eitaa logo
کانال تنهامسیری های مازندران
1.3هزار دنبال‌کننده
11.1هزار عکس
4.8هزار ویدیو
58 فایل
جهت انتقاد پیشنهاد و ارائه ی مطلب با ادمین ارتباط برقرار کنید.👇👇👇 @Yaa_ss در این کانال مباحث کاربردی و تربیتی موسسه تنهامسیر آرامش ارائه خواهدشد🌟
مشاهده در ایتا
دانلود
۱۶ ساله بودم که دوست داشتم زندگی مستقلی تشکیل بدم. خودم خانم خونه خودم باشم با یه خونه‌ی نقلی، با همسری که بهش علاقمند باشم. دستم به جایی بند نبود، نه مادر و نه پدر و نه سبک زندگی مون، راضی به ازدواج در این سن نبودن. تصمیم گرفتم در یک نامه، شرح حالی از خودم و آرزوهای به شدت دست‌ نیافتنیم رو به خدای دانا و آگاه بنویسم. این شد که یک روز بعد از نماز صبح که اتفاقا دلم هم گرفته بود، نوشتم. نامه ای دخترانه و رمانتیک که اگر بگویم هم می‌خندی و هم شاید مسخره کنی؛ گفتم: "سلام خدایی که چشمان مرا سبز آفریدی خدایی که مرا فرزند آخر یک خانواده‌ی پر جمعیت قرار دادی تا همیشه مورد توجه همگان باشم. حتما می‌دونی چی می‌خوام. -می‌شه خیر و صلاح من رو ای عزیز دلم در این قرار بدی که همسر من بور نباشه🙈. -قد بلند و هیکلی با محاسنی بلند و البته مشکی. من به خاطر خودم نمی‌گم من می‌خوام نسلم قوی و خوش هیکل شن. (به چه چیزها که فکر نمی‌کردم😅) -لطفا لطفا طلبه باشه ترجیحا آخوند. -وضعشون خوب هم نبود فدای سرت هستی دیگه؟ من می‌خوام با همسری که به شدت مورد علاقمه هر شب جمعه برم هیئت. اصلا می‌خوام بچه‌هام تو هيئت بزرگ شن. می‌دونی خدا جونم هرجا فک کردی حرفام، خواسته‌هام، آرزو‌هام و دعاهام دور از تو و حرفاتِ کلا بیخیالش شو." مبعث سال۱۳۸۴ زمانی که فقط و فقط ۱۶ سال داشتم، نامه‌ی خواسته‌‌هام رو نوشتم و در سفر مشهد، دل‌نوشته‌ ام رو به ضریح امام مهربانی‌ها انداختم با خیالی جمع و دلی محکم که به زودی عزیزم از راه می‌رسد یقین داشتم که به زودی همانی می‌شود که می‌خواهم. چند روزی بود پِچ پچ افراد خانواده به راه بود و من مشکوک؛ خواهر‌های بزرگتر یواشکی با مامان تو مطبخ پچ پچ می‌کردن. داداش بزرگم تلفنی با پدر صحبت و بحث. تا این‌ که جریان خواستگاری از دختر کوچیک خانواده در حضور عروس‌ها و داماد‌های خانواده، مطرح شد. و من صداها رو نمی‌شنیدم و به دنبال عدد و تاریخ نامه‌ای که نوشته بودم و امضا کرده بودم و تصدقت، راضیه؛ می‌گشتم. آخه انقدر زود به درد دل من رسیدگی شد؟ نه خواستگار را دیده بودم و نه می‌شناختم ولی قطعا همونی بود که در نامه‌ به او اشاره کرده بودم. خواستگار یه جورایی فامیل هم بود البته دور خیلی دور که اصلا رفت و آمدی نداشتیم. خیلی زود دوم شهریور سال ۱۳۸۴ رسید و شد روزِ خواستگاری. با یه چادر خوشگل سفید که گل‌های مات و کم‌رنگ یاسی هم داشت در اتاقی با صورتی گلی، منتظر صدای سلام آقای خدا فرستاده بودم. قلبم در گوشم می‌زد و فقط منتظر صدای سلام یک مرد بودم، چون اون روز، قرار بود فقط با مادرشون بیان خواستگاری. یک صدای رسا، محکم، بم و البته با اعتماد بنفس بالا را پشت درب اتاق شنیدم. قبل‌ از چای ریختن با صدای بلند خواهرم که (راضیه ‌جان بیا خواهر مهمان داری) وارد سالنی شدم که می‌دانستم که مهمانم، اول مهمانِ خداست. سلام کردم بلند ولی با لرزش، نشستم و به جوراب‌هام زل زدم و منتظر... همان بود، همان که در نامه‌ قید کرده بودم، رشید و قد بلند و مشکی. چهره و صدا به شدت جدی. فقط ۵ سال از من بزرگتر بود اما زیادی بزرگ و عاقل بود. اول از خط قرمز‌هایش گفت، از حلال و حرام الهی، که پدر و مادر هم شاملش بودن. منطقی و حساب‌ کتابی بودنش را و خواسته‌هایش را. آیا دختر۱۶ ساله‌ی ته‌تغاری که نامه‌اش زنده و مجسم روبه‌رویش نشسته بود، می‌توانست حرفی از مهریه و عروسی و سرویس و خانه و ....