خدایا حکمت قدمهایی را که برایم بر میداری بر من آشکار کن🌼
تا درهایی را که به رویم می گشایی ندانسته نبندم؛
و درهایی را که به رویم میبندی به اصرار نگشایم...☘
#خدایا_به_امید_تو💞
من یه مددکار اجتماعی ام 🧕
یه مددکار مهربووووون بیمارستان 🏩
به بیمارستانمون میگن بیمارستان امداد و نجات 🦅
و بیمارهایی که به دلیل سانحه های مختلف مثل تصادف، نزاع، حادثه حین کار و.... دچار مشکل میشن، توسط اورژانس ۱۱۵ سریع به بیمارستان ما منتقل میشن 🚑
تازه بیمارستان ما یه بخش مخصوص برای بیمارهای عروقی هم داره. یعنی بیمارهایی که به دلیل دیالیز، دیابت، واریس و... دسترسی های عروقی بدنشون مختل میشه و نیاز به متخصص های محترم عروق پیدا میکنن، از نقاط مختلف شرقی کشور میان بیمارستان ما 😊
حالا توی این بیمارستانی که کلی بیمار با بیماری های سخت و نفس گیر رفت و آمد میکنن، حضور یه مددکار مهربون و خوش برخورد باعث میشه که بیمارها کلی حالشووون خووب بشه و با خاطره خوش از بیمارستان خارج بشن 😍
منم اینجام تا خاطرات شیرین و تلخ بیمارهامو باهاتون به اشتراک بزارم 🙆♀
الهی تنتون همیشه سالم و لبتون همیشه شااد🎊
🆔 @memories_of_a_kind_socialworker ☘
خاطره۱:
خدا؛ گره گشای هر اندوهی
نگرانی از صورتش می بارید. البته بیشتر از نگران بودن، حالت استیصال داشت. در برق چشمانش التماسی موج میزد که نشانگر حس آشوب درونش بود. حالت ناامیدانه ای که داد میزد حاضر هست هر کاری برای حل مشکلش انجام دهد.
عموی بیمار بود؛ از افراد فاقد هویت سیستان و دخترک ۱۰ ساله ای که غده ای در گلویش جا خوش کرده و هر روز بزرگتر میشد.
فناوری اطلاعات بیمارستان طبق مقررات اجازه بستری بیمار را نداشت. عموی بیمار اما هر بار دستورالعمل دادگستری جهت بیماران اورژانسی را به مسئول پذیرش نشان داده و میگفت: بخدا من از شرایط خودم و شما آگاهم. قبل آمدن به این شهر به دادگاه رفته و این دستورالعمل را گرفته ام. به من اطمینان داده اند که با این نامه مشکلی برایم پیش نمی آید. من کیلومترها راه را با قرض گرفتن پول از این و آن تا به اینجا نیامده ام که ناامید برگردم. تو را به خدا من و این بچه را بیشتر از این اذیت نکنید.
کارشناس پذیرش اما هر بار حرفش را اینگونه تکرار میکرد که طبق دستورالعمل، ارائه دستور پزشک مبنی بر اورژانسی بودن عمل ضروری می باشد و عمل بیمار شما نه تنها اورژانسی نیست، بلکه هویت بیمار مشخص نیست و قیم قانونی نیز حضور ندارد.
اتفاقی بیمار را در راهروی بیمارستان دیدم و در جریان امور قرار گرفتم.
با دفتر دادستان تماس گرفتم و موضوع را پیگیری کردم. مرد خوش برخوردی که رئیس دفتر دادستان بود با مهربانی جوابم را داد که با وجود همه شرایطی که دخترک دارد مانند فاقد هویت بودن و حضور نداشتن پدر، اگه عمل بیمار ضروریست، عمل جراحی بیمار بلامانع است. او توضیح داد که دستورالعمل شفاف است و جای هیچ شک و شبهه ای وجود ندارد.
با یکی از پزشکان حاذق بیمارستان صحبت کردم. او نیز توضیح داد که عمل جراحی بیمار اورژانسی نمی باشد و فقط برای اینکه کار بیمار راه افتاده و نگرانی هایشان خاتمه یابد، میتواند نامه ضروری بودن عمل را نوشته و تقدیممان کند.
نامه را با خوشحالی از پزشک گرفتم. سر از پا نمیشناختم. حس پیروزی سرتاپای وجودم را فرا گرفته بود. حس و حالی که دیری نپایید و با مخالفت مسئول پذیرش فرونشست. نامه پزشک هیچ توفیری در متقاعد کردن همکاران نداشت. انگار نداشتن پدر سنگ بزرگتری بود و با هیچ دستوری آنها را مجاب به تشکیل پرونده نمی کرد.
