انــســان ها به ميزان "حقارتشان" "توهين" ميكنند.👌 به ميزان "فرهنگشان" "عشق ميورزند". و به ميزان "كمبودهايشان" "آزارت  ميدهند". هرچه "حقيرتر" باشند، بيشتر "توهين ميكنند" تا حقارتشان را جبران كنند. هر چه "فرهنگشان غني تر باشد"، بيشتر به ديگران "عشق ميدهند". وهرچه "هويّتشان عميق تر باشد"، "محترمانه تر رفتار ميكنند". به اندازه "دركشان" ميفهمند، و به اندازه "شعورشان" به "باورها و حرف هايشان عمل ميكنند. 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸

گویند مرغی هست به نام آمین دربلندترین نقطهٔ آسمان آنجا که بخدا نزدیکتر است ... پرواز ميکندوسخن میگوید ... آروزمندم امشب هرآنچه ازدل شما میگذرد آمین بگوید... ‎ 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸

.

💞🍃ᶫᵒᵛᵉᵧₒᵤഽ💞 به قلم #یاس حیاط زیبای آقای احمدی چنان خیره کننده بود که گلی با ذوق گفت __وای کیمیا اینجا رو ببین چه گل‌های قشنگی اینجا چقدر قشنگه کیمیا با لبخند گفت _ قشنگ نیست گلی فوق العاده است و بعد رو به سبحان با ذوق فراوان گفت _ سبحان میگم ما هم حیاطمون را اینجوری گلکاری کنیم ببین چقدر قشنگه همگی تقریبا ورودی حیات بودند ماشین‌ها در حیاط آقای احمدی پارک شده بودند که صدای خنده و خوش آمد گویی آقای احمدی همه رو از دیدن باغ گل‌های زیبا و دیدنی حیاط منحرف کرد آقای احمدی به همراه یک زن جوان و بسیار خوش پوش و زیبا به پیشواز مهمان‌هاشون اومدند کیمیا چشم از استخر پر از آب گرفت و در اولین نگاه به زن همراه آقای احمدی نگاه کرد آقای احمدی با خوشرویی به همگی خوش آمد گفت _خیلی خوش آمدید بفرمایید حسین با آقای احمدی دست داد و گفت _ والا محمد آقا به قدری این گل‌ها خیره کننده است ما همه چیز یادمون رفت همگی خندیدند سبحان بسیار جدی و مؤدبانه با آقای احمدی دست داد آقای احمدی دستش رو رو شونه سبحان گذاشت و گفت ____شما باید همون عاشق پیشه معروف باشید حسن آقا با خنده گفت _ خودشه محمد آقا و البته پسر عموی دخترم کیمیا هم میشه خانم همراه محمدآقا به همگی خوش آمد گفت پس از ورود به منزل کیمیا نگاهی سریع به دور تا دور خونه انداخت و بعد دوباره نگاهش به خانوم آقای احمدی خورد آقای احمدی رو به جمع گفت _ ایشون همسر عزیزم ایلای هستند و بعد با اشاره به دختر همراهش گفت _ و ایشون هم دختر گلم آیسو خانوم هستند فکر کنم بتونه با کوثر خانوم دوست بشه همسر آقای احمدی لبخند زیبایی کرد و گفت _ خیلی خوشبختم شما باید زینب خانوم باشید و بعد رو به کیمیا گفت و ایشون هم کیمیای عزیزم و بعد رو به گلی کرد و گفت ولی ایشون رو نمی‌شناسم کیمیا با لبخند گفت _ گلی زن داداش و دوست صمیمی من هستند و گلی با خنده نخودی‌اش گفت ____و البته همکلاسی مراسم معارفه تمام شده بود مردها با هم مشغول صحبت بودند خانومی از مهمان‌ها پذیرایی می‌کرد و کیمیا همچنان محو تماشای همسر آقای احمدی بود زینب خانم کمی با خجالت گفت _ ببخشید خانم احمدی من متوجه اسمتون نشدم خانم احمدی دوباره سخاوتمندانه لبخندی زد که صورت دلنشینش رو بیشتر دلنشین‌تر کرد و گفت _ اسم من ایل آی هست ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌◍⃟🍃ꕥ࿐❤️ ‌◍⃟🍃ꕥ࿐❤️‌◍⃟🍃ꕥ࿐❤️ ‌◍⃟🍃ꕥ࿐❤️‌◍⃟🍃ꕥ࿐❤️‌◍⃟🍃ꕥ࿐❤️

*🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍃 شـب بـا تـمـام یـک رنگیش   🌙⭐️ چه ساده آرامش می‌بخشد🌙⭐️ چـه خـوب می‌شد مـا هم🌙 ⭐️ مـثل شـب باشیـم....‌‌‌‌‌‌......🌙⭐️ یکرنگ ولی آرام بـخش 🌙⭐️ خـــدایـا هـمه‌ی مـا را 🌙⭐️ عافیت بخیر بگردان 🌙⭐️ شبتون در پناه خدا🌙⭐️ شــب خــوش 🌙⭐️    ‌‌‌‌‎ 🍃🍃🍃🌼🍃 * یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰 @Yass_malake لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇 https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88

.

🍃🍃🍃🌸🍃 گذری بر زندگی‌ پر فراز و نشیب دختری ماه روی به نام #ایل_آی آخرین فرزند پاییز.... 🍃🌸🍃

💞💞💞 قسمت سوم #داستان_ایل_آی به قلم پاک #یاس خیلی خوشحالم که آیسو عاشق خاله و دختر خالشه خوبه که همدیگرو دوست دارن گاهی آیسورو مثل آیناز میبینم آیسو و آیدین نشستن رو مبل جلو تلویزیون و تو این هوای نه سرد و نه گرم پاییز همچنان که به بستنی هاشون لیس میزدن کارتون مورد علاقه آیدین نگاه میکردن _بوی چاییت میاد _بریم بخوریم که منم بدجور دلم چایی میخاد محمد پشت صندلی نشست مثل خودم از پنجره بزرگ آشپزخونه حیاط نگاه کرد چایی جلوش گذاشتم و با لبخند گفتم __بفرمایید آقا محمد محمد زیر چشمی نگام کرد دستشو دراز کرد و گونه‌ام که روبه روش نشسته بودم ویشکونی برداشت و گفت ____آقا محمد!؟ ____امروز یاد اون روزا افتاده بودم چقد زود گذشت _بله بله یاسی جون و بعد قه قه خندید منم لبخندی و زدم طاقت نیاوردم پاشدم به زور چونمو دراز کردم از صورت ته ریش دارش بوسی برداشتم و گفتم _خیلی دوست دارم _با محبت نگام کردو گفت __زبون میریزی ایلای خانوم بپا کار دستت ندم خانم خوشگله با اعتراض اسمشو بردم که صفحه موبایلش روشن شد و اسم مامان مهتاب روی صفحه ظاهر شد محمد پذیرش زد و گفت _بح بح مامان خانوم خودم حالت چطوره ممنونم مام خوبیم شکر قربونت بشم شهرستان بودم واس یه پرونده رفته بودم نشد برگردم وااای مامان جون آیدین بازم شروع نکن من به کارم علاقه مندم احساس خوبی دارم وقتی به یکی کمک میکنم به حق و حقوقش برسه جون آیدین قسم میده چون مامان مهتاب و باباعلی عاشق آیدینن آیسورو هم الحق دوست دارن هر جا برن براش سوغاتی میخرن ولی انگار همون قضیه خون خونو میکشه اینجام صادق چون جونشون به آیدین بنده آیدین یه جور دیگه دوست دارن خنده ای کرد _مامان خدا به قدری بهم داده که رو چندرغاز دستمزد یه عده بینوا بیچاره چشم نداشته باشم حالا این حرفارو ولش کن بابا کجاس چه خبر اوضاع خوبه چی.... عه جدی.... خوب کاری کردی خوب آخه ...