#شهـღـیدانمون
شهید جان!
نمیدونم چه حسی توی آخرین باری که قدم گذاشتم روی خاک طلایی "طلاییه"، توی اشک های آروم و بی صدای غروب شلمچه بود که هنوز هم بعد از چند سال هر وقت تصورش می کنم همونقدر حس خوب بهم منتقل می کنه، همونقدر قشنگ و ساده!
می دونی؟من همیشه چیزای ساده رو دوست دارم، و میون لحظه های بودن توی مرز های جنوب و خاک های دفاع مقدس 8 سال عاشقانه جنگیدن مردای بزرگ، این سادگی و ارامش موج می زنه.
هرکاری می کنم توصیف اون خاک های به ظاهر سرد، اما آغشته شده به خون شهدا، توی کلمات نمیگنجه!
باید رفت...باید توی هوای شلمچه نفس کشید.
#مشکات_ماه
@Meshkat_art79
𝓜𝓮𝓼𝓱𝓴𝓪𝓽_𝓪𝓻𝓽
ناحلہ قسمت_هشتم به ساعت نگاه کردم تقریبا ۴ بعدظهر شده بود و من هر سه تا کتابمو تموم کرده بودم دیگه
ناحلہ
قسمت_نهم
پارت_اول
+دادگاه ساری برا فاطمیه مراسم دارن .
_واقعا؟
+بله موردیه؟
_نه نه نه اصلا
+چیزی شده ؟
_نه فقط مامانم امشب هست بیمارستان
+میخای من نرم؟
_نه نه حتما برین
+پس اگه ترسیدی زنگ بزن به عمه جون بگو بیاد پیشت
با هول ولا گفتم
_نههههه من میخام درس بخونم عمه جون که میان حرف میزنیم باهم .
+باشه پس درا رو قفل کن و همه ی چراغا رو روشن بزار
_چشم باباجون
+کت و شلوار منم بیار دم در یکی و فرستادم بیاد بگیره ازت
_چشم
+مراقب خودت باش. کاری نداری؟
_نه باباجون
+پس خداحافظ
خداحافظی کردم و تلفن و قطع کردم .
کت و شلوار و از تو کمد در آوردم و گذاشتمش تو کاور
چادر گل گلی مامانم و گرفتم و رفتم پایین.
به محض پایین اومدن از پله ها آیفون زنگ خورد پریدم تو حیاط و چادرو سرم کردم .
سعی کردم یقه لباسم که خیلی باز بود رو بپوشونم
درو باز کردم و یه آقایی و دیدم .
سلام کردم و گفتم
_بابام فرستادتون؟
+سلام بله
کت شلوار و دادم دستشو محکم درو بستم .
نمیدونم چجوری راه حیاط تا اتاقمو طی کردم .
میدوییدم و تند تند خدا رو شکر میکردم .
همینکه در اتاقمو باز کردم صدای اذان مغرب و از مسجد کنار خونمون شنیدم .
در اتاق و بستم و تند رفتم سمت دسشویی.
وضو گرفتم و دوباره رفتم تو اتاق .
سجاده رو پهن کردمو با همون چادر مامانم خیلی زود نمازمو بستم ...
____
قلبم تند میزد .
چراغ اتاقمو روشن کردمو نشستم رو صندلی جلوی میز آرایش.
کرم پودرمو برداشتمو شروع کردم به پوشوندن جوشای رو صورتم .
با اینکه زیاد اهل آرایش نبودم ولی نمیتونستم از جوشام بگذرم ...
به همونقدر اکتفا کردم.
موهامو باز کردمو شونه کشیدم بعدشم بافتمشون
از رو صندلی پاشدم و رفتم سمت کمد لباسام.
درشو باز کردمو بهشون خیره شدم .
دستمو بردم سمت مانتو مشکی بلندم و برش داشتم .
یه شلوار کتان مشکی لول هم برداشتم و پوشیدم ومشغول بستن دکمه های مانتوم شدم .
همینجور میبستم ولی تمومی نداشت .
بلندیش تا مچ پام بود برا همین نسبت به بقیه مانتوهام بیشتر دکمه داشت.