ناگزیر به دفتر مدیریت بیمارستان رفتم. دستور پزشک و دستورالعمل دادگستری را نشان دادم و ایشان بدون هیچ اما و اگری نامه را امضا و دستور بستری شدن بیمار را صادر کردند. اما وقتی بر حسب وظیفه، شرح ماوقع را توضیح داده و بیان کردم که بیمار فاقد هویت بوده، پدرش در ناکجاآباد می باشد و خبری از وی در دست نیست؛ با اضطراب برگه را پس گرفت و از اجازه دادن امتناع کرد.
نمیتوانستم دخترک ۱۰ ساله را ناامید رها کنم. بالا و پایین رفتن ها و صحبت با مسئولین مختلف بیمارستان هم هیچ دردی را دوا نکرده بود. دخترک در پشت تنه نحیف عمویش قایم شده بود و با نگاه التماس گونه اش فریاد میزد که او را ناامید به شهرش بازنگردانم.
ناگزیر پشت صندلی اتاقم نشستم و شروع کردم به نوشتن نامه ای برای دادستان. تلاش کردم تا هیچکدام از مشکلات و موضوعات بیمار از قلم نیفتد، از فاقد مدارک بودن تا اعتیاد پدر و ترک کردن خانواده؛ از سنگینی بار زندگی بر دوش مادری که علاوه بر دخترک باید با دستان خالی شکم هفت بچه دیگرش را سیر میکرد و عمویی که قول درمان به دخترک بی پناه و مادرش داده بود و برای رضای خدا زن و بچه اش را به امان خدا ول کرده و با آنها همراه شده بود تا جور برادرش را بکشد.
نامه را مهر و موم کردم و با نگاه امیدوارانه ای بدرقه شان کردم.
روز بعد در گیرو دار حل کردن مشکلات بیماران بودم که به سراغم آمد و با حس پیروزمندانه ای نامه ای به دستم داد.
دیگر چهره اش درمانده و مستاصل نبود.
بعد از یک هفته دربه دری، عاقبت کارش راه افتاده بود.
بالاخره توانسته بود، سر خمیده اش را جلوی برادرزاده اش بالا گرفته و به او بفهماند که قول و قرارهای سلامتی و آوردنش به این شهر شلوغ، پربیراه نبوده است.
حالا میتوانست با پیروزی به زابل برگردد و دیگر شرمنده بزرگان طایفه اش نباشد.
دعای خیر از زبانش نمی افتاد. برای من اما ارزشمندترین هدیه در تمام آن لحظات، لبخند زیبای دخترک بود که چهره فرشته گونه اش را بیشتر از هر زمان دیگری درخشان کرده بود.
هدیه ای به همراه حلاوت و شیرینی این حدیث زیبای امام رضا علیه السلام که فرمودند:
مَن فَرَّجَ عَن مُؤمِنٍ فَرَّجَ اللهُ عَن قَلبهِ یَومَ القِیامَةِ؛
هر کس گِرِه از کارِ مؤمنی بگشاید (و غمی را از او بزداید)، خداوند هم در قیامت، کار بسته او را می گشاید (و اندوهش را می زداید).
اصول کافی، ج ۲، ص ۲۰۰
🆔 @memories_of_a_kind_socialworker ☘
#متن
طرح همدلی شهرداری مشهد
صبح خیلی زود بود. از همان روزهایی که تا چادرت را درنیاورده ای تلفن اتاق زنگ میخورد و تو را مجبور میکند که از راه نرسیده به بخش بروی و پای درد و دل و حل مشکلات بیمارانت بنشینی.
اکنون نیز مقصد مشخص است. اورژانس بیمارستان و پیگیری ترخیص بیماری که از دیشب در اورژانس مانده است.
همیشه اوایل زمستان که میشود، به دلیل سرما و برودت هوا اورژانس بیمارستان پر میشود از بیماران کارتن خواب و بی سرپناهی که به دلیل یخ زدگی، توسط اورژانس ۱۱۵ به این مکان منتقل میشوند. مرد و زنش تفاوتی ندارد. در این شهر درن دشت که مردمان زیادی به دلیل نام حضرتش به این شهر پناه می آورند، کم نیستند آنهایی که به دلیل خم شدن کمرشان زیر فشار زندگی دل به دریا میزنند و پناه می آورند به حرم امام مهربانی ها.
تابستان وضعیتش مشخص است. گرمای هوا و خنکای لطیف شب های آن، جان میدهد برای دراز کشیدن زیر نور ماه و لذت بردن از زندگی. اما زمستان.. آه از زمستان و گرگ و میش شب هایش.