بزند؟؟؟ بعد از پنج جلسه خواستگاری، ۱۴ عدد سکه و یک تمتع مهریه تعیین شد. عقدمون هم در حضور رهبری بود. زمان مثل برق و باد گذشت روز میلاد چهاردهمین معصوم، من و روح‌الله به هم محرم شدیم.😍😍 روح‌الله برخلاف چهره و صدایش بسیاااار مهربان بود. این‌ شد که من یک دل نه صد دل عاشق او شدم و به ماه نکشیده فهمید روح‌الله چه چیز دوست دارد و چه چیز دوست ندارد و تا الان که ۱۵ ،۱۶ سال می‌گذرد یک بار کاری که احتمال بدهم روح‌الله دوست نداره، ازم سر نزده. روح‌اللهِ ۲۱ ساله فوق‌دیپلم مکانیک بدون کار و خانه و بدون کارت پایان خدمت شد همه چیز و همه کس راضیه. دو ماه آموزشی روح‌الله در یزد بود. به راضیه چه گذشت را خودتون حدس بزنید هر چه بود، گذشت. و خدا این وسط برای من سنگ تمام گذاشت، سنگ تمام... همه چیز همان طور که دوست داشتم شد، خدا برای راضیه حلقه خرید، سرویس خرید، لباس عروسی فاخر تهیه کرد و سالنی زیبا برای راضیه رزرو کرد. همه چیز به چشمم زیبا و بزرگ و عالی بود. 👈 ادامه در پست بعدی...
انسانی که نان‌خشڪی او را ســـیر میکند و یا با ســـبزی و ماست و پنیر می‌تواند زندگی ڪند این همه حــرص وطمع به دنیا و مال دنـیا بــرای چـــه؟! 🌹 @Mazan_tanhamasir
🔸 همسر مقام معظم رهبری: سرمشق ما... سال‌هاست که ما اشیای تجملاتی را به خانه‌مان راه نداده‌ایم. زیبایی خوب است، اما نباید خودمان را درگیر ‏زندگی تجملاتی بکنیم. ما در خانه‌مان دکوراسیون به معنای متداول آن، فرش‌ها و پرده‌های قیمتی، مبلمان و غیره نداریم. ‏سال‌ها پیش خودمان را از این چیزها رها کرده‌ایم.‏ والدین آقای خامنه‌ای در این رابطه سرمشق ما بوده‌اند و مادر ایشان چنین تجملاتی را مورد انتقاد قرار می‌دادند و من نیز ‏همین عقیده را دارم. همیشه به فرزندانمان توصیه می‌کنم که آنها هم باید در رفتار شخصی‌شان اینگونه باشند. زیرا اشیای ‏لوکس غیرضروری است.‏ 📚کتاب «خانواده» 🌹 @Mazan_tanhamasir
راه تقوا.... خانم‌ها به شوهرشان بگویند، نانی که سر سفره می آوری، اگر کم باشد و حلال، بهتر است که حرام باشد و زیاد. رزق مختصر و حلال، همان جاده تنگی است که منتهی به پل میشود، که آخرش سلامتی است. سفره اگر رنگین باشد و حرام، آن جاده پهنی است که ماشین میتواند به سرعت در آن بتازد، اما پل ندارد و به دره سقوط میکند. ای مرد! این را خوب دریاب که تو راننده ماشین هستی و اهل و عیال تو مسافرانت. مبادا وسوسه ات کنند که «چرا در این جاده ی سنگلاخ و تنگ آمده ای؟ ما یک ساعت در ماشین فلانی نشسته بودیم، چقدر کیف داشت، جاده اش صاف بود و نرم ». راه تقوی راهی است که سرازیری و سربالایی، سنگلاخ و گردنه، تنگنا و معبر دارد، اما آخرش «پل» دارد اما جاده ی دنیا اتوبانی است که هرچه سریعتر بروند، زودتر به ته جاده که پلی در کار نیست می‌رسند و به دره پرت میشوند. گاهی یک عابر، لنگ لنگان میگذرد، نه تنها ماشین ندارد و پیاده است، که لنگ هم میزند، اما او در راه نجات است، با نظر حقارت در او منگر. 🌹 @Mazan_tanhamasir
