#تجربه_من
#ازدواج_در_وقت_نیاز
#فرزندآوری
#اشتغال
#تحصیل
#دوتا_کافی_نیست
من استاد دانشگاه هستم، فوق تخصص یک رشته عالی، به خاطر موفقیت های تحصیلی و درسی دیر ازدواج کردم، در سن ۳۴ سالگی، آن هم با اصرار مادرم...
دوره فوق تخصصم مصادف شد با عقدم، متاسفانه علی رغم اصرار همسرم قبول نکردم بچه دار بشوم. 😢😢😢
همسرم ولایی و معتقد هستن. اصرار به دوره عقد کوتاه و بچه دار شدن داشتن که متاسفانه به خاطر دوره فوق تخصص قبول نکردم.
واقعا اشتباه کردم نمی فهمیدم زمان مثل برق و باد میگذره و جبران ناپذیر هست، بعد از فوق شروع به اقدام کردم که کمی طول کشید و خداوند متعال دختر گلم رو سه سال پیش بهمون هدیه داد... البته واقعا تو محیط کار اذیت شدم همه میگفتن شما باید دو سه سالی کار کنید بعد بچه...
وقتی دخترم دو سالش بود در حالی که در سونوگرافی تخمک مناسبی نداشتم، خدای مهربون پسر گلم رو بهمون هدیه داد. ولی چه بارداری ای بود!!! انواع مشکلات رو داشتم و تا یک هفته به زایمان از صبح تا عصر سر کار بودم.
خیلی مشکل بود، دیابتی بودم و انسولین زدن یک طرف، دردهای استخوانی و خارش یک طرف، سرزنش اطرافیان یک طرف
ولی گذشت و کوچولو به دنیا اومد، فقط یک ماه مرخصی داشتم و از روز اول هم تذکر گرفته ام که مواظب باش😂😂😂 همه همکاران یک فرزند دارند و من عیالوار هستم!
در آستانه چهل سالگی بابت سال های از دست رفته حسرت می خورم، بابت فرزندانی که می توانستم داشته باشم. فکر می کردم شرایطم با گذر زمان پایدار می شود ولی متاسفانه این طور نیست و هر زمانی مشکلات خودش را دارد، الان با این حجم از کار و دانشجو و کلاس و بیمار مادر خوبی نیستم😔😔😔
من یک وقتی بیماری داشتم که هشتاد و پنج سالشون بود، استاد تمام روانپزشکی دانشگاه تهران بودن، سال ۱۳۴۰ آمریکا تخصص گرفته بودن، از یک خانواده بسیار سرشناس و ثروتمند. در اوج موفقیت های تحصیلی و شغلی بودن، روزگاری که زنان استاد انگشت شمار بودن
ایشون مقالات متعدد داشتن و کلی شاگرد تربیت کرده بودن، ازدواج نکرده بودن و خوب فرزندی هم نداشتن، هر از گاهی فرزندان خواهرانشون از اروپا و آمریکا میومدن و سر میزدن بهشون...
ایشون وقتی دیدن من حلقه دارم خیلی ناراحت شدن و گفتن تمام سال های زندگی من در اشتباه گذشت، شبانه روزی تلاش کردم ولی نه همدمی داشتم و نه مادر شدم. گریه کردن و گفتن ای کاش زمان به عقب برگرده و من بتونم عاشق بشم و کلی بچه بیارم. هر دفعه میومد به شدت متاثر این قضیه بود و البته سه سالی هست که خبری ازشون ندارم
جالب تر این که وقتی به اساتید جوون و رزیدنت های اون رشته گفتم، به جز دو نفر کسی اسم ایشون رو نشنیده بود!!!!
در سن هشتاد و پنج سالگی روی صندلی نشسته بود و با یه خونه سه طبقه سیصد چهارصد متری و کلی املاک پدری و یک پرونده پر از افتخارات شغلی افسوس تعویض پوشک بچه و شیر دادن میخورد.
دوستان من، موفقیت های تحصیلی با کوشش بیشتر بعد از ازدواج و بچه دار شدن قابل به دست آوردن هست ولی بهترین سال های عمر و سلامتی از دست می روند... جوانترین اسپرم ها و تخمک هایتان را از دست می دهید و به جایش تن به قواعد غلط به زور دیکته شده می دهید
واقعا بغض دارم، برای فرزند بعدی حتما مشکلات جسمی متعدد خواهم داشت و حتما از سوی محیط کارم توبیخ می شوم. اما الان واقعا حتی اگه تمام جایگاهی رو که دارم از دست بدم، میخوام برای بارداری اقدام کنم و به اون دو تا فسقلی برسم. روی مرز ایستادم و ممکنه دیگه فرصتی نداشته باشم.
مادران هیئت علمی دانشگاه از حقوق طبیعی یک مادر حتی بعد از زایمان محروم هستند... بویژه از یک زن پزشک پذیرفته نیست که باردار بشود، دوست صمیمی من در چهل سالگی برای دومین بار، باردار شده و انواع توهین ها را در یکی از بهترین دانشگاه ها دریافت کرده که شما ما رو معطل گذاشتی، حالا کی رو بیاریم که یکی دو ماه شما رو پوشش بده تا برگردی!!! دوستانی دارم که تنها ١٠ روز مرخصی زایمان رفته اند بعد از سزارین
راستی مادر من فرهنگی هستن و پنج فرزند دارن، ایشون همیشه میگن تنها کاری که تو زندگی ازش پشیمون نیستم بچه دار شدن و بزرگ کردن اون ها بوده..
و تنها کاری که ازش پشیمون هستن اینه که چرا به حرف آشنایان و فامیل گوش دادن و قرص ضدبارداری رو بعد از پنج تا بچه خوردن، میگن میتونستم ده تا بچه داشته باشم😍😍😍
دوستان عزیز دعایم کنید، ان شاالله خداوند به من و همسرم لیاقت بدهد فرزندان بیشتری داشته باشیم
🌹 @Mazan_tanhamasir
#تجربه_من
#فرزندآوری
#تحصیل
#فواید_و_برکات_فرزندآوری
#رزاقیت_خداوند
#دوتا_کافی_نیست
من سال ۸۶ ازدواج کردم، خودم ارشد و همسرم دیپلم، شغل آزاد دارند. ازدواج ساده ای داشتیم و من اصرار داشتم زودتر بچه دار بشیم و به لطف خدا سال ۸۷ اولین فرزندم متولد شد. درحالیکه من دانشجوی کارشناسی بودم. به محض اینکه ارشد قبول شدم، فرزند دوم رو باردارشدم و فرزند سوم هم با اصرار من الان ۴ سالشه.
معمولا وقتی وارد دانشگاه می شدم، اقدام به بارداری می کردم تا هم بتونم از فرصت مرخصی زایمان برا بچه ها استفاده کنم، هم تحصیلم راحتر بشه، هم واسه روحیه خودم و تاثیر مطالعه کتاب روی جنین، کاری منسجم کرده باشم.
راستش خانواده خودم و همسرم، همه در همسایگی ما هستند، هر دو خانواده فوق العاده خوب هستند اما من کمترین کمک رو ازشون می پذیرفتم. کارها همه رو دوش خودم و همسرم هست. همه میگن چون اطرافت هستند دوست داری بچه بیاری، واست بزرگ کنند البته من در جوابشون چیزی نمیگم و خدا رو واسه این نعمت شکر می کنند. ولی انقدر کارها رو دوش خودمون هست که اگه خانواده ها چند سال مسافرت بروند یا نقل مکان کنند، تاثیری نداره چون واقعا من دوست ندارم بگن بچه میاره دردسرش واسه دیگران هست...
من حتی بعد سه تا سزارین، برای یک شب هم کسی پیش من نبود از همان اول که از بیمارستان مرخص میشدم، کارها رو خودم انجام می دادم البته از یه روز قبل سزارین چند مدل غذا می پختم که تا دو روز بتونم رو پا وایستم و کمک هیچ کس رو محترمانه قبول نمی کردم.
بماند که بعضی از زایمان ها هم تو امتحانات دانشگاه بودم و گاهی جوری می شد که مثلا شنبه سزارین می کردم سه شنبه امتحان داشتم. هیچ درسی رو هم مردود نشدم. قبل یه زایمان هم امتحان ارشد دادم. تا روز آخر رانندگی می کنم و تمام خرید خونه هم به دوش خودمه.
همسرم همیشه همراهم بوده و انصافا کمکم می کنه ولی حتی بعد زایمانم هم اجازه ندادم بیشتر از یه روز خونه بمونه و همیشه مشغول در آوردن روزی حلاله ان شالله.
خداوند رزق های معنوی و مادی زیادی به ما عطا کردند. یکی از این رزق ها صبر و حوصله است. ما بعد از تولد هر فرزند کلی صبورتر و آرام تر میشیم خیلی زیادِ زیاد، مثلا تا حالا نشده چیزی بیفته بشکنه یا خونه کثیف بشه کسی ناراحتی کنه، همه با هم می گیم اشکال ندارررره 😁😁
مثلا چند روز پیش دخترم که ۷ سالشه با آبجیش بحثش میشه چون اتاقشون مشترکه تمام تمام لباس هاش و میذاره تو پلاستیک آشغالی و میذاره تو آشپزخونه، میگه من این اتاق رو نمی خوام😞 البته با آبجیش که ده دقیقه بعد آشتی می کنن اما همسرم حواسش نبود، همه لباس ها رو فکر می کنه آشغال هستش، میذارن پشت در، و ما فرداش فهمیدیم چی شده... هیچی همه می خندیم. درسته واسه ما هم سخته تهیه لباس، ولی کاری که شده باید صبوری کرد. این ها رو من همه رزق بچه ها می دونم.
از رزق های مهم دیگه خونه ما ارتباط و محبت شدید بین من و همسرم هست. واقعا تعجب میکنم همه می نالنند از دعوا و ناسازگاری این روزهای کرونایی!! راستش من کوچکترین محبتی که می خوام به همسرم کنم، فورا تو دلم میگم خدایا چون تو دوست داری، من هم دوست دارم. حتی وقتی بهش نگاه محبت آمیز می کنم به خدا میگم حالا نوبت شماست، من منتظرم مگه نفرمودید زن و شوهر با محبت به هم نگاه کنند، من به دیده رحمت نگاشون می کنم.
خلاصه این ها بخشی از این رزق ها بود مادی هم خداروشکر وقتی دور برام رو نگاه می کنم با درآمد بیشتر و فرزند کمتر می بینم هم سرمایه ما از اون ها بیشتره. هم همیشه سالم می خوریم، هم بیشتر مسافرت میریم، حتی پوشش لباس های بچه هام هم بهتره.... در حالیکه سطح در آمد ظاهری اون ها بیشتر، که من ملموسانه این ها رو میبینم.
من الان هم این توانایی رو در خودم حس می کنم که هم فرزند بیارم هم دکتری بخونم. اما چون توی شهر خودم دانشگاه واسه دکتری نداره و همیشه اولیت من بچه ها بودن، ترجیح میدم ادامه تحصیل نداشته باشم، اما همیشه کتاب مطالعه می کنم. من تمام این توانایی ها رو رزق فرزندان می دونم.
متاسفانه فرزند چهارمم رو در ایام عید سقط کردم تو خونه بدون هیچ مشکلی ولی درد زیادی کشیدم خیلی زیاد شبیه درد زایمان. از دست دادن جنین سه ماهم واسم خیلی خیلی سخت بود اما اینکه یه روز درد شدید کشیدم، لذت بخش بود چون احساس می کردم گناهی از من کم شده.
من حتی اون درد ها رو لطف خداوند مبینم. همه این ها و این تفکرات توی این چند ساله ی فرزندآوریم به دست آوردم. از لذت بخش ترین چیزهای فرزند زیاد اینه که انقدر سرت شلوغ میشه که فرصت نمی کنی گناه کنی. من عاشققق این بخششم.
همیشه از خدا یه بارداری چند قلو می خوام چون حس می کنم، فرصت کمه باید با یه تیر چند نشان زد، البته اگه صلاح می دونه. ما راضی هستیم به رضایش و همیشه شاکر...
🌹 @Mazan_tanhamasir
✅ آموزش مجازی و غیر حضوری برای مادران باردار و دارای فرزند زیر ۳ سال..
#قانون_حمایت_از_خانواده
#مادری
#تحصیل
🌹 @Mazan_tanhamasir
#تجربه_من
#فرزندآوری
#تحصیل
#دوتا_کافی_نیست
#تربیت_فرزند
#معرفی_پزشک
#قسمت_اول
من بهمن ۹۲ ارشد قبول شدم و اسفند ۹۲ ازدواج کردم. خیلی دوست داشتم همسرم سید باشه که خداوند روزیم کرد و همسرم سید هستن.
من متولد و ساکن مشهد بودم و همسرم متولد و ساکن یزد. ترم اول ارشد رو توی دوران عقد بودم، اما مهر ۹۳ عروسی گرفتیم منم انتقالی گرفتم به یزد.
خیلی بچه دوست بودم و هستم
برای همین، همون مهرماه با اینکه دانشجو بودم اقدام به بارداری کردم و الحمدالله باردار شدم. خب تعداد واحد درسی ارشد کمه اما برای من سخت بود اما ادامه دادم
دخترم مرداد ۹۴ بدنیا اومد، من ترم مهر۹۴ رو مرخصی گرفتم .دخترم(حلما سادات) اولش کولیک داشت ، بعد که کولیکش خوب شد، دیگه شیر نمیخورد مگر توی خواب، برای همین طی روز همش باید راهش میبردم تا بخوابه که شیر بهش بدم. وقتی یک سالش بود شیر خوردنش خوب شد که من فهمیدم باردارم.
اولش خیلی گریه کردم چون هنوز درسم تموم نشده بود، همسرم گفت اگه نمیخوایش خب سقط کن. با اینکه ناراحت بودم و میترسیدم گفتم نه خدا داده، خدا خودش شرایط منو میدونه حتما کمکمم میکنه. همسرم تصمیم منو قبول کرد و واقعا کمکم کرد .
پسرم که بدنیا اومد دخترم یک سال و ۹ماهش بود. پسرم (سید یحیی) خداروشکر کولیک نداشت و واقعا هم آروم بود.
الحمدالله باهم همبازی شدن و خندهاشون دل آدم رو میبرد و واقعا خداروشکر کردم که خدا خیلی زود پسرم رو بهم داد.
دی ۹۶ همسرم که سربازی رفت، دوماهه اولش کرمان بود و بقیه سربازیش رو یزد بود. وقتی یزد بود صبحا سربازی بود، عصرها میرفت سرکار شرایط مالی سخت بود اما هم لطف خدا بود، هم همت شوهرم...
بهمن ۹۶ با معدل بالا فارغ تحصیل شدم
چون پدر همسرم جبهه رفته بود و دوتا بچه داشتیم خداروشکر فقط ۶ماه سربازی رفت.
بعد از پسرم، سه سال جلوگیری کردم
بعدش که دوباره خواستم باردار بشم یک سال طول کشید.
