eitaa logo
•|مِتانویا|•
210 دنبال‌کننده
907 عکس
730 ویدیو
3 فایل
|بِسمِ الله الرَحمنِ الرَحیم| مِتانویا یعنی توبه :)🌱 . . . به معنی کسیه که مسیر ذهن،قلب و زندگی شما رو تغییر میده و مثل یه نور توی تاریکی زندگیتون پیدا شده...!🌻♥️ کپی با ذکر صلوات حلاله مومن...🤝🏻 🗨ناشناسمون https://daigo.ir/secret/2762438845
مشاهده در ایتا
دانلود
سعےڪنید‌سڪوت‌شما بیشترازحرف‌زدنتان باشد هرحرفےراڪہ‌مےخواهید بزنیداول فڪرڪنید✨ آیاضرورۍهست‌یانہ؟ هیچ‌وقت‌بےدلیل‌حرف‌نزنید... _شهیدمحمدهادی‌ذوالفقاری ♥️🌿@Metaanoia
انَّ اللَّهَ یَحُولُ بَیْنَ الْمَرْءِ وَ قَلْبِهِ ... خدا حائل هست بین انسان و قلبش!. (انفال/24) اگر که دلشکسته ای ... بخـــــوان : الا بذکر الله تطمئن القلوب... ❤️‍🩹@Metaanoia
اگه وجود خـــــدا باورت بشه خــدا یه نقطه میذاره زیرباورت “یاورت “می شه. ●➼‌┅═❧═┅┅───┄ ❤️@Metaanoia
کسی که برای خدا کار کند ، نمی ترسد چون مُقَدرات، دست اوست همه از خداست.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
•|مِتانویا|•
در دلم با او گفتگو میکنم.: " سلام شهید .... سلام آقا ممنون که دعوتم کردی ممنون که نگام کردی میدونی ک
🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂 🍂رمان فانتزی، عاشقانه و آموزنده ✍قسمت ۲۹ و ۳۰ دقایقی میگذرد تلفن زهرا زنگ میخورد .. پاسخ میدهد ، تلفن را قطع میکند و میگوید : _ رمیصا جون ببخشید من باید برم + خواهش میکنم عزیزم خوشحال شدم دیدمت _ منم خیلی خوشحالم شهدا کمک کردن یه دوست خوب پیدا کردم .باهمدیگه در تماس ایم . کاری نداری عزیزم ؟ + نه مواظب خودت باش _ قربونت. فعلا خداحافظ + خدانگهدارت . _ ببخشید ؟ امیر ارشیا که نگاهش به رفتن زهراست میگوید : _ آشناتون بود ؟ + نه تازه با هم دوست شدیم. _ آهان . خب مراسم تموم شد اگر میخاین بریم ؟ + بله قبولتون باشه _ سلامت باشید قبول درگاه حق از جیبش یه چفیه ی سبز می آورد و سمتم میگیرد _ دستم رسید این چفیه رو تبرک کردم بفرمایید برای شما + نه ممنونم خودتون چی؟ _ من از این تبرک ها دارم فکر میکنم شما اولین بارتونه که اومدین تشییع شهدا این هدیه ایی از طرف شهداست .... .................... از در عمارت خارج میشوم امروز هدیه ایی از طرف شهدا گرفتم که تا به حال چنین هدیه ی ارزشمندی نگرفته بودم ..... صدای بوق ممتد ماشینی نگاهم را به سوی دیگری سوق میدهد ایلیا با اخم نگاهم می کند و عصبانی دستانش را روی بوق گذاشته است به سمت ماشین اش میروم میگوید : _بیا سوار شو.... تابه حال به این شکل عصبانی ندیدمش... بی صدا درون ماشین می نشینم ناشیانه و عصبانی ماشین را به حرکت درمی‌آورد خیابان ها لایی میکشد و پشت ماشین ها بوق میزند. از صدای بوق گوش هایم اذیت میشود بهش میتوپم و میگویم: + هیچ معلومه چخبرته...چه وضع رانندگیه... اب دهنم رو قورت میدم و با صدای بلندتری میگویم : + منو پیاده کن..میخام سالم برسم خونه داد میزند: _هیچ معلومه تو اون خونه چه غلطی داری میکنی؟ با پسر مردم میری بیرون که چی ؟؟؟ فکر کردی چون برادرت نیست ، میتونی هر غلطی بکنی... ناخودآگاه بغض میکنم .. _ دنبالت اومدم دیدم سوار ماشین اون عوضی شدی دیدم باهاش رفتی رمیصا چه میکنی تو... غیرت حالیته... حیا حالیته چشم هایم را میبندم : + نگه دار پیاده میشم.. همچنان وحشیانه با ماشین می راند... داد میزنم : + گفتم نگه دار... ماشین را نگه میدارد.. پیاده میشوم بی صدا اشک هایم میبارد ، در خیابان گام برمیدارم و دل شکسته ام خنجری بر احساساتم میزند....