من متولد ۵۰ هستم، سال ۷۰ ازدواج کردم الحمدلله خدا بهم یه پسر و یه دختر داده که خداراشکر پاک و مؤمن هستند ولی متاسفانه بخاطر مشکل وسواس که پیدا کردم، چندین سال بعد از بچه دومم مانع فرزندآوری شدم و وقتی اقدام برای بارداری کردم دیگه نشد و بیماری زنانه پیدا کردم و سه سال پیش مجبور شدم عمل کنم و زودتر از موعد یائسه شدم ولی بچه هام همیشه از اینکه تعدادشون کمه ناراحت بودند و میگفتند ما دوست داریم زیاد بچه بیاریم. تجربه من در مورد ازدواج بچه هام هست چون خودم تو ازدواجم سر رسم و رسومات مزخرف اذیت شدم و یکسالِ دوران عقدم، بدترین دوران زندگیم بود، با خدا عهد بسته بودم که ازدواج بچه هام به ساده ترین شکل ممکن برگزار کنم و خدا هم کمکم کرد. چون قصدم رضای خدا بود، دخترم تو سن هجده سالگی ازدواج کرد با مهریه ۵ سکه و یه جلد کلام الله و یه سفر کربلا، دامادم دانشجو بود و الان طلبه عقدشون تو مسجد برگزار شد بدون لباس عروس و ماشین عروس و آرایشگاه و آینه شمعدان و... عروسیشون هم رفتند کربلا و بعد یه ولیمه دادیم و رفتند سر زندگیشون الان هم سه تا دسته گل دارند و از زندگیشون راضی هستند البته سختی و پستی بلندی دارند ولی خدا کمکشون کرده ما هم در حد توانمون سعی کردیم حمایتشون کنیم. پسرم هم تقریبا ازدواجش همینطور بود با همین مهریه دخترم، البته در مورد پسرم ما یه سنت شکنی (عرف شکنی) دیگه هم کردیم اونم اینه که با یه خانواده افغان وصلت کردیم که سنی هستند البته خود عروسم از نوجوونی شیعه شده بوده و از خدا خواسته بوده که شوهر شیعه نصیبش بشه، حالا هم الحمدلله یه گل دختر داره و یکی هم تو راهی دارند. خدا را صد هزار مرتبه شکر میکنم که کمکمون کرده با اینکه الحمدلله شرایط مالی مون چندسالی هست نسبتا خوبه ولی ازدواج بچه ها رو ساده گرفتیم که هم انشالله خدا و امام زمان علیه السلام راضی باشن، هم دیگران ببینند که میشه با توکل به خدا ازدواج کرد و انشالله اینجور ازدواجها بشه عرف جامعه، بشه سنت، بشه رسمی که جایگزین رسومات دست و پا گیر غلط باشه، به امید ظهور حضرت همه دست به دست هم بدیم تا زمینه ظهور فراهم بشه و چشم مون به جمال حضرتش روشن. اللهم عجل لولیک الفرج 🚩 @Mazan_tanhamasir
📌حسابشان خیلی سخت است... من به همه مردم در سراسر کشور توصیه می‌کنم که ازدواج‌ها را آسان کنند. بعضی‌ها ازدواج را مشکل می‌کنند. مهریّه‌های سنگین و جهیزیّه‌های گران ازدواج را مشکل می کند. اثر این را می‌دانید چیست؟! اثر این کارها این است که دخترها و پسرها بدون ازدواج در خانه‌ها می‌مانند، کسی جرئت نمی‌کند به ازدواج نزدیک شود. مگر کسانی که با تجمّل، عروس و داماد می‌شوند خوشبخت‌ترند؟! چه کسی می‌تواند چنین چیزی را ادعا کند؟! این کارها جز این‌که یک عدّه جوان را، یک عدّه دختر را حسرت به دل کند و زندگی را بر این‌ها تلخ نماید، اگر نتوانستند آن‌جور، آن‌ها هم عروسی بگیرند تا ابد حسرت به دل بمانند یا اصلاً نتوانند عروسی بگیرند، چیز دیگری نیست. تا آمدند دخترش را بگیرند، چون دستش خالی است، این دختر بماند توی خانه، این پسر دانشجو یا کارگر یا کاسب ضعیف، همین‌طور غیر متأهل بماند.  من گمان می‌کنم آن کسانی که با مجالس و محافل سنگین، کار را بر دیگران مشکل می‌کنن، حسابشان پیش خدا خیلی سخت است. نمی‌شود بگویند که آقا ما پول داریم، می‌خواهیم بکنیم، چون داریم. این از آن حرف‌های غلطِ روزگار است. داریم که دلیل نشد. انسان وقتی «دارد»، کاری بکند که دیگران نتوانند هیچ اقدامی بکنند، این درست است؟! جوان‌ها جرئت نکنند بروند طرف ازدواج. نباید کاری بشود افرادی که نمی‌توانند، افرادی که دلشان نمی‌خواهد، خلاف فکرشان هست، خلاف نیّت‌شان هست، نتوانند ازدواج کنند... 🚩 @Mazan_tanhamasir