سال ۹۹ باردار شدم و پنج ماهگی رفتم سنو گفتن پسره ما دنبال انتخاب اسم بودیم که یهو نمیدونم چرا علائم سقط داشتم چون من خیلی توی بارداریم مواظب بودم، همه آزمایشات حتی سنو سه بعدی رو هم رفتم گفتن سالمه، مجدد که رفتم سنو، دکتر سنوگرافی خیلی سرد گفت خانم یه هفته است که جنین مرده. من شوکه شدم، فقط اشک میرختم رفتم بیمارستان گفتن بله متاسفانه قبلش وایستاده، با قرص سقط شد.
۶ماه بعدش به لطف خدا دوباره حامله شدم، توی پنج ماهگی آزمایش غربال گری رفتم گفتن احتمالا سندروم دان داره برو آزمایش تکمیلی بده، ۴ملیون دادم برای آزمایش تکمیلی گفت سالمه خداروشکر. چقدر این غربالگری استرس آوره 😡
مبینا ساداتم صحیح و سالم ۲ اسفند ۱۴۰۱ بدنیا اومد 😍
👈 ادامه در پست بعدی
🌹 @Mazan_tanhamasir
#تجربه_من
#فرزندآوری
#تحصیل
#دوتا_کافی_نیست
#تربیت_فرزند
#معرفی_پزشک
#قسمت_دوم
من قبل از ازدواج شاغل بودم اما بعد از ازدواج چون درس میخوندم، دیگه نرفتم.
وقتی حلما سه سال و نیمش بود و یحیی هنوز دوسالش نشده بود من آموزش دوره ی معلمی میرفتم و بچه ها رو گذاشتم مهدکودک.
حلما مهد رو دوست داشت اما یحیی چون هنوز نمیتونست حرف بزنه مهد رو دوست نداشت بعد از دوهفته انصراف دادم و نرفتم گفتم بچه ها بزرگ تر بشن میرم وقتی بچه ها بزرگتر شدن شد کرونا که همه چی آنلاین بود برای همین نتونستم برم.
اواخر کرونا هم که سومین بارداریم بود و نافرجام موند و بعدشم مبینا رو باردار شدم
اطرافیان تا متوجه میشدن باردارم میگفتن تو که دوتا بچه داشتی چرا بارداری دوباره؟
انگار بچه ها بشقاب و کاسه ان که حواست نبوده داشتی، باز رفتی دوباره خریدی
یا میگفتن خب باز الان بخاطر بچه نمیتونی بری سرکار، گفتم چندسال دیگه میتونم برم سرکار اما چندسال دیگه شاید نتونم باردار بشم و تفاوت سنی بچه ها هم زیاد میشه
من در روز حتما یک بار به بچه هام میگم که دوست دارم و واسم عزیزین و در هر فرصتی حتی کوتاه باهاشون بازی میکنم و تمام تلاشم رو میکنم که بخاطر مبینا دعواشون نکنم که خب خداروشکر باعث شده که حسادتی به مبینا نداشته باشن بلکه خیلی هم دوسش دارن.
توی خونه ما از کارهای خونه غذا اولویت اوله ولی گاهی همین غذا هم میشد تخم مرغ، جمع جور کردن خونه رو با کمک همسرم و بچه هام انجام میدم اغلب جارو خونه هم با همسرمه
همسرم تا بتونه هم توی کار خونه، هم بچه داری کمک میکنه و برای تمیزی و جمع جور اصلا حساس نیست و ایراد نمیگره خداروشکر
بعد از تولد مبینا وقتی یحیی از پیش دبستانی می آمد و با مبینا بازی میکرد من سریع آشپزی میکردم برای همین خورشت ها رو با زودپز میپختم.
بعد ظهرم تا مبینا میخوابید سریع به حلما میگفتم بیا املا بگم.
من از خانواده ام دورم و سختِ شرایط اما الحمدالله خدا توان مادری بهم داده و به لطف خود خدا تا به حال بچه هام رو نزدم با اینکه مثل همه بچه ها هم شیطونن هم گاهی لج بازی میکنن، بچه ها رو نمیزنم چون یادمه وقتی توی بچگی کتک میخوردم چقدر حالم بد میشد و باور دارم که چقدر بچه ها بی پناه میشن که از تنها پناه شون (پدر و مادر) کتک بخورن و بترسن.
و اینکه خیلی با بچه هام حرف میزنم
به حرفشون هرچند طولانی، هرچند تکراری سعی میکنم گوش بدم، وقتی شنونده باشم میتونم درخواست کنم بچه هام هم شنونده حرفای من باشن.
مشاور کودک به من گفت به بچه ها آگاهی بده منم علت اشتباه بودن کار اشتباه رو میگم، به هیچ عنوانم دروغ و الکی نمیگم مثلا میگم نباید به مواد شویند دست بزنید چون بخاطر مواد که داره اگر به چشم بخوره میسوزه اگر وارد بدن بشه حالتون بد میشه اما همسایمون میگفت به بچه اش که پودر ماشین لباسشویی اگر به دستت بخوره ، دستت سوراخ میشه
من مستاجرم سعی میکنم خونه هایی رو اجاره کنم که کاغذ دیواری نباشه تا مدام نگران پاره شدن کاغذ دیواری نباشم. خونه رو هم امن کردم یعنی بوفه و لوازم تزئینی و گلدون کنار خونه ندارم، تلویزیون هم روی دیوار نصب کردم که توپ بهش نخوره
وقتی میگم نه، بعد گریه نمیگم خب باشه
سعی میکنم هرچیزی رو نه نگم اما بچه هام میدونن اگر بگم نه یعنی نه
اما اگر گریه کنن بخاطر نه گفتن من بغلشون میکنم که بدونه دوسش دارم اما نمیشه حرفش عملی بشه و توضیح میدم چرا گفتم نه
حیا برای من خیلی مهمه برای همین به هیچ عنوان بچه ها رو جلوی هم لخت نکردم، تا سن ۶ سالگی که می بردم حمام خودم با همون لباسایی بودم که توی خونه بودم.
از ۶ سالگی هم بهشون یاد دادم و خودشون میرن حمام الحمدالله
برای دکتر اینو بگم که موقع بارداری حلما دکتر داشتم که حالا یا استرس داشت یا بخاطر پول هر ماه میگفت بخواب تا سنو کنم (توی یزد اغلب دکتر های زنان خودشون دستگاه سنو هم دارن)
توی هفت ماهگی گفت آب دوره بچه زیاده احتمال داره هر لحظه زایمان کنی و آمپول داد تا ریه بچه تکمیل بشه.
من از آمپول ها ترسیدم و دکترم و عوض کردم رفتم پیش خانم دکتر افسر سادات طباطبایی، برعکس دکتر اول خیلی ریلکس بود و به منم آرامش میداد، بهم گفت آب دور بچه زیاده اما نه خیلی اصلا نگران نباش.
اتفاقا تاریخ زایمان بین ۱۵ تیر تا ۳۰ تیر بود که من چون هیچ دردی نداشتم ۳۰ تیر رفتم برای نوارقلب خداروشکر خوب بود یه هفته دیگه هم موندم و ۵ مرداد با اینکه آمپول فشار زدم هم بازهم درد نداشتم و نهایتا سزارین شدم.
موقع بارداری یحیی و مبینا هم پیش همین خانم طباطبایی رفتم واقعا راضی بودم. برای انجام آزمایشات و غربالگری اجبارم نمیکردن و میگفتن انتخاب با خودته
با اینکه سزارینی هستم اما خیلی دعا میکنم خدا بازهم بهم فرزند بده ان شاءالله
🌹 @Mazan_tanhamasir
#تجربه_من
#ازدواج_در_وقت_نیاز
#فرزندآوری
#رزاقیت_خداوند
#تحصیل
#دوتا_کافی_نیست
من مرداد سال ۹۴ وقتی هفده ساله بودم عقد کردم. البته با وجود مخالفت های خانواده که میگفتند هنوز کوچیکی، دَرست خوبه حیف میشی و ...
اما من تصمیمو گرفتم و پدر مادرمم به انتخابم احترام گذاشتند. با تمام وجود همسرم و ویژگی های خوبش رو انتخاب کرده بودم، ایشون طلبه هستن با وجود اینکه تو فامیل ما اصلا مرسوم نبود و همه از انتخابم شوکه شدند😅
یکسال بعد عروسی رفتیم مشهد و زندگی مشترکمون رسما شروع شد.😍 هم درس میخوندم هم خونه داری، اولش یکم اوضاع قاطی پاتی شد حتی غذا میسوزوندم و ...نگم براتون🙈 اما خیلی زود با لطف خدا و همت و برنامه ریزی اوضاع آروم شد.
اواخر ترم اول بودم که تصمیم به بارداری گرفتیم و به لطف خدا باردار شدم این درحالی بود که نه خونه داشتیم نه ماشین نه درآمد آنچنانی، اما به لطف خدا و برکت وجود شیعه امیرالمؤمنین علیه السلام به شدت اعتقاد داشتیم که با چشم برکاتش رو دیدیم.
بعد زایمان اولم برکت تو وقت و رزقمونو حس میکردم، آقا سید کوچولوی ما یک هفتش بود که ماشین خریدیم و اون ترم با وجود اینکه تازه زایمان کرده بودم با بهترین نمرات و معدل نزدیک بیست ترم رو تموم کردم و یک ترم به مرخصی رفتم.
سال بعد وقتی برگشتم سر همون ترمی که مرخصی گرفته بود متوجه شدم باز باردارم 😁 اولش شوکه شدم و کلی جیغ کشیدم آخه پسرم فقط یکسال داشت، اما راضی بودم به رضای خدا ،(حتی لحظه ای فکر سقط به مغزمم خطور نمیکرد با اینکه با اون شرایط حتی بیست سالمم نبود.)
در حالیکه کل اساتید خانم از دسته گلی که به آب داده بودم با هم پچ پچ میکردن و میخندیدن و حرف حدیث اطرافیان و فامیل، دختر گلم دنیا اومد و با اینکه از نظر زمانی وقت کم تری داشتم اما عجیب وقتم پربرکت شده بود، ذهنم باز شده بود، مقالاتم برگزیده میشد، جزء جامعه نخبگان کشور شدم و موهبت هایی که همه اش نه از جانب تلاش های خودم بلکه برکت قدوم بچه ها بود.
از وقتی دخترمو باردار بودم، خونه سازی رو شروع کردیم و با دنیا اومدنش و پا قدمش طی تقریبا دو سال خونه تمام شد.
علاوه بر اینکه بچه ها با هم بازی میکنن، با هم خوراکی میخورن، کلا با هم مشغولن. کم تر با من کار دارن و به شدت مستقل ان. با برنامه ریزی و تلاش و صد البته یاری خدا، همیشه خونه زندگیم در مرتب ترین و تمیز ترین حالت ممکنه،کیک و شیرنی پزی و آشپزی میکنم (البته شرایط خانواده ها و توان جسمی خانمها با هم فرق داره همه مثل هم نیستن نمیخوام الگو بدم.)
دو سالی هست که مشغول مقطع ارشد شدم و با اینکه رشته نسبتا سختی هم هست، اینبار باز خودمون تصمیم گرفتیم برا بارداری اقدام کنیم، چون برکاتش رو با تمام وجود حس کردیم، الان فرزند سومم رو با فاصله کمی از دختر و پسرم باردارم، سر کلاس میرم، بچه داری میکنم،شادم و احساس رضایت میکنم و ان شاءالله یکم که شرایطم عادی شد برا دکترا هم ادامه میدم.
مطمئنم، با تولد این فسقلی که فقط به قصد سربازی امام زمان عج الله و جهاد فرزن آوری به این دنیا دعوتش کردیم، خیر کثیر ورزق مادی و معنوی زیااادی به زندگیمون جاری میشه.
بچه هام خیلی خوشحال اند و منتظر داداششون هستند و سرگرمی این روزاشون شده حرف زدن و قربون صدقه رفتن با نی نی تو راهیمون. و ان شاءالله ،ان شاءالله فرزند چهارم، پنجم، ششم 😅😅😅
گاهی دلم میخواد به کسایی که با گوشه کنایه میگفتن ازدواج میکنی حیف میشی، چرا بچه آوردی اشتباه کردی، از دَرست میمونی و...مگه تو قصد ادامه تحصیل نداشتی😏، لابد مامانت بچه هاتو بزرگ میکنه و.....بگم و فریاد بزنم ازدواج و فرزند اوری مانع نیست ...نیست ..نیست ، بیخود و بی جهت دختران ما رو تا سی سالگی مشغول فرعیات درس و شغل نکنید و وقتی پژمرده شدند و حس های ناب مادری و همسر بودن رو تو زمان دُرست خودش نچشیدند تنها و بی کس رها کنید.
خدا خیر بده مادرم و همسرم رو که همیشه پشتم بودند و مشوقم.
باز هم بگم اینا رو نگفتم که بگم همه باید اینطوری باشند، همسرداری و فرزند آوری به تنهایی بزرگترین و مهم ترین کار دنیاست، تربیت یک بچه و رشد دادنش، اونم نه یه بچه معمولی بلکه شیعه امیرالمؤمنین علیه السلام کار ساده ای نیست، خودش به تنهایی یک اتفاق بزرگ و بی نظیره، هر انسان خودش یک جهانه، یک عالَم بی انتهاست، یک معجزه است، پس ببینید دنیا آوردن و بزرگ کردنش چه کار مهمیه، قرار نیست ما خانم ها نقش سوپرمن رو بازی کنیم و هزار و یک فعالیت رو با هم انجام بدیم. آنچه در توانمون هست انجام میدیم و مهم رضایت خداست😉
لطفا برای ظهور آقا جانمون و سلامتی و عاقبت بخیری خودمون و فرزندان مون صلوات بفرستید 🌺🌺🌺
🌹 @Mazan_tanhamasir
#مقام_معظم_رهبری
✅ وظیفه من چیست؟
عروس شهید مختاربند از جایش بلند میشود و از آقا میپرسد: من چه کار بکنم. وظیفهی من چیست؟ دارم درس میخوانم و هنوز بچه ندارم.تا سؤال عروس شهید تمام شد، آقا با لحنی بسیار جدی و سریع جواب دادند:
✨اوّلاً #بچهدار_بشوید؛ این یک. اینهایی که اول زندگی هی عقب میاندازند و میگویند حالا زود است، این ناشکری است. این ناشکری باعث میشود که خداوند یک جواب سختی به آدم بدهد.
عروس که هنوز ایستاده، میگوید: آخه من دارم درسم را پیش میبرم!
✨[حضرت آقا: ] باشه، مشکلی نیست. من کسی را سراغ دارم که با چهار بچه درس میخواند و همهی دورههای کارشناسی و ارشد و دکتری را گذرانده. ثانیاً درستان را بخوانید. ثالثاً زندگیتان را هر چقدر میتوانید شیرین کنید. خدا انشاءالله شما را حفظتان کند. دیگر شما جوانها بهتر از دورهی جوانی ما میفهمید. انقلاب خیلی به [امثال شماها] احتیاج دارد.
