#شاید_زندگی
همیشه این موقع ها سروکله اش در بخش پیدا میشود. آنقدر با ذوق و شوق به همه سلام میکند و گیر سه پیچ میدهد برای جواب دادن که اگه حتی قیمت دلار به صدهزار تومن هم رسیده باشد و سهمش برای ما فقط گردنی خمیده تر و سفره ای کوچکتر جلوی زن و بچه مان باشد، لبخندی هرچند مصنوعی را به او تحویل میدهیم.
چه گناهی کرده است خب. انتقام بی برنامه بودن دولت و ناواردی پزشکان را که باعث شده اند به جای یک بار، ده بار در بیمارستان بستری شویم و هر بار رنجورتر از دفعه قبل به خانه برگردیم را که نمیشود از او گرفت.
در این قفس تنگ که چشممان به انگشتان عفونی و پاهای قطع شده مان خشک شده است، حضورش روزنه امیدی ست.. با اینکه گاهی حوصله اش را نداریم و خودمان را به خواب میزنیم. ولی عین خیالش نیست. کار خودش را میکند و از شصت پای قطع شده مان شروع میکند به برانداز کردن تا برسد به چشمان ناامیدمان. بعد هم شروع میکند به رجزخوانی و حرف های یک من یک غازش برای ما پیرمردهای زوار دررفته.
درست است که حرفایش آبی را گرم نمی کند ولی خوشم می آید که گاهی حساب این پرستار های پررو را بدجور کف دستشان می گذارد و مجبورشان میکند که با ما مرض قندی های مچاله شده، رفتار بهتری داشته باشند.
خب وظیفه کوچکشان است. برای عمه شان که کار نمیکنند. به جان خودم قران به قران پول اخم هایشان را هم از ما میگیرند. همین چند روز پیش بود که یک کدامشان، کله صبح با حرص و ولع افتاده بود به جان گوشت و استخوانم و داد و هواری از من درآورد که تن مادرم در گور لرزید. نمیدانم پدر بیامرز دق دلی کدام خیر ندیده ای را داشت روی من خالی میکرد.
ولی او مهربان است. رفتارش منی هزار تومان توفیر دارد با بعضی از این پرستاران از دماغ فیل افتاده. همین چند روز پیش بیمار کارتن خوابی داشتیم که تا او را میدید شروع میکرد به هندوانه گذاشتن زیر بغلش. آخ که چه هندوانه های بزرگی هم بود. بیخ اش را که گرفتیم فهمیدیم که خانم باعث نجاتش از لجنزار زندگی شده است... دستش را گرفته و از چاهی عمیق بیرونش کشیده. آن هم قبل از اینکه پایش توسط گیوتین اتاق عمل نوازشی بشود و مثل ما بخواهد تا ابد روی زمین بخزد...
البته من که این قصه ها حالی ام نیست. خوش و بشش را هم نخواستم. برای من چاه عمیق زندگیم همین پول بیمارستان است. آخر چه توقعیست که من پیرمرد با پای قطع شده و یک سر عائله بیایم و پول بیمارستان را بدهم. به جان خودم اگر همین هزینه های سرسام آور بیمارستانمان را کم کند، قول میدهیم امید به زندگی مان از سی درصد به صد درصد تغییر نماید. کافی است در کیسه را شل نماید و قدری از سانت گرفتن مشکلات و گرفتاری هایمان کوتاه بیاید.
البته من دفعه دوازدهمی است که بستری شده ام. آوازه قانون مندی اش را با گوشت و استخوان حس کرده ام و میدانم تلاشش را میکند که حقی بر گردنش نماند. این را از مصاحبه های طول و طویلش در اتاق مددکاری فهمیده ام.
سوالاتش از شیر بز شروع میشود تا گوشت آدمیزاد. زیر و بم زندگیمان را حتی از زنمان هم بیشتر و بهتر در می آورد. تازه آنوقت است که میفهمیم یک عمر چقدر در حق زنمان اجحاف کرده ایم. آخر مگر میشود از صبح تا شب دنبال یک لقمه نان خیابان ها را متر کرد و شب حوصله خوش و بش کردن با اهل و عیال را داشت. به خانه میرسیدیم و تنها هنرمان خوردن چند لقمه نان بود و بیهوش شدن.... و جز این مگر وظیفه دیگری داشتیم؟!
و حالا تلافی همه آن روزها سرمان درآمده.. این را همسرم میگوید.. نیش و کنایه هایش تمامی ندارد.. وقتی زبان باز میکند به غرغر کردن باید با پای نداشته ام پای دیگری هم قرض بگیرم و از دستش فرار کنم... برای من که بد نشده است، از شما چه پنهان گاهی برای خرابکاری های دکتر هم خدارا شکر میکنم.. باعث میشود زمان بیشتری را از او دور باشم.
غصه ترخیص را هم نمیخورم.. خانم مددکار هست.. با درخواست ما احضار میشود و پا به پای ما بیمارستان را چرخی میزند تا کارهای حسابداری مان انجام شود.
و چه خوب است همراه شدن با او، صورتش همیشه خندان است و حرف های قشنگ قشنگ ورد زبانش، پشت و پناهیست برای خودش... گاهی اوقات هم که میبیند اوضاع خرابتر از این حرفاست، ناگفته درد دلمان را میفهمد و بسته مواد غذایی را همراهمان میکند و هل مان میدهد سمت زندگی...
بلند شوم،
بلند شوم که آمده است دنبالم...
آخ... این ویلچر من کوووو
📬 ارتباط با ما
@memories_of_a_kind_socialworker
لطفا کانال رو به دوستانتون معرفی کنین ☘