من و همسرم سال ۸۲ باهم ازدواج کردیم، یک ازدواج ساده و آسان ، بدون ماشین عروس و لباس عروس، عکاس وفیلمبردار و... حتی خرید عروسی هم خیلی درحد کم و ضروری بود، باهم توافق کرده بودیم جهیزیه هم بسیار ساده باشه. یه جشن کوچولو تو خونه بدون گناه، مولودی داشتیم چون نیمه شعبان بود. هنوزم همه پشت سرم حرف میزنن ولی من زندگی شیرینی دارم چون اصلا این چیزها نمیتونه ملاک خوشبختی باشه، مهریه هم ۱۴ تا سکه بود. به فضل الهی سه ماه بعد ازدواجمون باردار شدم، من ۲۵ سالگی و همسرم ۲۸ سالگی، همدیگه رو پیدا نمی‌کردیم به خاطر این دیر شد😁 خدا یه دختر بهمون داد و من تو شیردهی دوباره حامله شدم و یک و نیم سالگی دختر بزرگم، دختر کوچکم به دنیا اومد😍 سخت بود ولی واقعا شیرینی زیادی داشت. تقریبا طی هفت سال بعد خداجون دوتا پسر پشت سرهم بهم داد. سر فرزند چهارم، آزمایش های غربالگری مشکل دار نشون داد، گفتن بچه سندروم دان هست آمینیوسنتز فرستادن ولی شنیده بودم برای جنین خطر داره انجام ندادیم و به دکتر گفتیم ما فرزندمون رو همین طور که خدا داده میخوایم، گفتن باید سقط کنید ولی ما با رضایت خودمون نگه داشتیم و به خدا و ائمه توکل کردیم. بچه ام نیمه شعبان سالم و زیبا به دنیا اومد اسمشو گذاشتیم محمد مهدی... بعد از هفت هشت سال الان برای فرزند پنجمی باردار هستم در حالی که ۴۳ سالمه و هیچ بدی هم نداره همه چیز خوبه، خیلی هم خوشحالیم البته خونه مون خیلی کوچیکه، ماشین هم نداریم ولی خدا کریمه... روزی که فهمیدم پنجمی رو باردارم فقط یه نکته بود که منو اذیت می‌کرد واکنش اطرافیان😩 تا ماه ششم به کسی نگفتم، الان کم کم دارن می‌فهمن. بعضی ها تحسین می‌کنن، بعضی ها هم که دیگه نگو تعجب می‌کنن و میگن چه لزومی داشت بچه آوردی اونم تواین سن البته بگم این بچه رو خداجونم خودش بهم داده و من شکر می‌کنم.. همسر و پسرام از خوشحالی دارن پرواز می‌کنن ولی دخترا ناراحتن چون جو جامعه چندان همراه نیست، میگن پیش دوستامون چی بگیم. در مورد تربیت بچه هام بگم که در خانواده پرجمعیت، بچه ها روی همدیگه اثر میذارن و تربیتشون راحت تره چون کانون توجه پدرومادر نیستن و مستقل بار میان مخصوصا ما که دوتا دختر پشت سر هم و دوتا پسر پشت سرهم داشتیم خیلی خوب بود، کوچیک بودن همبازی هم بودن الان هم حامی همدیگه هستن از نظر اقتصادی هم شکر خدا همسرم کارمند هستن و خدا هم روزی بچه ها رو می‌رسونه و مدارس خوب فرستادیمشون از نظر تحصیلی موفق هستن... ریخت و پاش نداریم، بچه ها اتاق جدا ندارن چون اصلا لزومی نداره. یه خونه دو خوابه هفتاد متری داریم، یکی از اتاقها برای بچه هاست که وسیله هاشون گذاشتن، یکی هم برا من و همسرم... خداروهزار مرتبه شکر زندگی معمولی و آرامی داریم، فقط ماشین نداریم خیلی سخته تفریح و سرگرمی کمه تو زندگیمون ولی سعی می‌کنیم فضای خونه رو برای بچه ها آروم و بانشاط درست کنیم بگو و بخند و بازی پدر با بچه ها و.... دیگه باید یه جور ساخت با شرایط به حرفای مردم هم اهمیت نمیدم، دارم از بارداری پنجم که خیلی هم سخته، لذت می‌برم وخداروشکر می‌کنم که بازم یه موجود کوچولو بهمون هدیه داده، مردم یا پشت سرم حرف می‌زنن که خب گناهامو میشورن یا تو روی خودم میگن که جواب شون میدم. همه خانواده توی کارها به هم کمک می‌کنیم و من خودم هم فعّالیت اجتماعی دارم با برنامه