فضای جلسه صمیمیتر شده و خواهر شهیدان نیز از جای خود بلند میشود و میگوید:
- من دو دختر دارم که دوقلو هستند و خیلی دوست داشتند که شما رو ببینند. امسال کنکور دارند و گفتند به آقا بگید برامون دعا کنن.
✨[حضرت آقا: ] خدا انشاءالله به هر دویشان شوهر خوب برساند و انشاءالله با همدیگر عروس بشوند، این بهترین دعاست.
#ازدواج_در_وقت_نیاز
#فرزندآوری
#خانواده_مستحکم
#تحصیل
#سبک_زندگی_اسلامی
🌹 @Mazan_tanhamasir
#تجربه_من
#ازدواج_در_وقت_نیاز
#تحصیل
#فرزندآوری
#سختیهای_زندگی
متولد ۷۹ هستم و در کل مقاطع تحصیلی شاگرد اول کلاس بودم و با اصرار خانواده، بصورت سنتی در سال ۹۵ درسن ۱۵سالگی به عقد همسرم دراومدم و همچنان به تحصیل هم ادامه دادم و در نوروز ۹۶ در ۱۶ سالگی مراسم عروسی ساده گرفتیم و در یکی از اتاق های خانه پدر همسرم زندگی مشترک را آغاز کردیم.
خداروشکر همسرم مرد خوب و کاری و باایمانی هستند. من درسم رو ادامه دادم تا سه سال بعد رسیدم به کنکور با سختی های زندگی، برا کنکور می خوندم و رتبم هم خوب شد و برای مصاحبه تربیت معلم دعوت شدم که متاسفانه رد شدم ولی باز ناامید نشدم و برای سال بعد شروع کردم به درس خوندن و همچنان اصلا به داشتن بچه فکرم نمیکردم و با اینکه همسرم فوق العاده بچه دوست هستند، به نظر من احترام میذاشتند و حرفی از بچه نمی آورند و معتقد بودم باید خونه دار شیم بعد بچه بیاریم.
طلاهام رو فروختم، زمین خريديم و با وام ساختن خونه رو شروع کردیم و من دیگه جلوگیری نکردم اما حامله هم نشدم و برای بار دوم کنکور دادم و قبول نشدم و متوجه شدم کیست دارم که با قرص خوب شدم و یکسال از عدم جلوگیری من میگذشت و همچنان خبری از بچه نبود و باز برای بار سوم در حالی که ۵ سال از ازدواج مون میگذشت، شروع به خوندن کردم و در این بین حرف و حدیث هم بود که چرا بچه نمیارید و پدرشوهرم علنا درخواست بچه میکردند و بعضی وقت هاهم با حرف هاشون دلم میسوخت ولی دلم به شوهرم گرم بود.
یک روز پدر شوهرم بعد از دعوای لفظی با شوهرم، گفت تو اصلا نمیتونی مادر شی و من دلم خیلی شکست، خودم هم باورم شده بود تا اینکه ماه رمضون سال ۱۴۰۰ با دلی شکسته از خدا خواستم امسال هم مادر شم، هم دانشجو.
ماه مبارک رمضان، هم روزه می گرفتم و هم برای کنکور می خوندم اما یه حس عجیبی میگفت من حامله ام و با توجه به همون حس اعمال ماه اول بارداری رو انجام میدادم و یک قرآن هم ختم کردم، بعد از عید فطر تصمیم گرفتم آزمایش بدم.
به همسرم گفتم منو ببر دکتر برای سرماخوردگی، رفتم، آزمایش دادم و گفتن جوابش فردا آماده س، فردا به بهانه دارو رفتم و جواب گرفتم مثبت بود. نمیتونم حالم رو توصیف کنم، از همون لحظه حس عجیبی بهش داشتم، برگشتم خونه اما به همسرم نگفتم. انگار همه کنایه ها توی گوشم بود، سه روز بعد، طاقت نیاوردم و بهشون گفتم که همسرم آنقدر خوشحال شد که نگو.
روزها گذشت و من در بارداری هم برا کنکور میخوندم، هم اعمال بارداری رو انجام میدادم و هم کارهای خونه بامن بود و با وجود سختی ها، مادر شوهرم اصلا همراه نبودن و همه کارها گردن من بود. خداروشکر ویار نداشتم اما حاملگی پرخطر بود، دیابت بارداری، تیروئید بارداری و همچنین کاهش وزن شدید، خیلی لاغر شده بودم بالاخره با کلی مصرف دارو گذشت، نینی من دختر خانم بود و کنکور دادم و قبول شدم، خیلی خوشحال بودم قدم دختر خوب بود، مجازی شروع به تحصیل در دانشگاه کردم، ساختمون هم نیمه مونده بود، آخرین امتحان ترم رو هم دادم و به بیمارستان رفتم.
زایمان سختی داشتم، طبیعی زایمان کردم و در سن ۲۱ سالگی مادر شدم و الحمدلله دخترم هیچ مشکلی نداشت اما نمیتونست شیر بخوره ولی با هر مکافات بود سینمو گرفت و من و لبریز از حس مادری کرد و تازه سختی های من شروع شد با یک بچه نه آب داغ نه دستشویی نه حمام و... نداشتم و مادرم ۱۰ روز پیشم موندن و خیلی خجالت میکشیدم، دستشویی تو حیاط بود و آب گرم و توالت فرنگی نداشت و زمستون بود و خیلی سخت...
مرخصی زایمان گرفتم تا دخترم ۶ ماهه شد اما دیگه دانشگاه ها حضوری شد و من با وجود مخالفت های بقیه از دانشگاه انصراف دادم، از دانشگاهی که ۱۵ سال نوجوونی مو پاش داده بودم و از همه شب بیداری هام برای کنکور و امتحانات، چشم پوشی کردم و نتونستم از دخترم دل بکنم چون معتقدم دوباره هم میتونم کنکور بدم اما دخترم فقط یه دوره کودکی داره و من باید کنارش باشم و با خنده هاش بخندم و با اشک هاش اشک بریزم.
هنوز هم نتونستیم خونه بسازیم و دخترم یک سالشه تو این یک سال فوق العاده لاغر شدم اما دلم نمیاد دخترمو از شیر مادر محروم بشه و شیر خشک بخوره.
دخترم بسیار باهوش و شیرینه که همه رو مجذوب خودش میکنه و همیشه خدارو شاکرم. الان هم خونه نداریم و دخترم و توی تشت با آب کتری که روی گاز داغ میکنیم با همسرم میشوریم و کل وسایل سیسمونی دخترم و جهیزیه خودم توی انباری مادرشوهرم مونده اما دخترم بهم قوت ادامه دادن میده و پشیمونم چرا ۶ سال از سال های جوونیم و خودم از مادرشدن محروم کردم.
خدا بخواد امسال خونه مون رو بسازیم، با خوندن تجربیات دوستان قصد دارم بازهم بچه بیارم تا زندگی شادتری رو داشته باشیم. با همه سختیها، دخترم دلگرمی منه و با یک مامان گفتن همه خستگی هام فراموش میشه.
🌹 @Mazan_tanhamasir
#تجربه_من
#فرزندآوری
#تحصیل
#اشتغال
#سختیهای_زندگی
#رزاقیت_خداوند
#دوتا_کافی_نیست
#سبک_زندگی_اسلامی
#قسمت_اول
من سال ۸۹ از دانشگاه فارغ التحصیل شدم و همونجا با همسرم آشنا شدم. آشنایی فقط در حد اجازه برای خواستگاری بود و بقیه مراحل زیر نظر خانواده ها پیش رفت.
ما سال ۹۰ رفتیم سر خونه و زندگی مون. همسرم از دوران دانشجویی در شرکتی مشغول کار بود ولی خب درآمدش کم بود. پدرشون قول داده بودن خونه ای بخرن و در اختیار ما قرار بدن. اما باقی هزینه ها به عهده همسرم بود و چون به هر حال شرایط مالی همسرم خوب نبود ما برای عروسی میگشتیم و با توجه به بودجه مون انتخاب میکردیم و من راضی بودم چون با توجه به بودجه مون مدیریت شده انتخاب کرده بودیم و انصافا همه چیز هم عالی بود.
بعد ازدواج یه دوره کاری برای همسرم پیش اومد و یکسال رفت شهر دیگه و واقعا بدترین دوران زندگی من بود. خیلی تنهایی و دلتنگی اذیتم میکرد و چون همسرم دوست نداشت تنها بمونم یا باید میرفتم منزل مادرم یا مادر همسرم که خب هر دو واقعا سخت بود و برنامه زندگیم بهم ریخته بود.
ما تا سال ۹۲ که دوره همسرم تموم شه خیلی فکر بچه نبودیم اما سال ۹۲ یواش یواش فکرش افتادیم و متاسفانه با تاخیر ۹ ماهه مواجه شدیم. من خیلی استرس داشتم و میترسیدم چون برادرم هم ده سال درگیر نازایی بودن و بعد ده سال به لطف خدا خانم شون باردار شده بود.
ماه محرم بود و من رفتم مسجد و از امام حسین خواستم از لطف خودش بچه ای به ما بده و همون ماه یه سفر مشهد خانمانه برام پیش اومد و من تو اون سفر باردار بودم ولی نمیدونستم. وقتی برگشتم و بی بی چک گذاشتم و مثبت شد خیلی خوشحال شدیم. البته که من از همسرم خواستم فعلا به کسی نگه ولی ایشون طاقت نیاورد و به همه خانواده خبر داد.
بچه اولم دختر بود و من تمام مواردی که باید رعایت میکردیم را رعایت کردم. اعمال فردی و عبادی و ... آزمایشها هم همه رو انجام دادم غیر از یک سونوی انومالی که متاسفانه سونویی که آنها معرفی کرده بودن آقا بود و همسرم مایل بود سونوگراف خانم باشن ما به جایی دیگه رفتیم تا یک خانم سونوی آنومالی را انجام بدن. اون خانم خیلی جوان بودن و بعد سونو تشخیص دادن که قلب بچه مشکل داره و در مغزش یک لکه خون هست. خدا میدونه ما با شنیدن این حرفا به چه حالی افتادیم تا یکماه تمام بیمارستانها میرفتیم که دکتر قلب جنین پیدا کنیم. روزا در حال دکتر رفتن و شبا در حال گریه بودم.
عاقبت یه خانم دکتری گفت سونو را تکرار کن و برام بیار ولی باید جایی بری که من میگم. یکی از جاهایی که مد نظر ایشون بود در محله خودمون دکتر مسن و با تجربه ای بود. این جریانا که پیش اومد، من با امام حسین عهد کردم انشالا بچم سالم باشه اسمش را اسم مادر ایشون زهرا بذاریم. البته این تو دل خودم بود.
اون روز صبح من به همراه مادرم رفتم برای سونو و دکتر گفتن بچه کاملا سالمه و هیچ مشکلی نداره. خدا میدونه چقدر خوشحال شدم و فاصله دکتر تا خونه را با چه شوق و شعفی برگشتم. خلاصه دخترم با زایمان طبیعی در مرداد ۹۳ به دنیا اومد.
من خیلی به اصول روانشناسی و تربیتی پایبندم، خیلی کتاب میخوندم و سعی میکردم از نکاتشون در تربیت بچه هام استفاده کنم.
من در دوران شیردهی بودم که فروردین سال ۹۴ فهمیدم مجددا باردارم. خیلی ناراحت شدم. دلم برای دخترم میسوخت که نباید شیر بخوره و اذیت میشه. دوست داشتم ۴ سالگی دخترم بچه بعدی را بیارم ولی خب همیشه اونجور که ما میخواهیم پیش نمیره. دختر اولم هفت ماهه بود که من فهمیدم باردارم و استرس و نگرانی زیادی از بابت نگهداریشون داشتم.
برای این دخترم رفتم پیش همون دکتر با تجربه و خداروشکر از سلامتش مطمئن شدم. چون همزمان شیر میدادم و باردار بودم به شدت وزن کم کردم و ترسم ازین بود که جنین وزن نگیره. همون موقع که فهمیدم باردارم همسرم گفت دعوت شدیم به غبار روبی از حرم حضرت عبدالعظیم و چه رزق زیبا و معنوی ای بود. در اون روزهایی که هم درگیر بچه داری بودم و هم درگیر ویار بارداری خیلی روحیه امو عوض کرد. من همون موقع از خدا خواستم حالا که به لطف خودش مجددا باردار شدم این هم دختر باشه چون فاصله سنیشون کم بود در آینده به درد هم بخورن و علاوه بر اون نگران برخورد اطرافیان بودم که نکنه این پسر باشه و اینو بیشتر دوست داشته باشند و دخترم ناراحت بشه.
من خیلی به روحیه بچه ها حساسم. دلم نمیخواد اصلا از لحاظ روحی اذیت بشن. خلاصه فهمیدیم این هدیه خدا هم دختره و من خودم خیلی خوشحال شدم و تصمیم گرفتم به عشق امام حسین اسمش را زینب بذاریم. زینب خانم ما در دی ماه ۹۴ به دنیا اومدن.
👈 ادامه در پست بعدی... 👇👇👇
🌹 @Mazan_tanhamasir
#تجربه_من
#فرزندآوری
#تحصیل
#اشتغال
#سختیهای_زندگی
#رزاقیت_خداوند
#دوتا_کافی_نیست
#سبک_زندگی_اسلامی
#قسمت_دوم
خب زندگی با دوتا بچه کوچک و همسری که همیشه سر کاره و شغلش جوریه که گاهی نیست و محله ای که از دو خانوادهها دوره، واقعا سخت بود. من تک و تنها تو خونه مینشستم و تمام وقتم با بچه ها بود. از حق نگذریم روزای اول و ماههای اول خیلی سخت بود .یکی رو همسرم میخوابوند، یکی رو من. یا اینکه یکی را رو پام میذاشتم و یکی در حال شیر خوردن میخوابیدن. اما شیطنتهاو بازیهاشون و محبتشون به همدیگه به کل این سختیها می ارزید.
در همین زمان ها چون همسرم هم بیشتر سر کار بود و من با بچه ها تنها بودم به خیاطی روی آوردم. البته در دوران دانشجویی به اصرار مادرم به کلاس خیاطی رفتم و به یکباره به خیاطی علاقمند شدم و بعد ازون برای خودم و بچه ها خیاطی میکردم تا اینکه بعضی از اقوام و دوستان مایل بودن براشون خیاطی کنم منم قبول کردم ابتدا با دستمزد خیلی کم شروع به کار کردم ولی خیلی برکت داشت. از اونجایی که دوست دارم در هر کاری عالی باشم، خیلی رو لباسا وقت میذاشتم و کار تمیز از آب در می اومد و همین مشتریها را زیاد میکرد. با اینکه دستمزدم کم بود اما من راضی بودم به رضای خدا و خداروشکر میکردم و از همین راه تونستم کلی پس انداز داشته باشم. گذشت و گذشت تا دخترا حدود چهار و پنج سالشون شد.
