چه خوب که وقتی دارم دیوونه میشم،
یکی هست که بهم یادآوری میکنه زندگی هنوزم قشنگیهاشو داره
اونی که بر خلاف تموم آدمها من رو هرجوری که هستم دوست داره و واسه دیدنم ذوق میکنه
چه خوب که یکی هست که وقتی هیچکس حتی حوصلهی خودشم نداره، ازم میخواد که از کتابهام واسش بخونم
حتی اگه چیزی ازشون متوجه نشه!
چه خوب که هنوزم یکی هست،
که موقع ِخداحافظی تا آخرین لحظه وایمیسته لب ِدر و دست تکون میده..
چه خوب که هست؛
فندق ِکوچولوی من!
و ای کاش که هیچوقت بزرگ نشه...
دنیای اون هزاران بار توفیق داره، به دنیای آدم بزرگها.
#خودنوشت
_ درون هر انسانی که میشناسی،
انسانی هست که نمیشناسی.
نمیدونم این جمله رو تو کدوم یکی از کتابهای قلمبه سلمبهش خونده بود که بهم گفت،
اما خیلی به دلم نشست
و ای کاش میتونستم اون انسان ِناشناس ِدرونش رو، بشناسم.
منصفانه نبود!
هیچکس نمیتونست اون رو بشناسه و اون میتونست همه رو با نگاهی درک کنه و به عمق وجودشون دست پیدا کنه.
درک آدمها، ویژگی منحصر به فرد او بود.
#خودنوشت
آقای قاضی!
من معترضم به دنیا
_فرمودید به چه جرمی؟
به جرم.. به جرم سیاهی!
سیاهی و تباهی ِبیپایان
_ از خودتون دفاع کنید.
ولی دنیا ساکتتر از همیشه بود
ساکتتر از قبرستانهایش
و اما درونش
آشوبی بود، پرهیاهو تر از آشوب های درونش
و انگار نه انگار که این، دنیاست!
تماما دریا شده بود؛ آرام، اندوهگین و زیبا
و معصوم جلوه میکرد، مظلومتر از تمام مظلومان خاورمیانهاش...
#خودنوشت
کِه میدانست یا میتوانست بفهمد، که خود دنیا نیز تسلیم و دستبستهی سرنوشت است
چرا هیچکس یقیهی سرنوشت را نمیگرفت؟
او بود که کودکی را یتیم، معلول، بیمار و یا خواسته نشده، بر چرخوفلک دنیا سوار میکرد
عزیزی را میبرد،
عاشقی را چشم به راه و محکوم
معشوقی را مجبور
بزرگی را ناامید
کوچکی را ناچار به امیدی واهی
در دست ِثانیهها رها میکرد
بمب جنگ و تفرقه را انداخته و به بیمنصفانه ترین شیوهی ممکن، آدمی را اسیر و ابیرِ روزها، ساعتها و دقیقهها کرده
و درنهایت همه را شاکی و گلهمند ِدنیا میکرد.
«ولی.. که میدانست که مجرم واقعی، کیست؟»
#خودنوشت
"چه غریبانه تو با یاد وطن مینالی
من چه گویم که تنهاست دلم در وطنم.."
قبلتر ها بارها با خودم فکر میکردم منظور استاد ابتهاج از این بیت چیه..
چطور ممکنه توی وطن تنها بود
با وجود مردمی که همه همدل و همزبونت هستن
و بعدترها فهمیدم که گاهی همین همزبونها هم به سادگی از فهمیدنت عاجز هستن
و تو گاهی تنها میمونی، در وطن
حتی اگه آدم های زیادی دوروبرت باشن
حتی اگه همزبونت باشن
اونجا که سنگینی عجیبی گلوت رو اسیر میکنه
و تو.. تنهایی.
"تنها به دور از تنها"
و این حس به راحتی میتونه بر تو غالب بشه و به راحتی آب ِخوردن غرقت کنه.
#خودنوشت
اما گاهی
بعضی دیدارها، حکم غریق نجات رو دارن
دوست های جدید و قدیم
آشنا و غریب
کوچیک و بزرگ
و خاطراتی که تجدید میشن
و خیابونها با تمام گوشه کنارههاشون که بهشون مُهر خاطره میخوره
گوشه کنارهای این شهر واسم پراز قشنگیه
و مگر نه اینکه" مکانها بدون انسان هایی که دوست شان داریم، هیچ ارزشی ندارند؟.."
و من حالا فکر میکنم که وطن؛
یعنی اونجایی که تنهایی درش معنایی پیدا نمیکنه..
نمیخوام منکر خوبیهای تنها بودن با خود بشم، هرگز
فقط میخوام بگم
وطن
بخشی از وجود آدمی
وَ تن هست
جایی که آدمی توش حتی به دور از خیلی از تنها
دیگه تنها نیست
آرامش داره
#خودنوشت
و من، هرجای دنیا هم که برم
باز برمیگردم به این تن، به این وطن،
که حتی غریبه هاشم برام آشنا ترینن
و مگه میشه به راحتی از این وطن رفت؟
چه بسا که رفتن فعل هر زندهایست
و من میخوام برم، تا ببینم، کشف کنم و یاد بگیرم؛
با این حال، امید دارم به آغوش ِهمیشه بازِ این شهر
ختم کلام همین است،
گرچه زبان احساس را هرگز ختمی نیست.
#خودنوشت
و هر غروبی
برای هر کسی
میتونه به هر نوعی
تاسیان باشه.
مثلاً برای من،
چون امشب دیگه هیئتمون نبود،
دیگه نمیتونم تا محرم سال بعد
تموم رفیقهای کوچیک و بزرگم رو ببینم.
چون هربار که چایی بخورم، دلتنگ میشم واسه طعم چاییهای اونجا
برای اون رفیقم؛
چون باید برمیگشت تهران
و شاید که دلش جاموند اینجا..
اما برای همسایه روبروییمون؛
چون عزیز از دست داده،
و حالا غروبها براش بوی دلتنگی میده
و شاید برای اون پیرزن ِدوتا کوچه اونطرفتر؛
چون دیگه کسی نیست که منتظر برگشتنش باشه
برای حاجخانوم ِسرکوچه؛
که دلش از بچههاش خون ِ.
خوب که نگاه کنی، میبینی که هرکسی ممکنه دچار غم باشه
چه غم عمیق باشه، چه قابل درمان
حس تاسیان، از آدمی سراغ میگیره و مهمون قلبش میشه..
#خودنوشت
قصه به پایان رسید
چراغها روشن شدند
و سکوت جای تکتک تماشاچیهای
توی سالن رو گرفت
بالاخره این جرعت رو به خودم دادم
رفتم
و روی صحنه
ایستادم.
به صندلی های خالی نگاه کردم
و تصور کردم
روزی رو که روی هرکدوم، صاحبان چشمهای منتظری نشسته
منتظر برای ماجرایی جدید، جریانی متفاوت
و قصهای با معنایی تازه
و تصور کردم
منی رو که بخشی از اون قصه هست
و تصور کردم که..،
بودن
یا نبودن
مسئله این است!
[۵اُمِمردادماهِ۱۴۰۴]
#خودنوشت