ریزی همه چیز ردیف میشه... خیلی از نیازهایی که والدین میگن به خاطر اون بچه نمیارن، اصلا نیاز نیست متاسفانه زندگی غربی روی خانواده های ما اثر گذاشته مادر میره سرکار و مجبور نصف حقوقش بده بچه رو بذاره مهد یا این کلاس و اون کلاس... خب خیلی از خانم های شاغل واقعا ضرورت نداره برن سر کار و می تونن بمونن تو خونه به بچه هاشون برسن، تازه اون وقت مردا میتونن جای اونها برن سرکار و اینکه بیکار هم تو جامعه کمتر خواهد شد البته بگم بعضی از شغلها ضرورت داره خانم ها باشن، مثل پزشک زنان یا معلم های عزیزی که فداکاری می‌کنن از زندگیشون می‌زنن ولی واقعا بعضی شغلها برای خانم ها لازم نیست... 🌹 @Mazan_tanhamasir
"وقتي كه روح انسان به عالم ديگر رفت، مي فهمد اين همه تشريفات در دنيا لازم نبود." 📚 در محضر بهجت، ج دوم، ص ۴۰۵ 🌹 @Mazan_tanhamasir
من متولد ۱۳۶۴ هستم، که در سال ۱۳۸۵ که به مشهد مقدس برای زیارت رفته بودیم با شوهرم آشنا شدیم🤩🤩🤩 و همون موقع مراسم خواستگاری انجام و بعد یک هفته مراسم عقد ما خیلی ساده با دوتا حلقه خیلی ارزون که از طلا فروشی دم حرم گرفتیم و یه چادر سفید که اونم از مغازه نزدیک حرم گرفتیم، کنار ضریح امام رضا (ع) برگزار شد بدون هیچ آرایش و لباس عروسی خیلی معمولی ❤️❤️☺️😍 بعد از این که مراسم عقد انجام شد، عقد ما سه سال طول کشید به خاطر اوضاع مالی همسرم، چون پدر شوهرم یک سال قبل از عقد من تصادف کرده بودن و ضربه مغزی شده بودن😩😩😩 شوهرم تمام مخارج و هزینه های بیمارستان باباشونو با مخارج خونه شونو خودشون میدادن بنابراین هیچ پس اندازی نداشتن. تا این شد که ما با هزار بدبختی یک هفته مونده به این که وام ازدواجمون امتیازش لغو بشه بلاخره ضامن پیدا کردیم و وام گرفتیم😊😊😊 با یک میلیون تومن وام اون زمان قرار بود شوهر من هم یخچال بگیرن هم گاز هم تلوزیون و فرش هم سرویس چوب که دقیقا چند برابر پول وام مون بود😥😥 روزی که برای خرید این اقلام منو پدر همراه برادرم به مشهد رفتیم، پدر شوهرم ما رو بردن گنبد سبز مشهد که اگه عزیزان دلم رفته باشن دیدن که اونجا همه لوازم سمساری و دست دومه بماند که پر از مرغو خروسه😯😯 وقتی وارد گنبد سبز شدیم من یه لحظه خیلی ناراحت شدم😔😔 البته چون برادر ناتنیم باهام بود، خجالت کشیدم 😓😓ولی چون شوهرمو دوس داشتم😍😍 به روش نیاوردم، از اونجا یه کمد قدیمی دست دوم گرفتیم با کلی کنده کاری که الانم هنوز داریمش، دیگه بقیه سرویس چوب که تخت و دراورو بخصوص میز تلوزیون رو نگرفتیم، بعد هم با بقیه پول یخچال گرفتیم و یه فرش قسطی و یه گاز قسطی... این سه سالی که عقد بودیم، منو شوهرم سخت کار کردیم کلی طلا خریدیم که میشد اون زمان باهاش بهترین سرویس چوب وسایل خرید ولی ما نخریدیم تلویزیون مونو گذاشتیم رو بخاریمون و لباسامونم گذاشتیم توی همون کمد بزرگه بالاش ظرف، پاینشم کمد لباس کردیم. بلاخره خلاصه بعد از سه سال، ما راهی خونه بخت شدیم اما چه طوری بازم به پابوس آقا امام رضا (ع) رفتیم و بدون هیچ آرایش ولباس عروسی اومدیم سر خونه زندگیمون شب عروسیمون یادمه منو شوهرم با موتوری که خودمون تو عقد خریده بودیم اومدیم خونه مون و خانوادهامون با ماشین😅 رو هم رفته تو مراسم شب عروسیمون ده نفرم نبودن ما رسم مونه جلوی عروس و داماد گوساله یا گوسفند مکشیم ولی ما خروس🐓🐓 خون ریختیم و در هزینه هامون خیلی صرفه جویی کردیم الحمدالله ضررم نکردیم. بعد از یک سال که مستاجر بودیم، پسر بزرگم به دنیا