به چه اجازه ایی سرم داد زد چرا به خودش اجازه داد ان حرف ها را به من بگوید.... . . به خانه میرسم + سلام مادر ناراحت است و جواب سلامم را با بی میلی میدهد.چادرم را تا میکنم.اولین روز چادر پوشیدنم چقدر حرف شنیدم حرف هایی که به چادرم نمی آمد....اما دوستش دارم چادری که مرا یاد می اندازد.. _ ایلیا رفت. بی توجه به اشپزخانه می روم و آب از شیر میخورم. _ شنیدی چی گفتم . + بله. گفتین ایلیا رفت. ادامه ی آب را می خورم. _ خب پس این جمله امم بشنو که دیگه حق نداری تو اون خونه کار کنی. آب درون گلویم میشکند و به سرفه می افتم..لیوان را درون سینک میگذارم سمت مادر میروم و میگویم: + چرا ؟ _ چون که من میگم + اخه مامان چرا یهو نظرت برگشته توکه از سکینه خانم خیلی راضی بودی تو که دوست داشتی من اونجا کار کنم _ الان میگم دیگه نمیخاد بری. + ایلیا چیزی گفته؟ _ اره. گفتی میرم سرکار ، نگفته بودی با شازده پسر سکینه خانم میری بیرون. + مامان به جان خودت امروز رفتیم تشییع پیکر شهید همین. _اشتباه کردی اون پسره کیه مگه؟!. + همون پسر، شبی که زنگ زدین میخواستین بیاین، وظیفه ایی نداشت اما باهام اومد که مبادا تو خیابون یا تو خونه با وجود حمید اتفاقی برام بیافته خودش زنگ زد به پلیس، من که اصلا بادیدن خون دیوار تو حال خودمم نبودم اون خونه رو تمیز کرد تا شما حالتون بد نشه _ به هر حال دیگه اونجا کار نمیکنی تمام.... با من درمورد این موضوع بحث نکن 🍂ادامه دارد.... ✍نویسنده: فدایی بانو زینب‌جان 🍂 🍂🍂🍂🍂🍂🍂
🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂 🍂رمان فانتزی، عاشقانه و آموزنده ✍قسمت ۳۱ و ۳۲ برای بردن وسایلم به عمارت سکینه خانم امده ام.. تا حرف رفتن میزنم ، بغض میکند و چهره ی زیبایش درهم میشود. _ رمیصا جان عزیزم نرو. من خیلی بهت وابسته شدم نبودنت اذیتم میکنه مثل دختر نداشته امی لبخند میزنم و کنار تختش مینشینم + شرمنده ام.. منم شما رو خیلی دوست دارم ولی دیگه مادر دستور دادن نمیشه مخالفت کنم ،ولی بهتون سر میزنم. زنگ میزنم خوبه ؟ _چی بگم دخترم ...شماره ی مادرت رو بده خودم باهاش حرف میزنم + نه ، درست نیست مادر دیگه تصمیمش رو گرفته. امیدوارم یه پرستار خوب براتون پیدا بشه سرش را میبوسم،او هم محکم در آغوشم میگیرد. .. .. .. از پله های عمارت پایین می‌آیم کتاب و تسبیح درون دستم و تسبیح تربت را بو میکنم....چقدر دوستشان دارم ولی باید به صاحبش برگردانم.. به سوی اتاقش میروم در میزنم ..صدایی نمی اید دوباره در میزنم باز هم صدایی نمی اید. در را باز می کنم. درون اتاق کسی نیست ، سجاده اش روی زمین پهن است.. تسبیح را روی کتاب می گذارم و کتاب را هم روی میز تحریر می گذارم.. اگر بود از او خداحافظی می کردم...... چادرم را روی سرم محکم میکنم .. از آن روز که در تشییع پیکر شهید را دیدم با خودم و او عهد کردم به عشق خدا ، با کمک او پای خون مطهرش بمانم چادر مادرم زهرا (س) را محکمتر بگیرم با کمک همان شهید دوست دارم این یادگاری را تا جایی که بتوانم حفظ کنم ... در عمارت را