بعد تموم شدنشون رفتم سمت کمد روسریها و یه شال مشکی خیلی بلند برداشتم
رفتم جلو آینه و با دقت زیادی سرم کردم .
همه ی موهامو ریختم تو شال .
بعد اینکه لباسامو پوشیدم رفتم سمت کتابخونه ؛قرآن عزیزی که مادرجونم برام خریده بود و برداشتم و گذاشتمش تو کوله مشکیم و همه وسایلای توشو یه بار چک کردم .
کیف پول، قرآن ،آینه و...
عطر و یادم رفته بود.از رو میزم ورداشتم و ب مچ دستام زدم و بعد دستم و روی لباسام کشیدم.
عطرم انداختم تو کوله ام
اوممم گوشیمم نبود رفتم دنبال گوشیم بگردم که یه دفعه متوجه صدای زنگش شدم .
رفتم سمت تخت و موبایلمو برداشتم .
به شماره ای که تو گوشیم سیو کرده بودم نگاه کردم نوشته بود مصطفیِ عزیزم ....
نویسنده:
فاطمه زهرا درزی
غزاله میرزاپور
𝓜𝓮𝓼𝓱𝓴𝓪𝓽_𝓪𝓻𝓽
خب خب ببینم یه سوال؟! میگما تو، آخر شبا با امام زمان گپ زدن و تجربه کردی؟ یه پیشنهاد... از امشب اخ
یادت نره با امام زمان حرف بزنی امشب!🙃♥️
سلام امام زمانم✋
roozbeh_bemani_koja_bayad beram 128.mp3
3.8M
چه کردم با خودم که مرگ و زندگی برام فرقی نداره🥀:)
❄️@Meshkat_art79
𝓜𝓮𝓼𝓱𝓴𝓪𝓽_𝓪𝓻𝓽
میگما من تازه کم کم دارم میفهمم کجا چ خبره داغ بودم نمیفهمیدم تاحالا:)
راسی راسی دارم میرم پیشش:)♥️
می دونم صدامو بیشتر از هرکسی، واضح تر از هر فریادی می شنوی...
می دونم روزای خوب توی راهن و فقط می خوای که بهم "صبر" رو یاد بدی!
این منم، همونی که تنها چیری که نداشت صبر بود و تو بازی رو جوری براش چیدی که وادار بشه به صبوری،صبوری و صبوری...
تو ازم یه آدم قوی ساختی...تو خواستی که محکم باشم...خواستی گاهی وقتا بلزرم و دم نزنم از سرما...خواستی چشمام بارونی بشن اما مثل بچگیام غصه هامو فریاد نزنم، بهم یاد دادی هیچ کجا جز در خونه ی تو گوشی برای شنیدن حرف هام نیست، بهم فهموندی گاهی باید پا روی یه چیزای کوچیک بزارم برای به دست آوردن چیزای بزرگتر!!برای بزرگتر شدنم و به تو رسیدن باید شب و روزم و خنده و شادی مو باهم بگذرونم!
خواستی بفهمم دنیا فقط جای سر گذاشتن روی بالشت و گوش دادن به قصه های شب مامان نیست. گاهی باید سرت و روی سنگ بزاری و بخوابی؛ گاهی ایستاده بخوابی؛ گاهی اصلا نخوابی!! تا بزرگ بشی!!ساخته بشی!!!
خدایا ممنونم که انقدر حواست بهم هست. ممنونم که به حال خودم رهام نکردی و دستمو توی همه مسیر زندگی گرفتی!!!
عاااشقتممم!!
#مشکات_ماه
❄️@Meshkat_art79
Ehsan Khajeh Amiri - Ba Toam (128).mp3
3.22M
پس بده دنیای من را...:)🌱
❄️ @Meshkat_art79
خاااااااک😐
حالا من یادم رفت رمان بزارم شماها چرا یادم نیاوردید
فرداشب دوتا پارت میزارم🚶♀
𝓜𝓮𝓼𝓱𝓴𝓪𝓽_𝓪𝓻𝓽
خب خب ببینم یه سوال؟! میگما تو، آخر شبا با امام زمان گپ زدن و تجربه کردی؟ یه پیشنهاد... از امشب اخ
یادت نره با امام زمان حرف بزنی امشب!🙃♥️
سلام امام زمانم✋