حتی زندگی در چهاردیواری منزل هم برای انسان های عادی سخت است چه برسد سوزناکی هوا برای معتادین و بی خانمان هایی که حتی لباس گرمی برای پوشیدن ندارند. کسانی که در طول روز به دنبال خوراکی هرچند اندک هستند تا شکمشان را سیر نمایند و در شب به دنبال سرپناهی هرچند کوچک برای خوابیدن و فراموش کردن تمام کابوس های زندگی شان. سرپناهی که گاهی کارتنی می شود و گاهی مچاله شدن در گوشه زیرگذری. آن هنگام که سوز سرما تا مغز استخوانشان نفوذ میکند و خون هایشان قندیل می بندد در باریکه رگ هایشان.
سال های قبل آمار پذیرش بیماران سرمازده و معتاد در بیمارستان بیشتر بود ولی امسال با تبلیغات و نصب بیلبوردهای زیادی که در سطح شهر به چشم میخورد، کمتر کسی است که نداند ۱۳۷ شماره کجاست و برای چه منظور است.
نامش سرای سبز زندگیست. پناهگاهی است برای تمام افراد بی سرپناه و معتادی که علاوه بر پذیرایی مختصر و ارائه غذایی گرم، میتوانند شب را با خیالی آسوده به صبح برسانند. پناهگاهی است که قرار است مامنی شود جهت توانبخشی و بهبود وضعیت آسیب دیدگان اجتماعی و برگشت آنها به آغوش خانواده
که باید باور داشت که تمام معضلات و مشکلات اجتماعی دست های توانگری را میطلبد تا با اجرای طرح های هرچند کوچک، سوسوی امید مردمانی شود که بازیچه دست روزگار قرار گرفته اند و وخیم شدن اوضاع اقتصادی کشور، آنها را تا قعر دریای نیستی به پیش برده است.
بروم...
بروم که بیمار ترخیص نرفته ام در اورژانس منتظر فرشته نجاتش است.
🆔 @memories_of_a_kind_socialworker
لطفا ما را به دوستانتان معرفی کنید ☘
#خاطره
دست سرنوشت
چند روزی است درگیر فرشته کوچکی هستم که اگر بگویم اسطوره صبر است، اغراق نکرده ام.
محمدمهدی... پسر ۷ ساله ای که به مانند همه کودکان روستایی اوقات فراغتش را در مزرعه و در حال کمک به بزرگترها میگذراند. عاشق این کار است و نه از روی اجبار این کار را انجام میدهد. کاری که این بار مقرر بود دستان سرنوشت انتقامش را از چهره معصوم او و در مزرعه پدربزرگش بگیرد.
و اتفاق افتاد ... تراکتور و زجه های خاموش پیرمردی تنها
لحظه های نفس گیری در اتاق عمل رقم میخورد، ساعت ها تلاش برای پیوند عروق دستی که به شدت آسیب دیده است. و در نهایت برخلاف تمام تلاش ها و عرق هایی که ریخته شد، دست راست پسرک به تیغ گیوتین اتاق عمل سپرده میشود.
اتاق ۴۰۷
پسرک نشسته بر روی تخت و در حال تلویزیون نگاه کردن. مادری غمگین در حال پوست گرفتن میوه و پدر بزرگی که بیرون اتاق به دیوار تکیه زده و ذهنش پر از علامت سوال و ای کاش هایی است که هیچ پاسخی برایشان پیدا نمیکند.
پسرک اما روحیه خوبی دارد. این را از جواب سوال هایم میفهمم. از درس و مدرسه میگوید و امتحاناتی که عقب مانده است.
حرصم میگیرد؛ هرچقدر بیشتر صحبت میکنم تا دست آویزی برای غم و اندوه و ناامیدی و سوگواری در لحن و صحبت هایش پیدا کنم نمیشود که نمیشود. قوی تر از این حرف هاست. شاید هنوز متوجه اوضاع نشده است... شاید هنوز نپذیرفته است که اتفاقی افتاده.. شاید مچم را گرفته و میخواهد بازی ام دهد ؟؟!!
نمیدانم
من جای او نیستم، من نمیدانم پشت نقاب سراسر لبخند او چه چیزی پنهان است. من اصلا نمیدانم در دلش چه غوغایی برپاست... من شاید حتی نمیدانم که این آرامشیست قبل از طوفان یا طوفانیست آرامش بخش
فقط از یه چیز اطمینان دارم
سرنوشت واقعی است. رخ میدهد. خود را به صورت شما میزند. شما را می کوبد و قبل از آن که بدانید چه چیزی به شما اصابت کرده است، دچار آسیب می شوید...
و این است تلخ ترین عنصر غم انگیز زندگی 🥀
🆔 @memories_of_a_kind_socialworker
لطفا ما را به دوستانتان معرفی کنید ☘