میبندم و درون کوچه گام بر میدارم چادرم در باد حرکت میکند و جلوی صورتم را میگیرد چادر را به سختی می گیرم و پشت به باد می ایستم تا کمی از هجمه های باد کم شود.... _سلام همان که در سختی ها کنارم بود ، همان که با تسبیح و کتابش عطر تازه ایی به زندگی ام بخشید او که با هدیه ی شهدا دنیای دیگری به رویم گشود... ناخوداگاه سرم را مثل او پایین میگیرم ... + سلام از این اخلاق ها نداشته ام ، همیشه در مقابل مردها با قدرت ایستاده ام اما نمیدانم چه ام شده _ دو روزه نیومدین عمارت علت خاصی داشته؟ + دیگه نمیام. ناگهان سرش را بالا میگیرد و نگران به اطراف نگاه می کند _ چرا اخه ؟ از چیزی ناراحت شدین؟ مادرم چیزی گفته کاری کرده ؟ کار مادرجون سخت شده ؟ + نه اصلا به خاطر این ها نیست ... _ پس چی شده ؟ + اون روزی که با شما اومدم تشییع شهید پسرخالم منو رسوند تا دم در تازه از شمال اومده و مثل اینکه بعد هم که با شما اومدم تعقیب مون می کرده نمیدونم به مادر چی گفته که مادر کاملا مخالف کار کردن در اینجا شدن ... نفس عمیقی میکشد.. سکوت را میشکنم + به سکینه خانم و این عمارت خیلی عادت کرده بودم اما مادر نظرشون چیز دیگه اییه... کتاب و تسبیح تون رو گذاشتم رو میز تو اتاقتون با اجازه تون من برم .خدانگهدار نگاهی به چادرم میکند و ارام میگوید : _ خدا نگهدارتون. 🍂ادامه دارد.... ✍نویسنده: فدایی بانو زینب‌جان 🍂 🍂🍂🍂🍂🍂🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💕 جانم فدای نام تو يا صاحب‌ الزمان قـربان آن مقام تو يا صاحب‌ الزمان جان ميدهم بخاطر يک‌لحظه‌ديدنت دل‌عاشقِ سلامِ تو يا صاحب‌ الزمان 🌹@Metaanoia
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
وقتى ميخواى كلاس نری ولی استاد و تو راهرو ميبينى 😂🏃🏻 ‌ 🌺@Metaanoia
📌 🔺ماهیان ازآشوب دریا به خدا شکایت بردند، 🔹دریا آرام شد، 🔺ولي آنها اسیر تور صیادان شدند، 🔹آشوب زندگی حکمت خداست. 🔺ازخدا دل آرام بخواهیم نه دریای آرام... 🔅امام رضا علیه السلام: ايمان‌ چهار ركن‌ است‌ : توكل‌ بر خدا ، رضا به‌ قضاى‌ خدا ، تسليم‌ به‌ امرخدا ، واگذاشتن‌ كار به‌ خدا 🌹@Metaanoia
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ذاکر حقیقی کسی است که...!🌸✨ @Metaanoia
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
•|مِتانویا|•
🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂 🍂رمان فانتزی، عاشقانه و آموزنده #فتّاح ✍قسمت ۳۱ و ۳۲ برای بردن وسایلم به عمارت سکینه خا
🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂 🍂رمان فانتزی، عاشقانه و آموزنده ✍قسمت ۳۳ و ۳۴ از دکه ، روزنامه ی استخدامی میگیرم نگاهی گذرا میکنم و زیر چادر میبرم به سمت خانه به راه می افتم. باید دنبال یه کار مناسب باشم اگر به مادر باشد که میگوید سرکار نرو با پول پس‌اندازهایی که پدر باقی گذاشته ، زندگی را می چرخانیم.اما تا کی میشود اینگونه ادامه داد...آن پول باید بماند برای روز مبادا .. وارد کوچه می شوم همسایه ها باهم آهسته صحبت می کنن از این رفتار خیلی بدم می آید اما شاید به خاطر چادر روی سرم است... پس باید حق این چادری که روی سرم هست را حفظ کنم سخت است ...