‌ مطمعنی مشکلی ندارن شاید با حضور منو ایلای زیاد راحت نباشن خوب شکر خدا که خوشبختن والا منم همین میخواستم دوباره خندید تو که ضرر نکردی مهتاب جون برات عروس آوردم باقلوا..... داشت راجع من حرف میزد همانطور که ماگ چاییمو با دستام نوازش بار میکشیدم و به حرکت برگهای درختای حیاط نگاه میکردم و لذت میبردم با عشق نگاش کردم وقتی میگه عروس آوردم باقلوا مطمعنم که حرف الکی نمیزنه گاهی با خودم میگم من چی دارم من که هیچی ندارم محمد چرا اینجوری عاشقمه بهش نگفتم ولی خیلی وقتا بعد این فکر پا میشم و صدقه میندازم تو صندوق که نکنه خودم زندگی خودم چشم بزنم آخ که من قربون اون صورت بی نقصش بشم که وقتی حرف میزنه مطمعنی داره راست میگه و احساس واقعیش همونه محمد مثل کوه میمونه مثل یه پدر که راحت بهش تکیه کنی و میدونی همیشه پشتته نمیدونم از قیافم فهمید یا چی که دوباره کمی خم شد اینبار لبامو با دو انگشت اشاره و شصتش گرفت بعد دستاشو گذاشت رو لبش چشمکی زد و همچنان به صحبتش با مادرش ادامه داد ____باشه مامان پنج شنبه شب اونجاییم خیالت راحت اگه کمک احتیاج داری زودتر بیاییم آها حمیده خانوم اونجاس باشه پس چه بهتر قربونت برم باشه دیگه نه دیگه سلام برسون بابا سرمو تکون دادم که یعنی منم سلام دارم _اونم سلام داره خداحافظ خدافظ گوشی قطع کرد و من ابروهامو بالا بردم و با حرکت سرم پرسیدم که چه خبر که یعنی مامان مهتاب چی میگف لبخندی زد و فقط نگام کرد مثل بچه ها لبامو غنچه کردم ابرهامو بردم بالا و قیافه مثلا بغض کرده گرفتم که لباش کش اومد وبا لبخند گفت __ایلای خانوم داری زیادی دلبری میکنیا دوباره راهی حمومت میکنما دوباره خندید و من با اعتراض گفتم ____محمد ....بگو مامان مهتاب چی میگف چی شده عروس باقلوا کیه پنج شنبه چی شده که مامان شام دعوت میکنه محمد چاییشو با شیرینی نارگیلی که خودم پختم خورد و گفت __باقلوا تویی یاسم مامانم پنج شنبه مهمون خارجکی داره ما رو هم دعوت کرده ____خارجکی؟؟؟!!!کی یعنی نکنه داییتینا اومدن ____محمد ماگ چاییشو جلوم گذاشت که دوباره بریزم براش و در حالی که به صندلی تکیه میداد ودستاشو رو سینش قفل میکرد و با دقت و متفکرانه با صورت من نگاه کرد و گفت ____نه اونا نیستن سارا با شوهرش برگشته ایران مامانم براش مهمونی گرفته با تعجب گفتم _خانم بهرامی؟؟!!!!...... 🍀کپی برداری از داستان ایل آی پیگرد قانونی و الهی دارد❌ ❤️پارت روزهای تعطیل در کانال دوستانه ها❤️ لینک دوستانه ها https://eitaa.com/chslesh1402 لینک کانال https://eitaa.com/Mgbaely 🌺 🍃🌺🍂 🍂🍃🌺🍂🍃🌺 ❤️🍂🍃🌺🍂🍃🌺🍂🍃🌺🌺۳

*🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍃 ✨﷽✨الهی به امیدتو 🌺 از اولِ خلقتِ جهان و کائنات 🌺 تا آخرِ زندگی و پایانِ حیات 🌺 اندازه‌ی ذراتِ تمامی کرات 🌺 بر حیدر و زهرا و محمّد صلوات 🌺 شروع روزتون پُر برکت با صلوات بر حضرت مُحَمَّدٍ ﷺ🌺 و خاندان پاک و مطهرش 🌺 🌺 اَللَّهُـمَّ 🌺صَلِّ🌺 عَلَی 🌺 مُحَمَّـدٍﷺ 🌺 وَآلِ🌺 مُحَمـَّدﷺ 🌺وَ_عَجِّـل🌺 فَرَجَهُـم 🌺    🍃🍃🍃🌼🍃 * یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰 @Yass_malake لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇 https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88