من به خاطر بچه ها قید هر گونه کاری را زده بودم. دلم میخواست بچه ها زیر نظر خودم بزرگ بشن و خودم لحظه لحظه کنارشون باشم. اما حالا که دختر اولم پیش دبستانی میرفت و کوچکه هم گهگاهی کلاسی جایی میبردمش، یه روز خواهرم زنگ زد گفت آموزش و پرورش آزمون استخدامی گذاشته شرکت نمیکنی؟ منم با اینکه ده سال از فارغ التحصیلیم میگذشت، ثبت نام کردم و با توکل بر خدا شروع به خواندن کردم. حدود یک ماه و نیم تا آزمون وقت بود، اوایل که شروع به خوندن کردم تمام مطالب برام تازه بود. حتی یادم نمی اومد اینا را کی خوندیم. ولی با لطف خدا و حمایتهای معنوی همسرم تمام تلاشمو کردم و نتیجه را به خدا سپردم.
منم با توکل بر خدا و با عشقی که به رشته معلمی داشتم قدم در این راه گذاشتم و صفر تا صد کار را به خدا سپردم و لطف خدا شامل حالم شد و من پذیرفته شدم. همون سال کرونا اوج گرفت و مدارس غیر حضوری شدند. البته روزهایی هم برای رفع اشکال باید حضوری میرفتیم.
به هر حال این روزها هم گذشت تا اینکه قسمت شد ما به خونه دیگری که نزدیکتر به محل کارمه اسباب کشی کنیم. بعد از اسباب کشی حدود یکی دو ماه بعد عید نوروز هم سپری شد و ماه رمضان رسید من و همسرم روزه بودیم و چون هنوز فرصت نشده بود برای یکی از پنجره ها پرده تهیه کنیم برای خرید به بازار رفتیم که متاسفانه همون مغازه اول من زمین خوردم و پام از سه ناحیه شکست.
کار به عمل جراحی و پلاتین کشید و منی که فکر میکردم نهایتا دو سه روز درگیرم حدود ۶ ماه قادر به راه رفتن نبودم و استخوان هام جوش نمیخورد. با دو بچه کوچک واقعا شرایط سختی داشتم. دکتر منع کرده بود که تحرک داشته باشم و من گهگاهی دور از چشم همسرم مجبور میشدم بلند شوم و کارهای منزل را انجام دهم. در همان حال و با پای شکسته که بودم همسرم نیت کرد که روز عید غدیر به چند نفر خانواده یتیم غذا بدیم. غذاها را تهیه کردیم از بیرون و همراه با شیرینی بسته بندی کردیم و پخش کردیم و ازین موضوع حتی مادر و پدرمون هم خبر نداشت فقط ما و اون شخص واسطه خبر داشت.
حدود سه چهار ماهی بود که پام شکسته بود و من در بستر بیماری بودم که کرونا گرفتم. یک ماه بعد از کرونا هنوز دچار سردرد بودم طوری که اصلا نمیتونستم از جام بلند بشم. چند وقتی هم به همین ترتیب گذشت و سردردهای من بدتر شد و حالت تهوع هم به ان اضافه شد تا اینکه یادم افتاد دچار تاخیر شده ام. همسرم یه بی بی چک خرید و در کمال ناباوری دیدم باردارم. خیلی شوکه شدم. با شرایطی که داشتم واقعا ترسناک بود. پای شکسته ای که جوش نخورده و شاغل بودنم و... هرگز تصور بارداری مجدد را هم نداشتم. راستش سر دوتای اول چون پشت سر هم بودن خیلی اذیت شدیم علاوه بر آن انرژی های منفی اطرافیان بخصوص مادر همسرم هم باعث این قضیه شده بود.
همون ایام دکتر هم برام آمپولهایی را تجویز کرد که به استخوان سازی کمک کنه و من حدود ۱۵ عدد ازین آمپول ها را هر روز تزریق میکردم و در آن دوره ای که بیماری کرونا گرفته بودم خب طبیعتا داروهای مسکن و ...میخوردم. این موضوع منو خیلی نگران کرده بود که خدای نکرده این دارو ها و آمپولها روی بچه اثر منفی نداشته باشه. ولی قربون خدا برم که واقعا اگر خدا بخواد دیگه همه چی خوب هست.
👈 ادامه در پست بعدی... 👇👇👇
🌹 @Mazan_tanhamasir
#تجربه_من
#فرزندآوری
#تحصیل
#اشتغال
#سختیهای_زندگی
#رزاقیت_خداوند
#دوتا_کافی_نیست
#سبک_زندگی_اسلامی
#قسمت_سوم
ما در کمال ناباوری مجددا پدر و مادر شدیم. ویار فوق العاده سختی داشتم. همسرم هماهنگ کرده بود خانم همکارش هر روز بیاد یه سُرم بهم بزنه بلکه حالم بهتر بشه. چند ماه تمام من روزا از جام تکون نخوردم. به شدت وزن کم کردم. فقط شبها نیمه شب بیدار میشدم و چون همه جا تاریک بود کمی احساس سبکی داشتم. وضو میگرفتم و با روزی فرزند جدید، نماز شب میخوندم. تقریبا تا آخر بارداری من هر شب نماز شب خوندم و اینو به برکت وجود فرزند عزیزم میدونم.
در سونوگرافی به من گفتن بچه پسر است و ما این را هدیه امام علی ع دونستیم و به عشق ایشون اسمش را علی گذاشتیم. تا اینکه کم کم مهرماه رسید و فصل مدرسه و من باید سرکار می رفتم. علاوه بر آن هر دو دخترام هم مدرسه میرفتن. با شروع مهرماه کم کم حال منم رو به بهبودی رفت و ویارم بهتر از قبل شده بود. ولی درد پام اذیت میکرد و من چون نتونستم مراحل آخر را عکس رادیو گرافی داشته باشم نمیدونستم پام جوش خورده یا نه.
به لطف خدا هم سرکار میرفتم و هم به درس و مدرسه بچه ها میرسیدم و هم به غذا و کارای خونه. منی که فکر میکردم دیگه با آن ویارها مثل سابق نمیشم حالا خدا چنان انرژی ای به من داده بود که خودمم تعجب میکردم. کم کم داشتیم به عید نزدیک میشدیم و علاوه بر کارای معمول، خونه تکونی هم به کارهام اضافه شد. همسرم یه نیروی کمکی گرفت و خلاصه به هر ترتیبی بود خونه را تمیز و آماده ایام عید شدیم. من هر روز که حجم سنگین کارها را انجام میدادم و شب با خستگی روی تخت دراز میکشیدم از شدت درد فکر میکردم وقت زایمانه و به خدا میگفتم انشالا پسرم سر وقت به دنیا بیاد منم از فردا قول میدم کمتر کار کنم و بیشتر استراحت کنم ولی واقعا شدنی نبود.
ایام عید که رسید من بیشتر استراحت داشتم و کمی هم به دید و بازدید میگذشت. یه روز که خم شدم چیزی از زمین بردارم نافم درد گرفت، خیلی اهمیت ندادم ولی با گذشت چند روز این درد بدتر شد تا اینکه همسرم اصرار کرد که برای چکاپ بریم. من میترسیدم برا چکاپ برم. راستش کمی از زایمان ترس داشتم ولی توکل بر خدا رفتیم و با معاینه متوجه شدن وقت زایمانه و من بستری شدم و ساعت ده پسرم به لطف خدا به دنیا اومد. خب دردا خیلی شدید بودن و واقعا تحملش سخته ولی خدا بزرگه و قطعا کمک میکنه، مهم اینه که تموم میشه و بعدش دیگه سرحالی.
خداروشکر با این که فعالیتم زیاد بود ولی پسرم سالم و با وزن خوب به دنیا اومد. البته گل پسر ما زردیش خیلی بالا بود و سه بار در بیمارستان بستری شد و واقعا ما را نگران کرد. ولی خب به لطف خدا این دورانم سپری شد و الان فقط شیرینی هست.
گاهی که کارای بامزه پسرمو میبینم و شیرینیاشو نگاه میکنم به همسرم میگم ما چقدر به حضور این بچه نیاز داشتیم و نمیفهمیدیم و چقدر خدا خوب همه چیز را کنار هم قشنگ میچینه.
من اگر به خودم بود اصلا به بچه ی دیگه فکر هم نمیکردم و همینطورم بود. تمرکزم فقط رو دخترام بود ولی خب وقتی خدا چیزی را بخواد همه چیز را براش جور میکنه. من مدتهاست ایمان قطعی و قلبی دارم که خدا هر چیز بده یا نه به حکمت و صلاحه.
نمونه اش اینکه ما چند سال قبل که بچه ها کوچکتر بودن یه خونه سازمانی بودیم که دور بود و قدیمی ساز ولی همونم برا ما نعمت بود و من خیلی خدا را بابتش شکر میکردم. تا اینکه همسرم بعد دختر دومم یه شغل پاره وقت دیگه گرفت و به سبب دوری راه تا منزل مجبور بود شبا یا دیر بیاد و یا اصلا خونه نیاد و شب را در منزل مادرش سپری کنه. منم چون مسیر خطرناک بود و این بنده خدا خسته با شرایط کنار می اومدم، اما واقعا تنهایی و دوری از اقوام و نبود همسرم خیلی برام سخت بود. تا اینکه در یه محله ای تقریبا وسط شهر یه خونه ای خالی شد البته ما چند ماه تو نوبتش بودیم و همسرم برای اون خونه خیلی رفت و آمد. ولی خب قسمت ما نشد و یه بنده خدای دیگه که تو همون ساختمان بود و قبل ما درخواست جابجایی داده بود و با درخواستش موافقت کردن و به همین راحتی خونه از دست ما رفت.
من خیلی ناراحت شدم. چقدر گله کردم و اصلا از شرایط راضی نبودم ولی در نهایت بازم توکل به خدا کردم و گفتم خدایا هر چی خودت بخوای، اما در دعاهام از خدا یه خونه نوساز و خوشگل و نورگیر که نزدیک محل کار همسرم باشه میخواستم. شاید باورتون نشه همسرم حدود چند ماه بعد اون جریان گفت که دارن یه خونه ای میسازن نزدیک محل کارم و قراره مسکونی باشه و من شبانه روز دعام این بود که یک از واحدهای اونجا را به ما اجاره بدن. همسرم زیاد امیدوار نبود ولی من میدونستم خدا دست رد به سینه بندش نمیزنه و در کمال ناباوری همون که خواستم و لطف خدا شامل حالمون شد و یه خونه نوساز و عالی نصیبمون شد.
👈 ادامه در پست بعدی... 👇👇👇
🌹 @Mazan_tanhamasir
#تجربه_من
#فرزندآوری
#تحصیل
#اشتغال
#سختیهای_زندگی
#رزاقیت_خداوند
#دوتا_کافی_نیست
#سبک_زندگی_اسلامی
#قسمت_چهارم
من از همون جا فهمیدم که وقتی خدا چیزی را بخواد فقط باید بگیم چشم و لاغیر. چون قطعا خواست خدا برای ما بهترینه.
هزاران مورد دیگه ازین موارد دارم که شاید خیلی پیش پا افتاده باشن ولی برا من واقعا ارزشمنده و لذت بخش که میبینی خدا از چند ماه قبل حواسش به تو بوده و تو نمیفهمیدی و چقدر خجل میشدم در مقابل خدا و الطافش. اینطور بود که برای فرزند سوم هم فقط به خدا توکل کردم و همه چیز به بهترین نحو کنار هم چیده شد.
قبل از زایمان و قبل از عید ۱۴۰۱ برای ارشد ثبت نام میشد که من دیر فهمیدم و مهلت ثبت نام تموم شده بود و میگفتم کاش منم ثبت نام کرده بودم. تا اینکه اسفند ماه بود که یه دفعه اعلام شد مجددا مهلت ثبت نام هست و من برای ارشد ثبت نام کردم. ولی قبل عید اصلا فرصت نکردم بخونم. بعد عید هم که زایمان و درگیری زردی پسرم بودم تا حدودای اواسط اردیبهشت که دو هفته تا کنکور مانده بود. من تمام این دو هفته را خوندم. نمونه سوالات ارشد را کار کردم. شبها که پسرم نمیخوابید درس میخوندم و شیرش میدادم یا بغلش میکردم. روز کنکور با توکل بر خدا رفتم. دلم میخواست فقط دولتی قبول شم اما همسرم چون شرایطمو میدونست، میگفت اگر آزادم قبول بشی خوبه خودتو اذیت نکن.
کنکور را دادم و با لطف خدا دانشگاه دولتی و روزانه در تهران قبول شدم و من دانشجو شدم. ترم ما از بهمن شروع میشد که من این را هم لطف خدا دونستم و تا بهمن پسرم بزرگتر شده بود. قرار بود مرخصی بگیرم اما آموزش دانشگاه برنامه کلاسها را جوری چیده بود که کاملا با برنامه کاری ام جور بود. منم با توکل برخدا و حمایتهای همسرم قدم در دانشگاه گذاشتم. البته مادرم هم در نگه داری پسرم کمکم بود و من لطفشو فراموش نمیکنم.
به نظر من در زندگی هر کسی بزنگاه هایی وجود داره و خدا یه دریچه هایی را برای اون فرد باز می کنه اگر استفاده کنی موفق میشی. به هر حال رسیدن به هر هدفی سختی هایی داره. روزای دانشگاه و سر کار در چند ماه گذشته برای من خیلی سخت بود. صبح تا ظهر کارای منزل و ناهار برای همسرم و بچه ها آماده میکردم، بعد از ظهر میرفتم سر کار و شب مجددا به تکالیف بچه ها و شام رسیدگی میکردم. در کنار همه اینها تکالیف دانشگاه را به موقع آماده میکردم، طوری که همکلاسی هایم تعجب میکردن من با این حجم مشغله چطور میرسم اونها را انجام بدم. ولی عشق و علاقه به درس خوندن و از طرفی مسئولیت پذیریم باعث میشد تمام کارهایم سر وقت انجام بشه. البته نباید از حمایت های معنوی و گاهی کمکهای همسرم هم چشم پوشی کنم. قطعا پشتیبانی ایشون نبود من نمیتونستم موفق بشم.
وقتی وارد دانشگاه شدم برای استفاده از قانون جوانی جمعیت به دفتر نهاد مقام معظم رهبری مراجعه کردم اما دوستان در ابتدا به اشتباه پنداشتن من برای ثبت نام در طرح دردانه رفته ام و گفتند که با ثبت نام در این طرح میتونم وام دریافت کنم که من این را هم مرهون لطف خدای مهربون میدونم.
خدا در لحظه لحظه ی زندگی تک تک ماها هست. اگر نمی بینید یا حس نمیکنیم ایراد از ماست نه خدا. خدا سالها و قرن هاست که خداست و خدایی کردن را خوب بلده. هر وقت هر جا گیر کردین فقط به خودش تکیه کنید. من الان مدتهاست میگم خدا خودت پازل زندگیم را بچین و زندگیم را مدیریت کن که تو بهترین مدیر و مدبری و قطعا خدا بهترین را برای هر بنده اش میخواد. ولو اینکه اون لحظه دلخواه ما نباشه.