اما نفس عمیق میکشم .. نزدیک همسایه ها که میشوم در دل زمزمه می کنم خدایا تو ببین به عشق تو لبخند میزنم و رو به انها بلند میگویم : _ ســــــلـــام با تعجب نگاهم میکنند و ارام جواب سلامم را میدهند... درونم حس خوبی دارم حس ارامش حس خشنودی حس ارتباط با خدا... در را باز می کنم و داخل میشوم ... . . . . چند جا برای استخدام رفتم هر جا یه مشکلی دارد و به یه بهانه ایی ردم میکنند اخرین جایی که ردم کردند از همه جالب تر بود به چشم هایم نگاه میکنند و می گویند : _ما خانم رو با ظاهر آراسته استخدام می کنیم . گفتم : + مگه چادر آراسته بودن نیست ؟ _ چی بگم اخه ... منظورم اینه که ظاهرتون باید جذاب باشه تا نظر مشتری رو جذب کنید. + مشتری میخاد منو بخره یا محصول شما رو عصبانی از پشت میز بلند می شود و میگوید : _ خانم اصلا ما برای شما اینجا جا نداریم بفرما بیرون .... هیی خدایا با تو معامله کرده ام میدانم معامله با تو سود است .... صدای زنگ خانه به صدا در می آید _ رمیصا من دستم بنده.. بیا برو در رو باز کن چادر را بر سرم می اندازم و به سرعت از پله ها پایین میروم در را باز میکنم نگاهم به نگاهش میخورد سرخ میشود و سرش را پایین می اندازد موهایی که از بالای چادر بیرون زده را با دستم داخل میبرم و دستانم یخ میزند ... _ سلام + سلام _ با مادرتون کار داشتم میشه بگین بیان جلوی در + چشم هول میشوم و در را پشت سرم محکم میبندم ...ای وای چرا انقدر در رو محکم کوبیدم + مامان _ بله + آقای امیر ارشیا جلوی در هستن میگن که با شما کار دارن . _خیره ان شاءاللّه از جا برمیخیزد چادر به سرش میکند و به حیاط میرود گنگ ایستاده ام ، برای چه به اینجا امده مادر احوالپرسی میکند و به داخل دعوتش میکند .اول وارد نمیشود و میخواهد همانجا صحبت کند اما با اصرار مادر خجالت زده وارد حیاط میشود روی تخته ی چوبی حیاط مینشینند. مادر داخل میشود و برایش چایی میریزد و به حیاط میبرد از مادر تشکر میکند و تسبیحی از جیب اش درمی‌آورد و در دستانش مهره ها را جابه جا می کند .. همان تسبیحی است که به امانت دست من بود یادم باشد از این تسبیح برای خودم بخرم .. نمیدانم البته شاید عطر این تسبیح را نداشته باشد اما آرامش خاصی میدهد... نگاهم به سر پایین اش است مقدمه چینی می کند و سربه پایین شروع به سخن میگوید : _ راستش برای گفتن یه مطلبی مزاحم شدم ، رمیصا خانم مدتیه که سرکار نمیان ، من خیلی اتفاقی ایشون رو دیدم و علت رو از دخترتون جویا شدم راستش اونطور که فکر می کنید نیست ... ضربان قلبم بالا میرود . سکوت میکند. ادامه ی حرفش را میخورد. مادر هم بدون تعارف و خشک میگوید : _ چایی تون سرد نشه. چایی را برمیدارد. _ ممنون. چایی را میخورد و آهسته شروع میکند : _ از وقتی رمیصا خانم رفتن ، به مادرجون میگم بریم بیرون نمیان لجبازی میکنن ، غذاهاشون رو با بی میلی میخورن ،بهانه ی پدر بزرگ رو میگیرن ، داروهاشون رو سر موقع نمیخورن میخواستم هر سؤ تفاهی هست خودم برطرف کنم که شما اجازه بدین رمیصا خانم به عمارت برگردند.. مادر نگاهی به حوض میکند و میگوید : _ به هر حال یه چیزهایی شنیدم که صلاح نمیدونم دخترم اونجا کار کنه. 🍂ادامه دارد.... ✍نویسنده: فدایی بانو زینب‌جان 🍂 🍂🍂🍂🍂🍂🍂
🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂 🍂رمان فانتزی، عاشقانه و آموزنده ✍قسمت ۳۵ و ۳۶ _ نمیدونم پسر خواهرتون چی گفتن به شما ...اما من واقعا به چشم خواهرم به ایشون نگاه میکنم و اگر کاری هم براشون انجام دادم وظیفه ی هر برادریه....من جای پسر شما هستم هر کاری داشته باشین به دیده ی منت به روی چشمم انجام میدم اون روز هم تشییع پیکر شهید بودمن خادم بودم و حتما باید میرفتم ماشین هم خالی بود ، به دختر شما گفتم که مسیر یکی هست و اگر قصداومدن دارن در خدمتشون هستم اونجا رسوندمشون ، موقع برگشت هم یه چفیه تبرک شده شهدا دادم بهشون همین ، غیر این نبوده... مادر نگاهش میکند و به فکر میرود . _ با همه ی این احوالات اگر مشکل شما ، بودن من تو اون عمارته من میرم خوابگاه یه روزهایی هم به مادرجون سر میزنم که رمیصا خانم تو عمارت نباشن. سلامتی مادرجون برای من خیلی مهمه.... مادر متفکر میگوید : _ چی بگم... اینکه شما اونجا نباشین خوبه اما خب نظر دخترم رو هم باید بدونم.. امیر ارشیا نفس عمیقی میکشد و از جا برمیخیزد. _ با اجازه تون من مرخص میشم فکراتون رو بکنید اگر راضی بودین فردا صبح میتونن بیان عمارت ، به محض ورود ایشون هم من از اون عمارت میرم... ....._______ از سجده برمیخیزم چقدر این سجده ها ، نجواها ، و اشک ها آرامم میکنند ... قرآن را باز میکنم و شروع به خواندن میکنم ...قرآن را میبوسم و در طاقچه کنار سجاده ی پدر می گذارم.. صبحانه ی مادر را اماده میکنم خودم میخورم و از خانه بیرون میزنم.. . . . زنگ عمارت را میزنم . دقایقی میگذرد و در باز میشود.. کفش هایم را درمی‌آورم و داخل میشوم یک راست به اتاق بالایی میروم و در اتاق سکینه خانم را میزنم. . . . + خب دیگه با اجازه تون من میرم.. زود به زود بهتون سر میزنم. دیگه سفارش نکنم غذاها و داروهاتون رو سر وقت بخورین نیام ببینم سکینه بانو پیر شده هااا... لبخندی میزند و میگوید : _باشه عزیزم. زود به زود بیا پیشم. از او خداحافظی می کنم و از پله ها پایین می آیم.. در اتاق را می بندد و با کوله پشتی ای که روی دوشش است نگاهش به نگاهم می افتد. برمیگردد. و چند قدمی راه میرود . _ من میرم که مزاحم نباشم. + نه لازم نیست شما برید. نیومدم که بمونم، اومدم به سکینه خانم سر بزنم و برم . 🍂ادامه دارد.... ✍نویسنده: فدایی بانو زینب‌جان 🍂 🍂🍂🍂🍂🍂🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هَـرچَندعَیـٰان‌اَست‌وَلےوَقـت‌ِبَیـٰان‌اَست..؛ عِشـق‌ِتوگِران‌قَدر‌تَرین‌عِشق‌ِجَھـٰان‌اَستજ~ ᆢᆢᆢᆢᆢᆢᆢᆢᆢᆢᆢᆢᆢᆢ 🌀بر آن که عهد بستیم؛هستیم؟!
‹🕌✨› ایران‌نیاز‌داشت‌به‌یک‌سرپناه‌اَمن؛ اینگونه‌بود‌که‌مشهدالرضاآفریده‌‌شد ❤ ‹🕌✨› ↫
« اللَّهُمَّ لَا تَکِلْنِی إِلَى نَفْسِی طَرْفَهَ عَیْنٍ أَبَداً » خدایا مرا به اندازه یک چشم بر هم زدن، به خودم وامگذار.. ✨@Metaanoia
+ ܝܝ݅ܝߺܣࡅ࡙ߺܥ‌ߊ‌ࡅ࣪ߺܘ🌌•.•.•. درشب‌هاےسردِزمستان ❄️💧-]↻ بدون‌بالش‌و‌زیراندازمےخوابید ∘ وقتےاعتراض‌مےڪردیم‌مےگفت :🌱 . ⦅بایداین‌بدن‌راآماده‌ڪنم 🍃↬ باید‌عادت‌ڪندڪہ‌روزگار‌طولانے درخاڪ‌بماند..!⦆∘∘ ♥️¦⇠
وَلۍخب(: ِدل‌تنگیہ‌دیگِہ.. دل‌کِہ‌نِمیفمه‌مَن‌چی‌میگَم .. هِزارتادَلیل‌ومَنطق‌بِراش‌بچینم؛ آخَرش‌بازم‌میگِه‌دلم‌تَنگ‌شده! مِثلِ‌‌این‌بَچہ‌هاکہ‌پاشونو‌میکوبَن زمین‌تابِہ‌خاستشون‌بِرسن ..؛ پامو‌بِکوبم‌زَمین، حَرمتو‌میدۍبِھم؟!【🙂❤️‍🩹】
‹🕌✨› خش‌خش جاروی خادم‌هات، در صحن حرم بهترین تسکین غم‌های دل بیتاب ماست...