اومد👨‍👩‍👦 آقا ابوالفضل که الان ۱۴ سالشونه از پا قدم ایشون پدرم یه قطعه زمین به ما دادن که با پول همون طلاها مون که جمع کرده بودیم ساختیمش البته طلاها فقط یه گوشه ای از کارو گرفت با کلی قرض و وام و مامانم اینا هم موقع سیسمونی پسرم عوض کمد بچه برامون میز تلویزیون آوردن... الحمدالله خدارو هزار مرتبه شکر خدا برای همه درست کنه ما خونه دار شدیم🏠🏠 الانم صاحب چهار تا فرزندم👩‍👧‍👧👨‍👦‍👦 به لطف خدا یه پسر ۱۴ ساله، یه دختر ۱۱ ساله، یه دختر ۸ ساله و یه پسر ۲۰ ماهه برای بچه چهارمم دولت بهمون وام داد ۸۰ تومن و تونستیم یه ماشینم بخریم🚗 پارسال خدارو هزاران مرتبه شکر من این زندگیمو مدیون پدرو مادرم و شوهرم و قناعت و پرتوقع نبودن خودم هستم و همچنین پا قدم بچه هام و همچنین لطف خدا و امام رضا (ع) من همیشه کنار و همراه شوهرم بودم و هستم، من برای مردم سبزی پاک کردم، ترشی درست کردم، عروسک بافی، لیف بافی، کسیه حمام درست کردم، مغازه داری کردم و در حال حاضر ارایشگرم💇‍♀ و هم اکنون شوهرم نایب زیاره همه شما عزیزان در کربلای معلی مشغول به کارن... خدا را هزاران هزار مرتبه شکر از این همه خوشبختی و نعمتی که به ما داده، تا سختی و قناعت نباشه آدم به آسایش پختگی و کمال نمیرسه. التماس دعا🤲🤲 🌹 @Mazan_tanhamasir
خیلی روزهای سختی بود ۴۰ روز که از فوت برادرم گذشته بود احساس کردم روحم داره تحلیل میره پیش خودم گفتم من باید کاری بکنم وگرنه این بچه که پیش من امانته از دستم میره. شروع کردم به حفظ قرآن و عمل به احادیث، یادمه وقتی به آیه ی "ولنبلونکم بشی من الخوف و الجوع و نقص ....و بشرالصابرین "رسیدم انگار خداوند به من یک صبر جمیل عطا کرد و باقیمانده ی بارداریم رو به لطف و عنایت الهی با صبری عجیب گذراندم طوریکه به سایر برادرانم و مادرم هم دلداری میدادم و با خواندن روایات و احادیث و آیات اونا رو دعوت به صبر می کردم. بالاخره پسرمم الحمدلله در یک بیمارستان دولتی طبیعی بدنیا اومد زیر دست یک رزیدنت اما همه چیز خوب پیش رفت به لطف الهی. ما اونموقع دیگه پیکانمون رو عوض کردیم و پراید خریدیم و همسرم هم اونموقع دیگه اینترن شده بودن، توی یک موسسه ی کلاسهای رزیدنتی، یک کار دفتری بهشون پیشنهاد شد که گاهی از دانشگاه و بیمارستان به اونجا میرفتن و درآمد مون به برکت بچه ی دوم خیلی بهتر شده بود. بالاخره موعد خوابگاه ما تمام شد و ما به خاطر اینکه دخترم یک مدرسه ی خوب و مذهبی بره اومدیم سمت میدان بهارستان خونه اجاره کردیم و من به همسرم گفتم خیلی دلم میخواد برای بچه سوم اقدام کنیم اما متاسفانه چون ایشون برای تبلیغات موسسه در ماه سه هفته رو به شهرهای مختلف میرفتن واقعا نبودن که بخواییم در مورد این قضیه حتی کمی صحبت کنیم😔 پسرم آقا محمدمهدی که ۵ سالش شد ما تصمیم گرفتیم فرزند سوم رو بیاریم که خداوند زینب خانم رو قسمتون کرد. فاصله سنی پسرم با دختر دومم ۶ سال و ۳ ماه شد که بنظرم زیاد بود اما چه میشه کرد زمان رو به عقب نمیشه برگردوند. دختر اولم که خیلی ریز نقش بود ناگهان در ۱۲ سالگی رشد عجیبی کرد طوریکه هرجا میرفتم فکر میکردن ۱۸ سالشه و براش خواستگار می آمد. همین شد که ما تصمیم گرفتیم ایشون رو برای ازدواج و پذیرش مسئولیت زندگی تربیت و آماده کنیم. ناگفته نماند که ایشون هم مثل مامانش علاقه داشت زود ازدواج کنه😅 در این حین هم همسرم تخصص بیهوشی قبول شدن ولی در شهر قزوین من بخاطر مدرسه ی بچه ها و فضای فرهنگی ای