از قدرت دعا غافل نشید. خدا درِ دعا را به روی بنده اش باز نمیکنه که در استجابت را ببنده. یعنی وقتی درِ دعا را باز کرد و شما دعا کردید درِ اجابت هم بازه. اما گاهی شکلش به دلخواه ما نیست.
عزیزان دلم من این تجربه رو چند بار آماده ارسال کردم اما هربار به دلایل نامعلومی ارسالش نمیکردم تا اینکه تقریبا یک ماه قبل متوجه شدم برای بار چهارم و با لطف خدا باردارم. درسته اولش شوکه شدم و حال جسمی خیلی بدی داشتم، همسرم خیلی نگرانم بود ولی توکل بر خدا کردیم و مسیر را ادامه دادیم.
امروز دومین امتحان از امتحانات دانشگاه را دادم در حالی که با بدترین ویار ممکن و حال جسمی بدی درس میخونم ولی باز هم به لطف خدا امیدوارم و از قدرت خدا کمک میخوام. قطعا خدا به ما نظر خواهد کرد. انشالا که نتیجه امتحاناتم هم خوب باشه.
👈 ادامه در پست بعدی... 👇👇👇
🌹 @Mazan_tanhamasir
#تجربه_من
#فرزندآوری
#تحصیل
#اشتغال
#سختیهای_زندگی
#رزاقیت_خداوند
#دوتا_کافی_نیست
#سبک_زندگی_اسلامی
#قسمت_پنجم
عزیزای دلم درس خوندن و کار کردن و هر فعالیت دیگه ای مانع آوردن بچه نیست. یعنی اصل بچه است. مهم اینه که نتیجه تمام اقدامات شما پرورش یک انسان باشه تا انجام یک کار اداری یا یک مدرک. حالا اگر دوست دارید خب در کنار بچه ها جوری برنامه ریزی کنید که بچه ها اذیت نشن و فعالیتهاتونو انجام بدید. برای من در طول زندگی همیشه خانواده ام یعنی همسرم و بچه هام اولویت بوده. خداروشکر ایشونم همینطور بودن
به این فکر کنید که یه روزی ازتون بپرسن این همه عمر کردی و کار کردی نتیجه چی شد و تو بگی این بچه ها را تربیت کردم و تحویل جامعه دادم. ما درگیر یک تابو یا فکر غلط شدیم و میترسیم این تابو را بشکنیم.
و نکته بعدی، عزیزای دلم عید غدیر را جدی بگیرید بزرگ بگیرید. عزیزانی که در انتظار اولاد هستن نذر غدیر کنید. به نیت آقامون حضرت علی غذا بدید به فقرا. ما امسال سال سوم هست که انشالا خدا قسمت کنه میخواهیم غذا بدیم. ما روز ولادت آقامون حضرت علی هم غذا میدیم. البته در حد وسعمون و از این جریان کسی مطلع نیست.
ما با مقدار کمی از حقوق باقی مانده ی همسرم اقدام به تهیه مواد غذایی برا نذرمون کردیم و در کمال ناباوری هنوز اقدام به پخت نکرده، پولش از طریق دیگه ای به حساب مون برگشت. ائمه کار خیر را بیجواب نمیذارن. عید غدیر را بزرگ بشمارید و ببینید چه گره هایی ازتون باز میشه.
منم مثل همه خانما تو این سالها هم سختی کشیدم، هم نداری، هم فشارِ کارِ خونه روم بوده، ولی خدا قطعا توانش رو به آدم میده. بخصوص منی که میگرن دارم و دائم سردرد های وحشتناک دارم ولی خدا همیشه کمک کرده و کارا پیش رفته.
در مورد رزق و روزی هم که واقعا خدا همه درها را باز کرده.مهم اینه که ببینیم و بفهمیم.
انشالا همگی در پناه آقا امام زمان باشید.
🌹 @Mazan_tanhamasir
#تجربه_من
#ازدواج_آسان
#فرزندآوری
#تحصیل
#رزاقیت_خداوند
#قسمت_اول
دختر آخر خانواده بودم و حسابی هم درس خون. سال سوم راهنمایی بودم که خواهرِ اولم ازدواج کرد.
من بعد از اتمام سال سوم دبیرستان وارد حوزه علمیه قم شدم اینجا بود که پای خواستگارای طلبه هم به خونه ما باز شد☺️ در حالی که خواهر دومم ک ۶سال از من بزرگتر بود، هنوز مجرد بود😔
بلاخره پدرم با اصرارهای مادرم به ازدواج من با یکی از این خواستگارای طلبه که همشهری و آشنای دور بودیم رضایت داد اصرار مادرم هم فقط بخاطر راه دوری بود که من باید از شهرمون تا قم تنهایی میرفتم و مادرم میخواست محرمی همراهم داشته باشم تا خیالش راحت باشه و مشکلی پیش نیاد هرچند خودش هم طبق رسم فامیل ناراحت بود که دختر کوچیکه رو زودتر از بزرگه عروس کرده، خواهرمم خیلی از این بابت ناراحت بود. اما این سنت شکنی برکتی داشت که خواهرم بعد از من عقد کرد و تازه قبل از من عروسی کرد و رفت خونه خودش.
به این ترتیب من سال ۹۰ در سن ۲۱ سالگی با یک طلبه ازدواج کردم و هر دو درس میخوندیم. دوست داشتم مهریه ام ۱۴تا سکه باشه اما هرچی تلاش کردم و با پدر و مادرم صحبت کردم راضی نشد. الان که خودم مادر شدم درکشون میکنم به همین خاطر با خودم میگم کاش رو حرفشون حرف نمیزدم و بحث نمیکردم و ناراحتشون نمیکردم چون به هر حال من مهریم رو بعد از عقدم به شوهرم بخشیدم البته بین خودمونه فقط یا میتونستم بدون اینکه کسی بفهمه بعد عقد مهریه ام رو به همون ۱۴تا تغییر بدم، لزومی نداشت اینقد بحث کردن.
به هر حال ما بعد از ۲ سال عقد رفتیم کربلا و بعد هم یه ولیمه ساده توی خونه پدرشوهرم دادیم و با یه جهیزیه ساده بدون تخت و مبل و بوفه و خیلی وسایل غیرضرور دیگه رفتیم خونه بخت. حتی تا چند ماه اول ماشین لباسشویی و کمد لباسی و پشتی و چرخ خیاطی و آبمیوه گیر هم نداشتیم چون پدر من در شرایط مالی خیلی بدی بودن و بعضی وسایل رو کم کم برای ما خریدن.
خب ما هم چون شوهرم اون زمان هنوز درس میخوند و کار ثابتی نداشت و با شهریه طلبگی زندگی میکردیم، نمیتونستیم خودمون اون وسایل رو بخریم.
به هرحال دوست نداشتیم عقدمون تا بهتر شدن شرایط مالی خانواده ام طول بکشه چون همینجوری هم خیلی طولانی شده بود پس توقعات رو کم کردیم و با حداقل ها توی شهر غریب یه خونه ۵۰ متری اجاره کردیم و رفتیم سرخونه زندگیمون.
با اینکه دوتایی درس هم میخوندیم اما زود حوصله مون سررفت برا همین سالگرد ازدواجمون من باردار شدم و خدا یه دختر ناز به ما داد.😍 و از قدم خیرش ما ماشین 🚙خریدیم. و من درسم رو غیر حضوری ادامه دادم.
این دختر ناز شب بیداری هاش وقتی نوزاد بود و شیطنتاش وقتی یه کم بزرگتر شد خیییلی زیاد بود و چون همش با خواهرزادم مقایسه میشد که سه ماه از دختر من بزرگتره و برعکس دختر من بسیییار بچه آرومی بود به همین خاطر جیق وگریه و شیطنت دختر من بیشتر جلوه میکرد و موجب گله و شکایت اطرافیان میشد. من از این بابت خیلی ناراحت بودم هرچند به روی خودم نمی آوردم تا بزرگترا ناراحت نشن و سر این مساله کوچیک و زودگذر کدورتی بین بزرگترا پیش نیاد.
دخترم ١۵ ماه داشت و اذیتهاش کم شده بود و ما با شیرینی های بچه داری خوش بودیم و من در حال گذراندن امتحانات پایان ترم بودم و اصلا متوجه عقب افتادن دورم نبودم، بعد امتحانات متوجه شدم. تا بیبی چک بگیرم و امتحان کنم کلی نذر و دعا کردم که حامله نباشم اما بودم.
وقتی به شوهرم گفتم اول دوتایی خندیدیم اما طولانی نبود. یه حدیث از معصوم داریم که اگر کسی رو به خاطر کاری سرزنش کنی حتما خودت به اون مساله دچار میشی. من قبل از اون موقع همیشه خانم هایی که بچه شیر به شیر داشتن رو سرزنش میکردم که چرا مراقب نبودن و مایه بی فرهنگی میدونستم. خدا منو ببخشه.
به همین خاطر خجالت میکشیدم و از سرزنش دیگران هم میترسیدم تصمیم گرفتیم به کسی نگیم پس بلافاصله رفتیم قم و تا۴ ماهگی به کسی نگفتیم.
توی این ۴ماه ما اسبابکشی هم داشتیم که خودم تمام کارهای نشستنی مثل جمع کردن وسایل و چیدن توی کارتن تا باز کردن و چیدن آشپزخونه رو انجام دادم و بقیش رو شوهرم و برادرشون.
دخترم ۲سالش بود که پسرم دنیا اومد و منم درسم تموم شد و فوق لیسانسمو گرفتم فقط پایان نامم مونده بود. از قدم خیر پسرم ماشینمون رو هم عوض کردیم و یه ماشین بهتر گرفتیم.
برا زایمانم اومدم شهرمون، خونه مامانم اما بعد دنیا اومدن بچه دخترم خیلی اذیت شد و حسودی میکرد و از شدت ناراحتی یه تب عجیب کرد که هرکار میکردیم قطع نمیشد و خیلی شیطنت میکرد و پسرمم شب بیداری داشت و همه خسته شده بودن و گاهی اطرافیان دخترمو دعوا میکردن به همین خاطر به شوهرم گفتم بریم خونه خودمون هرچند میدونستم خیلی شرایطم سخته اما باید کنار می آمدم. پسرم ۱۲ روزه بود و با یه بچه ۲ساله برگشتیم قم
ادامه 👇
🌹 @Mazan_tanhamasir
#تجربه_من
#ازدواج_آسان
#فرزندآوری
#تحصیل
#رزاقیت_خداوند
#قسمت_دوم
روز اول که رسیدیم شوهرم رفت کلاس و دخترم خواب بود و پسرم هم آروم نمیگرفت و من نمازم داشت قضا میشد پسرمو دادم دست همسایه بالاییمون و نمازم رو خوندم اما این اولین و آخرین کمکی بود که سر نگهداری بچه ها از دیگران داشتیم اصلا دوست نداشتم بارم روی دوش کسی باشه، در کل زندگی سعی کردیم دست به زانوی خودمون بگیریم و بلند بشیم.
تا یک ماهی که از تولد پسرم گذشت هر دوتاشون رو پوشک میکردم اما دیگه بعد یکماه دخترم رو از پوشک گرفتم و خدا روشکر همکاری خوبی داشت و سر ده روز دیگه خودش خبر میکرد.
اما حسادت ها همچنان بود و گاهی میومد محکم میزد تو سر بچه. دیدم نمیشه که من مدام مواظب بچه باشم و مدام نگران به همین خاطر شوهرم هرجا میرفت دخترمم همراهش میبرد، وقتی هم نمیتونست همراهش ببره من پسرمو تو اتاق میخوابوندم و توی حال با دخترم بازی میکردم این شرایط تا ۵ماه ادامه داشت دخترم بزرگتر شده بود و پسرم میتونست بشینه دیگه از حسادت خبری نبود و تازه با هم، بازی هم میکردن.
من دیگه رفتم تو فکر نوشتن پایان نامه😢 تا موضوع تصویب شد و کارهای اولیش انجام شد پسرم یکساله شد. صبح تا ظهر شوهرم بچه ها رو نگه میداشت من میرفتم کتابخونه بعد من میومدم پیش بچه ها و شوهرم میرفت کلاس.
پایان نامه که تموم شد شوهرمم درسش تموم شد و یه کار خوب توی شهر خودمون بهش پیشنهاد شد و ما برگشتیم شهرمون.
اوایل من اصرار میکردم برا بچه دارشدن اما شوهرم مخالف بود، دیگه منم چیزی نگفتم و برا دکترا قبول شدم و سخت مشغول بودم حالا دیگه شوهرم دلش بچه میخواست ولی من مخالف بودم جالبه در همین موقع افراد مختلف به من گوشزد میکردن که داره دیر میشه و برا بچه بعدی اقدام کن و من احساس کردم همه این ها صدای خداست لذا برا شادی دل امام زمان و رهبری عزیز اقدام کردیم و بچه مون رو نذر ظهور آقا کردیم.
بارداری خیلی سختی داشتم، شکمم کامل اومده بود پایین و از ماه۶ دیگه نمیتونستم سرپا وایسم و توی خونه فقط یه غذای مختصر درست میکردم که اونم بینش صدبار مینشستم. بقیه کارها رو شوهرم انجام میداد یا با سختی زیااااد خودم انجام میدادم. شرایط خیلی بدی بود همیشه خونه به هم ریخته و سینک ظرفشویی پر از ظرف بود😩 ماه آخر خیلی درد داشتم و اذیت میشدم.
توی این شرایط هر هفته باید تا مرکز استان میرفتم برا کلاس های دکترا. در هفته یه روز کلاس داشتم از صبح تا عصر، اون ترم تا دو هفته مونده به پایان ترم رفتم کلاس و یه روز که از کلاس برگشتم شبش تو جاده برگشت به خونه مون دردام شروع شد و رفتم بیمارستان و پسرم دنیا اومد.
الان ترم آخر دکترا هستم و توی یکی از این آزمون های استخدامی که ۳ساله که براش زحمت کشیدم بالاخره قبول شدم😍 اما الان که پسرم ۹ ماهشه میبینم که همه سختی ها گذشت و خاطره شد و خدارو هزاران مرتبه شکر که سه تا دسته گل دارم که خنده هرکدومشون خستگی رو از تن در میاره و خدا کنه که بازم لایق مادری باشم و خدا نسل منو از بچه شیعه های سالم و صالح زیااااد کنه
بچه ها هیچ وقت مانع کار و فعالیت و درس و پیشرفت آدم نمیشن اتفاقا از پاقدم خیری که دارن باعث ترقی و پیشرفت هم هستن. فقط کافیه یه مقداری ما هم صبر و برنامه ریزی و پشتکار و نظم داشته باشیم.
