خستگی گاهی از جسم نیست... جونت خستس... @Meshkat_art79

فردا که راهی می شوی، بیا و تمام روزمرگی هایت را در شهرت جا بگذار... بیا و کوله ات را سبک ببند... دلی بردار برای خالی کردن درد هایش، و چشمهایی برای گریه کردن... دعوت شده ای تا بروی اما نیایی... منِ امروز ت را ببری و جا بگذاری در گوشت کنار شلمچه... طلاییه را در آغوش بگیر که حال و هوایش تا ماه ها و سالها در وجودت جاری باشد... رفیق، تک تک روزها را با عشق بگذران... و پشت گوش بیانداز تمام دار و ندار دنیا را... سفرت بخیر باشد و پر از زیبایی... و عطر و بوی شهدا را در بند بند وجودت جای دهی... #مشکات فردا به وقت حرکت... @Meshkat_art79

نیم ساعتی میشه که راه افتادیم... حال و هوای دم مسجد وصف نشدنی بود، اما هیچی دردش بیشتر از گریه دوستای عزیزی نبود که نمیتونستن بیان... هرکس ب بهانه ای... و هیچی بدتر از دیدن اشکاشون نبود وقتی نمیتونستی براشون کاری بکنی...

روز اول به وقت ۱۶ اسفند۱۴۰۱ انگار که رنگ و بوی شهدا با اسفند هایی که در هوا پخش میشد آمیخته شده بود... تکاپوی بچهای راهیان برای به نحو احسن اجرا شدن برنامه ها نشان از بی قراریشون میداد...ماهم سوار اتوبوسا شدیم و با سربندای رنگی تزئینشون کردیم... و نواهای قشنگی که از نزدیک مسجد به گوش میرسید... حال و هوای شلمچه رو گرفته بود... امروز همه اینجا بودن.. از رئیس دانشگاه تا همه ی بچهای خانه فرهنگ که همشون برام مثل خانواده دومم هستن... و چقدر جای اون دوستایی که نیومدن خالیه... از این که حاجی باهامون نمیومد عمیقا ناراحت بودم... نمیدونم چرا اماحس میکردم وجودش برای همه ی بچهای اردو ضروریه... اما دم رفتن متوجه شدم که با فاصله یک روز حاجی هم ب جمعمون اضافه میشه و بی نهایت خوشحالم کرد این موضوع... از خانم اخوان و زهرا رفیعی نمیتونستم جدا بشم که... انقدر دلم میخواست میومدن...شاید حتی توی دلم گفتم اون دوتا دل و روحشون حتی زودتر از ما اونجاست... سوار اتوبوس ک شدیم با بچها قرار گذاشتیم کتاب «هنر خوب زیستن» رو دوره ای بخونیم... اگه وقت کردم تیکه هایی ازکتاب رو باهاتون ب اشتراک میزارم...

وضعیت اتوبوس ما اگه بخوام وصف کنم🤐😂 کلا هرجا بچه کوچولوها باشن اونجا عشقه😇😁😅😍

وضعیت نیمه شعبان ما😂❤️از امام علی ام میگیم ما😌 جای رفقاااایی که لحظه لحظه جای خالیشون حس میشه خالی😉🙃

سلام فرمانده ۲ 😍❤️

رفیق جان بیا حالا که فردا قدم میزاریم روی این خاک های مقدس... حالا که توی روز به این مهمی دعوت شده شهداییم. دستخالی برنگردیم!!! بیا همین امشب! توی اردوگاه... یه قراری با شهدا بزاریم... قرار شروع یه کار خوب یا کنار گذاشتن یه عادت بد... حتما اومدنمون اینجا، این موقع، بی حکمت نیست... حیفه همونی که اومدیم همونم برگردیم... حتی در حد یه کار کوچیک... امشب خوب بهش فکر کن... چه کار خوبی یا ترک چه عادت بدی میتونه امام زمان رو خوشحال کنه؟؟؟ عهد ببند باهاش در حضور شهدا... یه قدمم شده ظهورش و نزدیک کنیم. شاید بتونیم درکنار سلام و صلوات هامون... ختم قران ها و زیارتایی که هدیه میدیم یه هدیه کوچیک خاص امسال بهش بدیم😉🌱 راستی تولدش مبارک🌱🙂♥️که تولدی مبارک تر از این توی دنیا نیست... 🙃 @Meshkat_art79

شماهایی که جاموندین... جسما نیومدینـ.... شماها حضورتون بیشتر و پررنگتر از از ماست... 🙃

نام تورا امشب در دل تاریکی ها یافتم، مثل ماه در دل شب. همانقدر زیبا و نورانی هستی. تو قصه ی عشق این خاکی و سالهاست که خون های ریخته شده در این مرز و بوم آن را ثابت کرده اند. آیینه تمام نمای خوبی ها، زیبا ترین شعر هستی، برای تو می نویسم که نامت پر از بغض و دوریست و حسرتی بر دل مسافر ما که از غافله عشقت عقب افتاده اییم... کاش برای یکبار هم که شده باورت میکردیم و با آمدنت تمام میشد این بغض سنگین زمین... کاش می آمدی و جهان را از این بلاتکلیفی عمیق بیرون می کشیدی... چقدر جایت در روزها و شبهایمان خالیست، و چقدر ماحسش نمی کنیم... #مشکات_ماه @Meshkat_art79

به اردوگاه رسیدیم، اما میدونم که از حافظه ماهی من انتظار ندارید اسم اردو گاه رو یادم مونده باشه. بعد ازیه عالمه بازی و همخوانی و جشن و سرور توی اتوبوس رسیدیم و مستقر شدیم. باورم نمیشد که بشه بعد هفت سال با ورودم به اردوگاه همه ی حسای خوب سفر قبلی بهم منتقل بشه و انقدر حالمو خوب کنه... جذابیت اردوگاه منو محو خودش کرد. بعد از یه سری پک بندی ها نیمه شب اومدم محوطه تا ببینم کجا چ خبره. رفتم برم سمت حصاری که دور محوطه کشیده شده بود شاید بتونم برم اونطرف و عکس بگیرم اما متاسفانه از دید نگهبان پنهون نموند و پروژه شکست خورد... تصمیم گرفتم فعلا از محدوده خودم اونطرف تر نرم تا توی فرصت مناسب بپیچونمش وبرم. نشستن اینجا، توی این هوا حتی بی هدف و حرف و گفته ای خیلی میچسبه. انرژی مثبتش زیاده... فردا قراره بازدیدا شروع بشه اما از الان نمیگم کجاها... خلاصه ک جاتون خالیه❤️