که در تهران براشون فراهم کرده بودیم مجبور شدم تهران بمونم و ایشون رفتن قزوین روزهای سختی بود ولی انگار خداوند توانِ موتور وجود من رو چندین برابر کرده بود هم بچه داری هم خانه داری هم خرید بیرون و هم درس میخوندم برای امتحان کنکور سطح ۳ حوزه ولی همه ی سختیهایی که گذروندم توام با رشد بسیار زیادی بود هر سختی با خودش یک جهش عجیب و رشد تصاعدی داشت. بالاخره دخترم در سن ۱۷ سالگی با همسرشون که طلبه بودن در اسفند ۹۷ روز میلاد امام جواد علیه السلام در کهف الشهدای تهران یک عقد بسیار معنوی و زیبا کردن و منم تمام ۱۲ سالگی تا ۱۷ سالگی ایشون درِ خونه ی تمام شهدا و صلحا و امام رحمه الله علیه و تمام ائمه اطهار رفتم که خداوند یک همسر باتقوا و با ایمان قسمتشون بکنه. زمان عقد دخترم من سر فرزند چهارم باردار بودم و دختر بزرگم کلاس دهم بودن بعد از عقد مدرسه فهمید و ایشون رو بخاطر مصوبات دور از دین و شرعِ وزارت آموزش پرورش😡 اخراج کردن اما ما برامون مهم نبود ایشون درسشون رو غیرحضوری ادامه دادن و منکه یک مقدار سختی کار برای آماده کردن دخترم برای عقد بهم فشار آورده بود در ۳۶ هفتگی یعنی ۹ روز بعد از عقد دخترم زایمان زودرس داشتم ولی به لطف الهی دخترم ریه ش کامل بود و زیر دستگاه نرفت. سر بچه دوم به بعد هیچ وسیله ای اعم از تختخواب و کریرو حتی لباس بچه هام رو نخریدم بلکه با دوستان مشترکمون عوض بدل میکردیم و این بود که میتونم بگم تقریبا بالای ۹۵ درصد با هزینه ی خیلی ناچیز سه تا بچه ی بعدی رو زایمان کردم و دوران کودکیشون تا سه سالگیشون رو گذروندم با اینکه همسرم از نظر وضع مالی هیچ مشکلی نداشتن که مایحتاج بچه ها رو تهیه کنن ولی ما اون هزینه رو برای مناطق سیل زده و زلزله زده میفرستادیم و خداوند هم برکتش رو چندین برابر به زندگی ما نازل می‌کرد. 👈 ادامه دارد... 🌹 @Mazan_tanhamasir
در اوج عزت... يك سوئيت كوچك متأهلي داشتیم. دو نفر از اساتید ما به همراه خانواده مهمان ما بودند. يك سفره كوچولو انداختيم. دو تا پتو و دو تا پشتي داشتيم. با افتخار از اين دو استاد بزرگوار در همان خانه كوچك خوابگاهي پذيرايي كرديم. اوایل زندگی، مخارج ما از طریق پولی که از راه تدریس یا حق تألیف کتاب دکتر و نیز حقوق من که با مدرک لیسانس در دانشگاه امیرکبیر با ماهی ۱۳۵۰۰ تومان مشغول کار بودم، تأمین می‌شد. در تمام این سال‌ها خودم را در اوج عزّت دیدم. این قدر این مرد مرا در زندگی غنی کرده بود. عشقش، محبتش، یگانگیش، خلوصش، نمازهایش برای من ارزش بود. این چیزها برای من ارزش بود و ایشان این چیزها را تام و تمام داشت. 🔹همسر شهید شهریاری، دانشمند هسته ای ✨امام علی علیه السلام: "هرکه دوست دارد بدون ثروت، غنی شود و با سلطه و قدرت، عزت پیدا کند و بدون وابسته و خویشاوند، فزونی یابد، باید از ذلت معصیت خدا به سوی عزت طاعت او برود. که اگر این طور شد، همه ی این ها را خواهد یافت." 📚 آثارالصادقین، ج ۱۳ 🌹 @Mazan_tanhamasir
🔸 📌کجا می بری؟! یک کسی کارخانه‌های متعددی داشت و از سرمایه‌دارهای درجه یک بود. از یک استانی به تهران آمده بود، نزد من در ستاد نماز آمد. از بیرون برایش غذا آوردند و خودمان هم نشستیم خوردیم. در بشقابش دو سه قاشق زیاد آمد. گفت: آقای قرائتی اینجا در ستاد نماز پلاستیک ندارید؟ نایلون؟ گفتیم: چرا. آوردیم و دادیم. دیدیم دو سه قاشقی که زیاد آمده را ریخت در پلاستیک بست و در جیبش گذاشت. گفتم: کجا می‌بری؟ گفت: من در استانی که کار می‌کنم چند تا مرغ دارم. این را برای مرغ‌ها می‌برم. معاملاتی که می‌کرد مثلاً یکی از چک‌هایش هفتاد میلیارد تومان بود. قصه برای ۲۰ سال پیش است تقریباً ولی می‌گفت: یک دانه برنج نمی‌گذارم حرام شود. ما فکر می‌کنیم نه، گدابازی در نیاور و این‌ها را دور بریز. 🌹 @Mazan_tanhamasir