من وقتایی که درس داشتم و بچه داری هم داشتم، از فرصت بعد نماز صبح استفاده میکنم که خیلی برکت داره معمولا شب ها زود میخوابیم مخصوصا ایام مدرسه بچه ها، اما بعد نماز صبح بیدار میمونم و درس میخونم تا ساعت ۶ونیم که بچه ها رو بیدار میکنم تا برن مدرسه.
بعد از اینکه اونا رفتن مدرسه تا فسقلی خوابه بازم درس میخونم. معمولا هر کتابی که قراره بخونم طبق زمانی که دارم برنامه ریزی می کنم که هر روز چند صفحه باید ازش بخونم تا تموم بشه و تمام سعیم رو میکنم تا از برنامه ام عقب نمونم. وقتی فسقلی هم بیدار شد دیگه به کارای خونه و این گل پسر میرسم.
برای کارهای خونه هم برنامه دارم که هر روز چه کاری انجام بدم مثلا یه روز لباس و ملحفه شستن، یه روز جارو کشیدن و... چون توی یه روز نمیتونم تمام کارا رو انجام بدم، هرچند که مثل خیلی از شما دوست دارم هر روز تمام این کارا رو انجام بدم و خونه ام مثل دسته گل💐 باشه اما منطقیش اینه که نمیتونم توان و وقتشو ندارم پس به خودم سخت نمیگیرم.
به نظرم برای اینکه بخوایم بچه زیاد بیاریم اول باید سبک زندگیمون رو تغییر بدیم. خونه ای که چندتا بچه توش هست قاعدتا همیشه از تمیزی برق نمیزنه، قدیم تر هم یه اتاق داشتن به اسم مهمون خونه که همیشه درش بسته بود تا تمیز بمونه چون مهموناشون همیشه سرزده میومدن اما الان مهمونای ما با هماهنگی میان پس لزومی نداره زندگی رو برخودمون سخت کنیم تا خونه همیشه مرتب باشه.
خدایا به ما بچه های سالم و صالح زیاد عطا کن.
🌹 @Mazan_tanhamasir
#تجربه_من
#همسری
#مادری
#فرزندآوری
#تحصیل
#دوتا_کافی_نیست
#مدیریت_امور_زندگی
#بارداری_بعداز_35_سالگی
#قسمت_دوم
در کنار بچه ها خودم هم ادامه تحصیل دادم در رشته مددکاری البته به تشویق معلم های بچه ها و هلال احمر هم عضو شدم و شدم امدادگر هلال احمر
گردش و نمایشگاه کتاب، همیشه در این موارد بچه ها رو میبردم تا ببینن و یاد بگیرن و تو اجتماع باشن، هیچ وقت به خاطر خستگی و تنهایی خودم از کارهای اونها نزدم
بعد از اینکه مادرم رو در سانحه تصادف از دست دادم، خیلی حس تنهایی داشتم و انگار دیگه کسی نبود و تنهای تنها شدم
دلتنگی ها و بی تابی ها برای مادرم، داشت کار دستم میداد که از زندگی و بچه ها غافل بشم، از اونجایی که همیشه خدا بود و هوامو داشت از خدا خواستم کمکم کنه تا بتونم به زندگیم بر گردم همون طور که من مادرم رو میخواستم بچه ها هم مادر میخواستن با اینکه خیلی درکم کردند و بی تابی هامو تحمل کردند، ازشون ممنونم
سعی کردم مادر خوبی باشم و براشون خاطره های خوب بسازم تا زمانی که نوبت خودم هم رسید و از پیششون رفتم بچه ها هم خاطره داشته باشن که برای بچه هاشون تعریف کنن
به این اعتقاد داشتم که بچه ها به خواست من به این دنیا اومدن و نباید به خاطر خودم برای اونها کم بذارم و مسئول تربیت و آینده شون هستم.
همیشه به چشم مهمون بهشون نگاه کردم که یک روزی از پیش من میرن و تمام تلاشم رو کردم که به اندازه خودمون، هم من و هم پدرشون بهشون خوش بگذره
درسته همسرم بیشتر اوقات سرکار بوده و کنارمون نبوده، گزارشهای روزانه رو دریافت میکرد و از اینکه بهم اعتماد داشت و کامل بچه ها رو سپرده بود به خودم، من هم سعی کردم مادر خوبی برای بچه هاش باشم.
۲۰ سال از زندگی مشترکمون گذشته بچه ها بزرگ شدن و با همان روال تا لیست تهیه نکنند، خریدی انجام نمیدن، باهم هر جا بخوان میرن و کارهاشون رو باهم انجام میدن.
خدا رو شکر الان ۴١ ساله هستم و فرزند سوم در راه هست و بچه ها در کارها خیلی کمکم هستند.
همیشه شکر گذار بوده و هستم و اگر لحظه ای هم بخوام فکر کنم به عقب بگردم، کارهایی که کم گذاشتم رو جبران میکنم تا بخوام راهم رو عوض کنم.
بهترین و عالی ترین کار دنیا همسرداری و مادری هستش و این موهبت رو خدا داده تا لذت سختی ها و شیرینی ها در کنار هم جذاب و هیجان انگیز باشه
🌹 @Mazan_tanhamasir
🔸#کلام_بزرگان
#استاد_قرائتی
✅ضرورت یا فضیلت...
تحصیل فضیلت است، ارزش است، ازدواج ضرورت است، بخاطر فضیلت، ترک ضرورت، نکنید. سال اول است دانشجو است، خواستگار هست دخترت را شوهر بده، باقیاش را هم درس بخواند.
من نمیدانم چه حسابی است كه پدر و مادرها روی ازدواج بچه شان حساس نیستند ولی روی تحصیل بچه شان حساس هستند. اگر آدم بچهاش فوق لیسانس باشد بهتر از لیسانس است. هر چه باسوادتر باشیم كمال است اما ازدواج یك ضرورت است؛ دین در خطر است ولی میبینیم پدر و مادرها آن مقداری كه به تحصیل اهمیت میدهند. برای ازدواج ارزش قائل نیستند.
حتی برای مدل ماشیناش حساس است از همه جا قرض میكند خودش را به آب و آتش میزند تا ماشیناش را عوض كند اما برای ازدواج میگوید حالا كه جوان هستند بگذار خوش باشند یعنی برایشان مطرح نیست كه بچهشان فاسد بشود یا نشود یا كم مطرح است.
#ازدواج_در_وقت_نیاز
#تحصیل
#سبک_زندگی_اسلامی
🌹 @Mazan_tanhamasir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📌صحبت های قابل تامل یه دختر تحصیل کرده...
#ازدواج_در_وقت_نیاز
#تحصیل
#ازدواج_آسان
#ساده_زیستی
#سبک_زندگی_اسلامی
🌹 @Mazan_tanhamasir
🔸#کلام_بزرگان #مقام_معظم_رهبری
وظیفه من چیست؟
عروس شهید مختاربند از جایش بلند میشود و از آقا میپرسد: من چه کار بکنم. وظیفهی من چیست؟ دارم درس میخوانم و هنوز بچه ندارم.تا سؤال عروس شهید تمام شد، آقا با لحنی بسیار جدی و سریع جواب دادند:
✨اوّلاً #بچهدار_بشوید؛ این یک. اینهایی که اول زندگی هی عقب میاندازند و میگویند حالا زود است، این ناشکری است. این ناشکری باعث میشود که خداوند یک جواب سختی به آدم بدهد.
عروس که هنوز ایستاده، میگوید: آخه من دارم درسم را پیش میبرم!
✨[حضرت آقا: ] باشه، مشکلی نیست. من کسی را سراغ دارم که با چهار بچه درس میخواند و همهی دورههای کارشناسی و ارشد و دکتری را گذرانده. ثانیاً درستان را بخوانید. ثالثاً زندگیتان را هر چقدر میتوانید شیرین کنید. خدا انشاءالله شما را حفظتان کند. دیگر شما جوانها بهتر از دورهی جوانی ما میفهمید. انقلاب خیلی به [امثال شماها] احتیاج دارد.
فضای جلسه صمیمیتر شده و خواهر شهیدان نیز از جای خود بلند میشود و میگوید:
- من دو دختر دارم که دوقلو هستند و خیلی دوست داشتند که شما رو ببینند. امسال کنکور دارند و گفتند به آقا بگید برامون دعا کنن.
✨[حضرت آقا: ] خدا انشاءالله به هر دویشان شوهر خوب برساند و انشاءالله با همدیگر عروس بشوند، این بهترین دعاست.
#ازدواج_در_وقت_نیاز
#فرزندآوری
#خانواده_مستحکم
#تحصیل
#سبک_زندگی_اسلامی
🌹 @Mazan_tanhamasir
#تجربه_من
#ازدواج_در_وقت_نیاز
#فرزندآوری
#تحصیل
#رزاقیت_خداوند
#سختیهای_زندگی
#دوتا_کافی_نیست
#قسمت_اول
من متولد سال ۱۳۷۱ هستم، سال دوم دبیرستان بودم که همسرم به واسطه عمه خودم اومدن خواستگاری، به خاطر خوب بودن آقا پسر، پدرم با من مشورت کرد و وقتی دید من تمایل به این ازدواج دارم جواب بله رو دادیم.
همسرم خیلی مرد خوب و خانواده دوستی هستن و تمام تلاششونو برای رفاه ما میکنن.
خانواده من و همسرم از لحاظ اعتقادی و پوشش ظاهری خیلی متفاوت هستن ولی خداروشکر من و همسرم تو خیلی چیزا باهم نظراتمون مشترکه...
به خاطر اینکه همسرم هنوز سربازی نرفته بودن و شغل ثابت نداشتن و منم محصل بودم نزدیک به ۴ سال نامزدی ما ادامه داشت😔 و در کنار شیرینی هاش به خاطر بلاتکلیف بودن سخت بود.
یه خونه اجاره کردیم و بعد عروسی زندگیمونو مستقل شروع کردیم در حالی که من در مقطع لیسانس مشغول به تحصیل بودم.
بعد از یک سال و نیم از زمان عروسیمون هردوتا احساس کردیم که باید جمعون رو بیشتر کنیم. خدا لطف کرد و زود باردار شدم و یه گل پسر بهمون داد.
وقتی پسرم به دنیا اومد من از فرداش دیگه به صورت غیر حضوری درسم رو ادامه دادم، حس میکردم حضور فیزیکی من برای بچه تو خونه خیلی تو سال های اولیه زندگیش مهم تره برای همین تمرکزم تو مادری کردنم بود و در کنارش درس هم میخوندم و فقط میرفتم امتحان میدادم، خداروشکر موفق هم بودم.
با اومدن پسرم ماشین خریدیم و کلی برکات معنوی، پسرم که سه ساله شد فکر کردیم که باید یه همبازی براش بیاریم😊
بعد چند ماه انتظار دخترمو باردار شدم با فاصله ۴ سال و سه ماه از برادرش به دنیا اومد، با اومدن دخترمون، ماشینمونو عوض کردیم و یه ماشین بهتر گرفتیم.
همسر من با اینکه مرد خیلی خوب و مهربونی هستن قبل به دنیا اومدن بچه ها تو خونه دست به سیاه و سفید نمیزدن، یکی از برکات وجود بچه ها این بود که خیلی همراهی میکنن تو بچه داری و کارهای خونه
با اومدن دخترم زندگیمون یه رنگ و بوی دیگه گرفت، پسرم تا قبل دخترم خیلی لجباز بود و همه چیز رو برای خودش میخواست ولی وقتی دوتا شدن خیلی شرایط عوض شد.
برای بچه سوم دلمون میخواست که فاصله سنی شون کمتر بشه برای همین وقتی دخترم دو سالش بود اقدام کردیم و خدا لطف کرد و زود باردار شدم.
اوایل بارداری حس میکردم که خیلی با بارداری های قبلی فرق میکنه و خیلی زود سنگین شده بودم، وقتی برای سونوی تشکیل قلب رفتم بهم گفتن که دوقلو هستن😍
من و همسرم نمیدونستیم باید خوشحال باشیم یا ناراحت، چون من دور از خانواده خودم زندگی میکنم و عملا کمکی که همیشه پیش ما باشه، نداشتیم.
به هرحال با هرسختی که بود بارداری این دوتا فسقلی ها رو گذروندم و آخراش تو خونه از عصا کمک میگرفتم برای راه رفتن
دوقلوها تو ۳۴ هفته به دنیا اومدن و به خاطر نارس بودن چند روز تو دستگاه بودن و مرخص شدن...
خیلی دوقلو داشتن سخته، اوایل تقریبا تا صبح بیدار بودیم و تا یکی رو بهش رسیدگی میکردیم، اون یکی بیدار میشد😭 نه شب داشتیم نه روز... ولی من همچنان عاشق بچه های زیاد بودم و هستم
با اومدن دوقلوهام همسرم تو شغلشون ترفیع گرفتن و کلی برکات معنوی دیگه وارد خونه مون شد.
دوقلوهام یک ساله بودن که چند روزی دیدم حالت تهوع دارم چون مطمئن بودم باردار نیستم برای همین فکر میکردم ویروسی شدم😂
وقتی دیدم خوب نمیشم یه بی بی چک گرفتیم و دیدم در کمال ناباوری بله😍 به خاطر دوقلوها خیلی اذیت شده بودیم، بچه دلم میخواست ولی نه به این زودی ولی خدا خواست که بشه و شد.
خانواده همسرم اصلا خوشحال نمیشن و حتی به شدت مخالف بچه زیاد هستن، میگن نهایت دوتا بسه، خانواده خودم خیلی بهم دلگرمی میدادن و منم به خاطر اینکه بچه تو شکمم حس بد بهش منتقل نشه سعی کردم زود با خودم کنار بیام.
ادامه 👇
🌹 @Mazan_tanhamasir
#تجربه_من
#ازدواج_در_وقت_نیاز
#فرزندآوری
#تحصیل
#رزاقیت_خداوند
#سختیهای_زندگی
#دوتا_کافی_نیست
#قسمت_دوم
فرزند پنجم خانواده الان سه ماهشه، خداروشکر میکنم که خدا این فرشته هارو روزی ما کرد.
خیلی سختی داره ولی در کنارش خیلی برکات و شیرینی هم هست.
پسر بزرگم ۹ سالشه
دختر بزرگم ۵ سالشه
دوقلوهام ۲ سال و دوماه
پسر کوچیکم ۳ ماهشه
خیلی تو کار خونه همه همکاری میکنن
حتی دوقلوها هم به برادر و خواهر بزرگترشون تو رختخواب جمع کردن و اسباب بازی جمع کردن و ....کمک میکنن
وقتی تعدادشون بیشتر شد گذشت و قناعت بچه ها هم بیشتر شد، ما با اینکه هنوز هم مستاجر هستیم و یه پراید زیر پامون هست، خیلی قشنگ زندگیمون و پیش میبریم و با آبرو زندگی میکنیم.
دختر بزرگم که پنج سالشه تو خونه گاز رو تمیز میکنه و تو آشپزی کمک میکنه، پسرم یه سری غذا هارو بلده و درست میکنه. خداروشکر میکنم که مامان این پنج تا فرشته هستم.
نمیگم هیچ وقت دعواشون نکردم و هیچ وقت کم نمیارم نه، ولی سعیم اینه که مامان خوبی باشم و هر روزم بهتر از دیروز باشه
من خودم جزو آدمایی بودم که میگفتم دوتا بچه بسه اما خداروشکر میکنم که به حرف رهبرم گوش دادم و بعدی هارو هم آوردم. چون برکاتش اول به خودم میرسه و نسبت به امر رهبرم هم بی تفاوت نبودم.
از اونایی که دارن این پیام رو میخونن خواهش میکنم که به کسانی مثل من که بچه زیاد دوست دارن، حرف های زشت و طعنه های زننده نزنن، شاید به ظاهر براشون مهم نباشه ولی دلگیر میشه آدم، من خودم خیلی حرف ها از آدم های دوروبرم شنیدم و سعی کردم با شوخی جوابشون بدم.
ولی کاش همه مون به درجه ای برسیم تو هیچ زمینه ای به کسی زخم زبون نزنیم و بهش تو مسیری که هست اگر خوبه و نمیتونیم کمک کارش باشیم حداقل روحیه بدیم.
🌹 @Mazan_tanhamasir
#تجربه_من
#ازدواج_در_وقت_نیاز
#فرزندآوری
#دوتا_کافی_نیست
#تحصیل
#مدیریت_امور_زندگی
#حرف_مردم
من زهرام، متولد ۷۱، سال ۸۹ آقاسید اومدن خواستگاریم و از اونجایی که هم سید بودن و هم علی اصلا جواب رد جایز نبود.😉
سال ۹۰ ازدواج کردم، ۹۱ با تولد آقا سیدجواد مادر شدم. ۳سال بعد مجدد باردار شدم اینبار دوقلو پسر و دختر که فکر کنم خدا فهمید خیلی دلم دختر میخواد، بهم جایزه داد. سیدعباس و فاطمه سادات 😄❤️
از اونجایی که خودم خواهر نداشتم دلم نمیخواست دخترم بی خواهر باشه در نتیجه دوقلوها ۴سالشون بود که خدا بهمون حلما خانم رو هدیه دادن.
عید غدیر امسال زیارت نجف و کربلا قسمتمون شد خانوادگی رفتیم و برگشتیم بعد از یه مدت فهمیدیم که پنجمی تو راه هست و چه خبری خوش تر از اینکه ۳ دوبه نفع دخترا شده و پرچم بالاست❤️😍
اینم بگم دوران عقد کنکور دادم و دانشگاه رفتم. یکسال زایشگاه، یکسال دانشگاه😅 ولی ارشدمو تو رشته ی مورد علاقم با معدل ۱۸ گرفتم.
علاقه شدید به آشپزی دارم سفارش و آموزش هم انجام میدم، به درس بچه هام خیلی اهمیت میدم، مخصوصا تمام کاردستی و نقاشی بچه ها رو تا امروز سعی کردم باهم دیگه انجام بدیم.
هر روز صبح ساعت ۶ونیم بیدار میشم، دوقلوها رو میفرستم مدرسه، چون مدرسه نزدیکه خودشون میرن و میان الحمدالله.
میمونیم من و پسرم و دخترم، تکالیف پسر بزرگترم رو کمک میکنم. صبحانه میخوریم، کارای روزمره رو انجام میدیم، نهار رو میپزم، دوقلوها میان پسرم نهار میخوره میره نماز و کارای شخصیم رو انجام میدم.
بچه ها که استراحت کردن و غذا خوردن، تکالیفشون رو انجام میدن البته بعضی وقتا من حال ندارم بعضی وقتا هم اونا حال ندارن ولی تا ۹ونیم شب باید تموم بشه که ۱۰ برن بخوابن.
من با شیره انگور و عرقیجات مثل بیدمشک، بهار نسترن، گلاب و... شربت درست میکنم اکثر هم با آب قاطی میکنم همینجوری میخورم
بچه های من خداروشکر خیلی قانع هستند، اگه بهشون بگم این ماه نمیشه تا اخر ماه باید صبر کنید، چیزی نمیگن...
معمولا اگه بشه دوست داریم هرماه سینما یا پارک یا استخر یاهرجایی که بتونیم ببریمشون.
اصلا برام مهم نیست بقیه در مورد بچه دار شدن ما چی فکر میکنند، چون عقیده ام این هست که اونا که نمیخوان نون بچه ی منو بدن یا گریه و سختی های اونو تحمل کنن😩😂 پس این نق و غرشون جز یه حرف کلیشه ای رو هوا چیزی نمیتونه باشه، چه بسا اطرافیان سر چهارمی هم میگفتن بسه دیگه نیار 😜و من آوردم چون زندگی هرکسی بخودش مربوط هست، یکی دوست داره ۶تا بچه داشته باشه شلوغی رو دوست داره، یکی یدونه میخواد دلش میخواد بعد از خودش اون بچه رو تواین دنیا بی پناه رها کنه و بره😢.
البته ناگفته نمونه که همه یه طرف، مادرم یه طرف، همینکه مادرم خوشحال از اینکه نسل سادات زیاد میشه و همیشه حامی و کمک من بوده برام بسه❤️
اینو بدونید خدا هرچقدر بهتون بچه میده نگاه به توانتون میکنه اگه یه وقتایی کم میاریم، تقصیر خودمونه، مادرا بخودشون کمتر میرسن و تقویت نمیکنند خودشون رو نمیگم اول خودتون بعد بچه ولی یه زمانی هم برای خودتون بذارید که روحیه تون هم خوب باشه 🥰
خدا همه ی مادرای مهربون رو برای بچه هاشون مخصوصا دختراشون نگه داره واقعا زحمت دختر رو دوش مادره. اگه مادری هم از دنیا رفته، ان شاالله که همنشین حضرت زهرا .س. باشند 🙏❤️
خواهرای عزیزم جهاد شما کم از آقایون نیست، از هیچی نترسید بخدا توکل کنید و بدونید وظیفتون چیه 💪💪
🌹 @Mazan_tanhamasir
#تجربه_من
#ازدواج_در_وقت_نیاز
#فرزندآوری
#مادری
#دوتا_کافی_نیست
#تحصیل
#مدیریت_امور_زندگی
#قسمت_اول
من مادر سه کودکم و متولد سال ۷۲ هستم. از دسته دختران پر شوری که هرجا کلاسی، کاری، برنامهای و هرچی بود باید شرکت میکردم و تو هر موضوعی سرک میکشیدم. از هنر و قرآن و احکام و رباتیک و سفال و نقاشی و ورزش بگیر تا خبرنگاری و زبان و...
با سَری پر شور به عشق رشته انرژی هستهای دانشگاه شریف ریاضی خوندم و نهایتا سر از رشته فقه و حقوق دانشگاه امام صادق درآوردم. و این شد فصلی جدید و طوفانی زیبا در زندگیم...
در خانواده مذهبی چشم به جهان گشوده بودم و چادر و عقایدم انتخاب خودم بود ولی بنیانهایی که در دانشگاه چیده شد و فقهی که آموختم و دوستان نابی که یافتم مسیر زندگیم رو به سمت دیگری برد. منی که هدفم ساخت راکتور بود😁 رسیدم به کُنه وجودی انسان از دیدگاه ملاصدرا و سهروردی و مسئله نکاح شهید ثانی و فقه خانواده و جزا و مالی و داستان حقوقی.
و کلاسهای اخلاق و گعده های دوستانه و قدم قدم بزرگتر شدن تنه و محکمتر شدن ریشه عقایدم.
ولی با همه لذتی که از اینهمه غوطه خوردن در دنیای جدیدم میبردم، چیزی کم داشتم. پس ازدواج کردم. در طول پروسه خواستگاریهایم با منطقی که من هیچ انسانی را بار اول نمیتونم بشناسم، پس خدایا خوبه خودت نگهش دار و بده خودت ردش کن،پیش رفتم و سال آخر دانشگاه مزدوج شدم. با مردی از جنس تابستان، لطیف و مزین به شغلی که شبی هست و شبی نیست.
مضرات عقد طولانی را در دوستانم دیده بودم و برای همین با تصمیم خودم کمتر از یک سال عقدم طول کشید. تصمیم گرفته بودم همیشه و همه جا ملاکم ان اکرمکم عند الله اتقکم باشه و کرامتم رو تو تقوا ببینم و نه جهاز سنگین و فلان آتلیه و سالن و آرایشگاه. پس خیلی نرم رفتم یه گوشه تا مامانم خودش هرچی در توانشه بخره و شوهرم هرجور جیب خودش و خانوادش پاسخگو هست مراسمات رو بگیرن و میترسیدم یه جوری پیش برم که یه چیزی داشته باشم که یه دختری که نداره آه نداشتنش رو بکشه
خلاصه خییلی ساده همه چیز پیش رفت و من برای هیچ چیزی هیچ شرط و بهونه ای نذاشتم.
شب عروسی وقتی داشتم وارد منزلم میشدم اتفاق عجیبی برامون افتاد. در همسایگی ما مادر شهیدی زندگی میکردند که اون ساعت خواب بودند، موقع اومدن ما پسر شهیدشون به خوابشون اومدن و گفتند که مامان بیدار شو برو ببین تو کوچه مون عروس اومده. مادرشون میگن ول کن عروسی و آهنگ و رقص و گناهش دیدن نداره، شهید میگن نه پاشو برو ببینشون اونا اینطوری نیستن. خلااصه مادرش رو از خواب بیدار میکنه که بیان ما رو ببینن و برامون دعا کنن😭خیلی حس عجیب و خوبی بود.
ما زندگی رو شروع کردیم و در حالی که سفت و سخت مشغول پایان کارشناسی و ارائه پایان نامه و کنکور ارشد بودم در کمتر از دو ماه از مراسم عروسیمون و خدا خواسته ما مامان بابا شدیم.
خیلی سخت بود برام. با اینهمه فعالیت و سر پرشور و برنامم، این اتفاق اصلا در منظومه فکریم به این زودی نبود. ولی دیگه مامان شده بودم. کتابهای تست و کنکور که کنار رفتن جاشون رو کتابهای تربیت فرزند و صوت و کلاسهای آموزشی برای بهترین مامان دنیا شدن پر کرد. و من دیدم اگر میخوام محیط تربیتی جوجم امن باشه باید یکی دو سالی بیخیال درس خوندن و نبودن پیشش بشم.
پس کنکور رو خیلی الکی دادم و همین الکی طور فقه دانشگاه تهران قبول شدم و خیلی جدی نرفتم. موندم پیش جوجم و دنیای مادر پسری ما سال ۹۶ آغاز شد.
کمی گذشت وقتی از لذتهای عروسک بازیم یکم جدا شدم، دیدم که هنوزم یه چیزی کم دارم و حسم رفت روی ادامه تحصیل، پس شروع کردم حوزه خوندن. سطح سه جامعه الزهرا رشته کلام قبول شدم دو سه ترمی خوندم و دیدم کمبودم بزرگتر شد، گفتم نکنه بخاطر نرفتن به دانشگاهه؟ پس باز هم کنکور دادم ولی این بار رشته حقوق و قبول نشدم😁. کلام برام سخت و ثقیل بود اونهم مجازی خوندنش و دور از استاد و کلاس و مباحثه ولش کردم. به همین راحتی و این داستان کشمکش های تحصیلی من سه سالی طول کشید.
این دوره سه ساله هم کامل در خانه بودم و همبازی کودکم و چه انفجارهایی که مادر پسری تو خونه انجام ندادیم.
بعد سه سال تصمیم گرفتم به علاقه بزرگمم توجه کنم و رفتم سراغ رشته تاریخ. بازهم کنکور حوزه را شرکت کردم و سطح سه همان جامعه الزهرا رشته تاریخ اسلام قبول شدم و به موازات این قبولی پسر دومم هم سال۱۴۰۰ به دنیا آمد. من شدم مادر دو پسر و در عین حال بصورت مجازی تاریخ میخوندم و چه لذتی از این ایام میبردم. و در کنار همه اینها به حفظ قرآن و دوره های تجوید و تفسیر هم به صورت مجازی رو آوردم و همه رو با هم پیش میبردم.
ادامه 👇
🌹 @Mazan_tanhamasir
#تجربه_من
#ازدواج_در_وقت_نیاز
#فرزندآوری
#مادری
#دوتا_کافی_نیست
#تحصیل
#مدیریت_امور_زندگی
#قسمت_دوم
گاهی دوستانم با یه بچه تو خونه شکایت از بی وقتی و نرسیدن به کارهاشون میکردند و من متعجب که چه جوری نمیرسن و به این نتیجه رسیدم تو باید از ظرفیتهای وجودیت استفاده کنی تا خدا ۲۴ ساعتت رو به سبک ظرفیتهات و توانمندی ها و برنامه هات کشش بده. واین مستلزم یا علی گفتن خود انسان و خواستنشه که بیاد وسط گود و نترسه.
من هر روزم مشغول درس و حفظ و بازی با بچهها و کارِ خانه بودم، تازه خیلی روزها و شبها همسرم هم سرکار بودند و کار من بیشتر. ولی موفقیتهام واقعا بیشتر و برام لذت بخش تر بود.
دیدم این خودمم که نخواستم وقتم الکی هدر بره و خدا با شرایط جدیدم، شرایط جدیدی برام ایجاد کرد. من در سال مثلا ۹۱ هیچ وقت فکر نمیکردم روزی برسه که مقاطع تحصیلی یا شغلیم رو در منزل کنار بچه ها و مجازی بگذرونم ولی خدا برام ایجاد کرد و اینها برکت توکلیه که سر ازدواج و بچه دار شدن بهش کردم.
الان هم یه مهمان جدید در راه داریم که قراره خونه مامان باباشو شلوغتر و ریخت و پاش تر بکنه
و من مامانی شدم که یاد گرفتم اولا باید موقعیت و ظرفیت و توانمندیهام رو خوووب بشناسم. با خودم رو راست باشم و گول اطرافم رو نخورم. مثلا من اصلا نمیتونم کم خوابی رو تحمل کنم و با کار زیاد آدمی نیستم که بتونم هر روز صبح زود بیدار شم. توان فشار کار بیرون رو هم ندارم. پس فعلا کلا دور حضورهای اجتماعیم رو خط کشیدم تا فشار خستگیم و کم طاقتیم داد و عصبانیت و بیحوصلگی و مریضیم نشه برای خانوادم. جاش از امکان تحصیل و شغل دور کاری و مجازی استفاده کردم. شناخت توانایی و ظرفیت ها خییلی مهمه
همچنین یاد گرفتم بچه ها رو باید با مدل خودشون رفتار کرد. اونا مثل ما نمیبینن و استدلال نمیکنن. برای همین اصلا وسط اذیت های پسر کوچکم و داد و بیداد و کتکهای پسر بزرگم داوری نمیکنم.