به امید خدا... خواستگاری ما خیلی ساده برگزار شد و حتی گل و شیرینی نگرفته بودند و خواهر بزرگ‌تر من می­‌گفت ببینید حتی گل و شیرینی نگرفته­‌اند؛ اما این حرف­‌ها برایم مهّم نبود، چرا که آقا مهدی در آن مراسم حرف­‌هایی زدند که برای من از هر گلی زیباتر و از هر شیرینی شیرین­‌تر بود، و وقتی به آقا مهدی می­‌گفتم چرا من را انتخاب کردید می­‌گفتند به خاطر حجاب شما، حجاب مسئله کوچکی نیست و خیلی باارزش است. پدرشان در همان جلسه خطاب به آقا مهدی گفتند شما تازه ۲۰ سالت تمام شده و از سربازی برگشته‌ای، من الان این را در جمع می­‌گویم که فردا از من طلب کمک نکنی، آقا مهدی هم گفتند من با توکل به خدا تصمیم گرفته­‌ام زندگی کنم و تا آخر هم به امید خدا روی پای خودم می­‌ایستم، این حرف برای من خیلی زیبا بود و به من قوّت قلب می‌داد. آقا مهدی دیپلم هم نداشت و در دانشگاه به من می­‌گفتند که شاید شما موقعیت‌های بهتری را داشته باشید، من با خیلی‌ها مشورت کردم اما در نهایت با خودم فکر کردم که خداوند فردی را سر راهم قرار داده که با اخلاق و باایمان است و به خانواده اهمیّت می­‌دهد و اهل نماز است و هر چه سبک سنگین کردم دیدم اینها بهتر از مدرک تحصیلی و ثروت است. طولی هم نکشید که عقد کردیم، عقدمان هم­زمان با سالگرد ازدواج حضرت علی و حضرت فاطمه (ع) بود، من دوست داشتم مهرم به وحدانیت خداوند یک سکه باشد اما پدر شوهرم گفتند که ۵ سکه باشد و با اینکه زیاد راضی نبودم، قبول کردم. پول محضر را خود آقا مهدی پرداخت کردند و فقط برای من یک چادر سفید ساده خریدند و برای خودشان هم رفتیم خیاطی و یک دست کت و شلوار تهیه کردند به همراه کفش. بعد از عقد، یکسال نامزد بودیم تا آقا مهدی پولی فراهم کنند و وسایل را تهیه کنیم، به من گفتند اگر برای شما طلا بگیرم دیگر هیچ وسیله دیگری نمی­‌توانم بخرم که من گفتم من طلا نمی‌خواهم و برای عروسی هم هیچ طلایی نداشتم و فقط همان حلقه‌ای بود که برای من خریداری کرده بودند و چون می­‌گفتند طلا برای مرد حرام است برای خودشان هم حلقه نخریدند و همزمان با عید غدیر هم مراسم عروسی برگزار شد که همراه با مولودی‌خوانی و خیلی ساده بود. 🔹شهید مدافع حرم " مهدی قاضی‌خانی" به روایت همسر شهید 🌹 @Mazan_tanhamasir
🔸 گره های ازدواج را باز کنید... 📌عمده (موانع ازدواج)، موانع فرهنگی است؛ عادتها، تفاخرها، تکاثرها، چشم و هم چشمیها، تجمل طلبی ها، این ها است که یک مقدار نمی گذارد آن کاری که باید انجام گیرد، صورت پذیرد. باید شما و خانواده هایتان این گره ها را باز کنید. ✅ من از ازدواجهای دانشجویی که هر سال برگزار می شود، بسیار خشنود و خرسندم. اگر عادت کنند که ازدواجها را ساده، بی پیرایه و بی تشریفات انجام دهند، فکر می کنم که بسیاری از مشکلات حل خواهد شد. 📌اساس ازدواج در اسلام بر سادگی است. در اوایل انقلاب نیز همین طور بود، منتها متأسفانه این فرهنگ تکاثر و تفاخر و سرمایه داری، یک خرده کار را مشکل کرد. متأسفانه بعضی از مسؤولان هم با ازدواجهای کذاییِ خانواده هایشان، مشکلاتی را درست کردند. ۷۹/۱۲/۹ 🌹 @Mazan_tanhamasir