فهمیدم محیط مهمه نه ادا اصول ما مامان باباها. ته ته اخلاق و باورهای ما رو بچه ها میرن درمیارن و میفهمن، نه فیلمی که جلوشون بازی میکنیم. برای همین شروع کردم از ته خودم رو ساختن و الان منتظرم سومی از راه برسه و اژدهای مرحله سوم با سوپرایزهاش ما رو شگفت زده کنه.
یه چیزی هم راجع به برنامه ریزی بگم، موفقیت و لذت از ایام تو چینش ساعتی کارها نیست تو کیفیته و ثبات قدم.
دونستن چشم انداز طولانی مدت زندگی و خرد کردن اون تو سالها و ماه ها و هفته و روز و روزانه ها رو نوشتن.
اینکه شب قبل بنویسی فردا کارها چیه و مهم و غیر مهم چیه خیییییلی کمک میکنه روز پر بهره ای داشته باشی و یکی از بهترین راه های برنامه ریزی با بچه هست که من بی نهایت دوسش دارم.
🌹 @Mazan_tanhamasir
#تجربه_من
#فرزندآوری
#تحصیل
#اشتغال
#رزاقیت_خداوند
#سختیهای_زندگی
#قسمت_اول
من متولد ۶۶ هستم و همسرم از من ۱۱ سال بزرگتر است. ما سال ۹۰ با عشق و علاقه با هم ازدواج کردیم. ابتدا خانواده هامون با ازدواج ما مخالف بودند ولی بعدها با دیدن عشق و علاقه ما بهم آن ها هم راضی شدند.
کم کم احساس نیاز میکردیم بچه دار شویم اما همچنان تحت تأثیر صحبت های دیگران که گوش زد میکردند هنوز زوده، کمی بگردید، بالاخره که بچه دار میشید، دو دل بودیم.
تا اینکه یک روز گرم تابستانی من دوره ام عقب افتاد، همسرم سر کار بود، تست گرفتم و مثبت بود. بری اطمینان دوباره تست کردم و بازم مثبت، بله من باردار بودم و ذوق زده، فرزند اولم بود. چه فکر ها که در سرم تا آمدن همسر به خانه میچرخید، بالاخره به خودم اومدم و سریع دست به کار شدم. نمیخواستم بی مقدمه نوید حاصل عشقمان رو به همسرم بدهم.
شام دونفره قشنگی آماده کردم، شمع روشن کردم و خودم هم لباسی زیبا و مرتب تنم کردم، همسرم که از راه رسید از اوضاع خانه و من ذوق زده شد، سر میز شام خیلی بی قرار بودم که سریعا خبر فرزندار شدن مان رو به او بدهم، همسرم گفت: انگار خبرهایی هست ...؟!
من هم بی مقدمه گفتم: بله بابا شدی. اول بهم زل زد و بعد اشک شوق ریخت.
همون شب مادرم، به عنوان همراه بیمارستان کنار خاله ام بود. قرار بود فرداش چشم خاله ام رو عمل کنند. و همسرم ذوق زده رفته بود اونجا و سریعا خبر بارداری من رو به اونها گفته بود.
بارداری خوبی داشتم نه ویاری، نه اذیتی، خلاصه ۶ فروردین ۱۳۹۳ پسرم بدنیا آمد. یه پسر تپل و با مزه، خداشکر آروم بود و از اولین روز شب ها با من میخوابید و صبح بیدار میشد😍
پسرم پنج سال داشت ما دچار مشکلات مالی فراوانی بودیم و به ناچار در منزل پدری من زندگی میکردیم. پدر فوت شده بود و ما توان مالی برای اجاره منزل را نداشتیم. همسرم بیماری اعصاب گرفته بود و به شدت قرص اعصاب مصرف میکرد و من که در منزل پدری بودم، بشدت تحت تهاجم اطرافم بود که این چه زندگیه، شما که توان مالی نداشتید بچه میخواستید چه کار، البته ناگفته نماند که قبلا خانه ای اجاره کرده بودیم ولی چون توان مالی نداشتیم به ناچار به منزل مادرم رفتیم.
در این گیرو دار متوجه شدم بوها آزارم میدهد، به صورت ناباورانه دیدم که باردارم، دوران بارداریم با وجود مشکلات به سختی گذشت تا اینکه در اسفند ۹۷ دختر نازم به جمع ما پیوست، چه دعا ها که به هنگام زایمان نکردم، چه التماس هایی که به درگاه خدا نکردم و شگفتا که همه را خدا با دخترم به ما هدیه داد. به طرز معجزه آسایی طی دو سه ماه زندگی ما زیرو رو شد طوری که همه متعجب بودند و ما همه را از پا قدم دخترم میدانستیم، همسرم کار پیدا کرد،پولی وام گرفتیم به عنوان پول پیش منزل و خانه اجاره کردیم و خلاصه خوشبختی زندگی ما بیشتر شد، این بار دیگه مورد سرزنش نبودم. همه تحسینم میکردند که آفرین تو با صبرت همه چی رو درست کردی.
همسرم بدون هیچ پزشک و درمانی از بیماری اعصاب نجات پیدا کرد و ما آرامش رو با صبر و شکیبایی و پا قدم دخترم به خانوادمون برگرداندیم.
ادامه 👇
🌹 @Mazan_tanhamasir
#تجربه_من
#فرزندآوری
#تحصیل
#اشتغال
#رزاقیت_خداوند
#سختیهای_زندگی
#قسمت_دوم
خیلی خوشحال بودیم، آرامش سرتا سر زندگی ما رو فرا گرفته بود. همسرم فرد معتقد و با ایمانی هستند و با کمک از درگاه خدا و امام زمان زندگیمان رو سر و سامان دادند.
یواش یواش توانستیم برای خودمان مغازه میوه فروشی دست و پا کنیم و من نیز در این فاصله توانستم لیسانس روانشناسی بگیرم.
روز ها با فرزندانم در مغازه به کمک همسرم میرفتم و شب ها بعد خوابیدن آنها و کار های منزل مشغول درس خواندن بودم چه شب ها که سر از کتاب برمیداشتم و هوا روشن شده بود و چه شبهایی که از فرط خستگی بر سر کتاب های درس خوابم می برد.
همچنان مستأجر بودیم اما کاملا توان آن را داشتیم زندگی خود را اداره کنیم. من که لیسانس رو گرفتم، در یکی از مدارس غیر انتفاعی مشغول به کار شدم. دخترم پنج ساله شده بود و پسرم هم ده ساله تا اینکه تابستان امسال اثاث کشی منزل داشتیم بشدت استرس داشتم تا زمان شروع مدارس تمام شود تا اثاث کشی و چیدمان منزل با مدرسه رفتن من هم زمان نشه.
قرص مصرف میکردم با همسرم میگفتیم که دیگه کافیه و بچه نمی خواستیم تا اینکه نمیدانم چطور شد و در این گیر و دار (شاید زمان قرص ها رو پس و پیش کردم) دوره ام عقب افتاد. با خودم میگفتم شاید از استرس اثاث کشی هست اما یه روز رفتم آزمایش خون دادم و دوباره باردار بودم. آمادگی نداشتم شوکه بودم. رفتم دکتر گفت من چیزی نمیبینم یه بار دیگه تست بتا بده اینبار رفتم مشهورترین آزمایشگاه شهرمان فردا که تست رو دادن تیتر بتا زیر ۲ بود من مطمئن شدم که آزمایشگاه قبلی دچار اشتباه شدند. اما همچنان دوره ام عقب افتاده بود تا اینکه رفتم دوباره آزمایش دادم، دیدم مثبته و در آزمایش منفی نمونه خون من با کسی دیگر اشتباه شده بود.
درسته اولش خیلی ناراحت شدم که من دوباره نمیتونم بارداری رو تحمل کنم، دوباره زایمان طبیعی انجام بدم ولی الان که پنج ماه از بارداریم میگذره من و همسرم این فرزندمان رو هدیه خدا میدونیم، از وقتی فهمیدم باردارم خدا رزق و روزیمان رو دوبرابر کرده به هیچ وجه جیبمان خالی نمیشه و آرامش مان بیشتر شده، به کسی هم اجازه نمیدهیم حرف نامربوط بزنه که چی کار داشتید و...ما با جان و دل از هدیه خدا محافظت میکنیم.
خدا خودش دامن تمام چشم انتظارن رو سبز کنه و فرزندان ما را هم حفظ کنه چون آنها بزرگترین سرمایه انسانند.
در آخر هم از کانال شما سپاسگزارم چون به آرامش ما و کنار آمدن با شرایطمان خیلی کمک کرد. اجرتان با خدا🌺
🌹 @Mazan_tanhamasir
#تجربه_من
#فرزندآوری
#غربالگری
#تحصیل
#دوتا_کافی_نیست
#معرفی_پزشک
متولد ۶۷ هستم و مادر ۴تا بچه و خدا رو شاکرم به خاطر این فرشته های دوست داشتنی. سال ۸۶ ازدواج کردم و بعد از ۵ ماه زندگی مشترکمون رو شروع کردیم. آزمون حوزه شرکت کردم و قبول شدم و مشغول به درس خواندن شدم.
موقع امتحانات آخر سال دوم بودم که متوجه شدم باردارم، سه ماه اول بارداری در تعطیلات تابستان بود و سخت نبود، مهر که شروع شد، با خودم گفتم تا موقع زایمان برم ترم اول رو تمام کنم، برای ترم دوم مرخصی بگیرم.
اما اوضاع اون طورکه پیش بینی کرده بودم نشد، مهرماه که تمام شد. دردهای منم شروع شد. نمیتونستم اصلاً بشینم، دکتر که رفتم استراحت مطلق داد. گفت اگه فعالیت داشته باشی بچت نارس دنیا میاد. به اجبار اون سال رو مرخصی گرفتم و ۲ماه کامل استراحت بودم تا اینکه پسر بزرگم آقا سید امیر حسین ۱۴ بهمن ۸۸ البته با تمام استراحتها بازم ۳ هفته زودتر با عمل سزارین دنیا اومد.
یک سال مرخصی تمام شده بود و باید از اول مهر میرفتم سرکلاس، پسرم ۷ماهه شده بود، صبحها از ساعت ۷ پسرمو میذاشتم خونه مامانم تا ۱ظهر که همسرم میرفتن دنبالش، می آوردنش خونه.
تا اینکه دیگه سال آخر بودم از طرف حوزه برای مکه ثبت نام کردم و اسمم برای مکه درآمد. اردیبهشت ۹۲ بود که همراه همسرم رفتیم مکه
از سفر که برگشتم، رفتم سراغ پایان نامه باید تا آخر سال پایان نامه رو دفاع و تمام میکردم، سرگرم کارهای پایان نامه بودم که متوجه شدم، باردارم😳
با خودم گفتم وای پایان نامه چی میشه؟
بارداری سختی بود،از ۳ ماهگی باید استراحت میکردم چون دکتر احتمال زایمان زودرس داده بود. خیلی سخت ۶ ماهش گذشت و برای آزمایشات غربالگری رفتم وقتی جوابش اومد و پیش دکتر بردم دکتر گفت خانم بچت عقب مانده ذهنی هست. باید سقط بشه.
منو میگی خشکم زده بود که این چه حرفیه بچه شش ماهشه مگه میشه!! از مطب دکتر اومدم بیرون و با گریه سوار تاکسی شدم. رفتم خونه مامانم، به مامانم گفتم دکتر این طور گفته چکار کنم؟
مامانم گفت به حرف یه دکتر که نمیشه اعتماد کنی، برو یه دکتر دیگه نظرشو بخواه، ببین بقیه چی میگن.
بعدازظهر همون روز رفتم مشهد پیش دکتر آریامنش، دکتر که آزمایشات رو دید، گفت ببین دخترم دوتا سوال میکنم اینا رو جواب بده.
اول: با همسرت فامیلین؟ گفتم نه
دوم: بچه اولت سالمه؟ گفتم بله
دکتر خندید و گفت پس چرا اصلاً آزمایشات غربالگری رفتی؟ اصلا این آزمایشات برای شما لازم نبوده. حالا با اطمینان میگم بچه سالمه و اگر هم خواستی بعد از این بچه دیگه ای بیاری، اصلاً آزمایشات غربالگری رو نرو.
خیلی خوشحال اومدم خونه ولی باید تا پایان ۹ماهگی استراحت میکردم. بالاخره ۵ فروردین ۹۳ پسر دومم آقا سید امیر عباس در مشهد متولد شد.
حالا ما دوتا پسر داشتیم. امیر عباس یک ساله بود که متوجه بارداری سومم شدم. دوباره شرایط سخت بارداری و...
بارداری سومم چون بلافاصله بعد از دومی بود به مراتب سخت تر بود، دخترم فاطمه سادات در سال ۹۴، هفتم دی ماه همزمان با میلاد پیامبر اکرم( ص) با وزن یک کیلو و ۴۵۰ گرم ۸ماهه به دنیا اومد. اما از عنایات الهی این بود که بچه تنفسش خوب بود و دستگاهی نشد.
اما خیلی کوچولو بود، کم وزن بود، پسرمم کوچیک بود انگار که مثل دوقلو بودن باهم بزرگ شدن...
چند سالی گذشت تا اینکه اوایل سال ۱۴۰۰ بود که فهمیدم مجدد باردارم. خیلی خوشحال شدم. خداروشکر بارداری خوب و آسونی داشتم نسبت به قبلی ها اما عوضش زایمان خیلی سختی بود.
سزارین چهارم بودم هر دکتری تو شهر ما قبول نمیکرد، گفتم بفرستید مشهد میگفتن خطرناکه، ریسک داره.
بالاخره یه دکتر پیدا شد که عمل کنه حالا تو اتاق عمل آمپول بی حسی زدن و شکم منو باز کردن، دکتر به دستیارش میگه، من نمیتونم بچه رو بردارم، چسبندگی زیاد!!
منو میگین فقط آیت الکرسی میخوندم و آیه الابذکرالله تطمئن القلوب...
بالاخره دکتر با راهنمایی و کمک دستیارش بچه رو برداشت، پرستارای بالای سرم میگفتن خوب بود فلانی دستیار دکتر بود، وگرنه این دکتر یا مادر رو کشته بود یا بچه رو...😢
هرچند که همه اینا دست خداست ولی این طور الکی با جون مردم بازی میکنن. آقا سید امیر علی دوم دی ۱۴۰۰ با عنایت خدا سالم متولد شد.
منم سربچه هام طعنه های زیادی شنیدم مسخره کردن، بابا چه خبره ۴تا!! و اینم بگم بچههای من هر۴تاشون شش ماه اول فقط گریه میکردن شب تا صبح و صبح تا شب، به طوری که تو فامیل معروف شده بودن...
اما هر سختی آسانی خودشم داره، حالا که میشینم و میبینم بچهها با هم دوستن، بازی میکنن،تو کارها به هم دیگه کمک میکنن و... لذتشو میبرم و خدا رو شکر میکنم که در لحظه لحظه زندگی به من و همسرم کمک کرده و به ما عنایت داشته
امیدوارم که روزی برسه، همه خونه ها مثل قدیما پر از بچه باشه
🌹 @Mazan_tanhamasir