#سرگذشت_پاییز
#به_جرم_دختر_بودن
#پارت_پانزده
اسم من پاییزه…..الان که دارم سرگذشتمو تعریف میکنم وارد ۲۸سالگی شدم……….
چند وقت هم گذشت تا اینکه مامانی(مادر بابا)از آلمان برگشت…..مامانی بخاطر زایمان عمه رفته بود پیشش آلمان تا بهش رسیدگی کنه ،،،،…وقتی مامانی اومد همگی باهم رفتیم پیشش برای دیدنش…..اونجا بابا به مامانی گفت:مامان…!!!حالا چی میشه یه مدت هم بیای خونه ی ما و مراقب بچه ها باشی…..مامانی قیافه ی حق به جانبی به خودش گرفت و گفت:والا من دیگه جوون نیستم ک….!!؟اصلا توان و حوصله ی سه تا بچه مخصوصا پسر رو ندارم و نمیتونم مراقبت کنم..،..بنظر من بهتره ازدواج کنی تا هم خودت از تنهایی در بیای و هم یه سر و سامونی به بچه ها و زندگیت بدی…..
تا این حرف رو شنیدم گریه ام گرفت و اشکهام سرازیر شد ،آخه هیچ کسی رو نمیتونستم جای مامان ببینم…..بابا و مامانی بدون توجه به گریه ی من داشتند حرف میزدند که در نهایت بابا گفت:نمیدونم والا………بعدش جوری که من متوجه نشم به مامانی چشمکی زد و بلند شد و رفت بیرون تا ما تنها باشیم…..
ادامه در پارت بعدی 👇
@Mille_clesdor
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#هزار_کلید_طلایی
#داستان شب
#سرگذشت#سمانه
#وابستگی
#پارت_پانزده
من سمانه هستم…..متولد شیراز و امسال وارد ۲۲سالگی میشم…
مامان که خیالش راحت شده بود با خوشحالی بلند شد و رفت آشپزخونه تا شام بپزه….بابا عصبی از مامان پرسید:حالا کجا تشریف داشت؟؟مامان با خیال راحت و ریلکس گفت:تنها که نیست….با علی رفته شمال….چشمهام چهار تا شد و با خودم گفتم:خدا بده شانس….حرص و جوششو ما میخوریم و عشق و حالشو اونا…..اون شب زودتر از هرشب با خیال راحت خوابیدیم…دو روز بعد هم اقا محسن تشریف اورد……بماند که در عرض این دو روز چقدر مامان براش کارت به کارت کرد…..بعداز برگشت محسن تا چند روز جو خونه آروم بود……اما بعدش دوباره جر و بحثهای کوتاهی با بابا داشت….یه روز یه لحظه از ذهنم گذشت اگه محسن نیود خونه چقدر ارامش داشتیم اما خیلی زود پشیمون شدم چون شوخیها و شلوغ کاریهای محسن بود که به خونمون شادی میداد….یک هفته بعد یه شب محسن زنگ زد خونه و مامان گوشی رو برداشت…..محسن به مامان گفت:امشب نمیام خونه…گفتم که نگران نباشید….
ادامه در پارت بعدی 👇
@Mille_clesdor
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_شیرین
#بگذار_برگردم_پدر
#پارت_پانزده
من شیرین هستم،،،متولد ۱۳۵۴ تهران…..
خلاصه برای ناهار منو برد به یه کبابی….
گفتم:وای کسی مارو نبینه؟؟گشت گیر نده؟گفت:نگران نباش صاحبش آشناست و کاری با ما نداره….بعد با همون صاحب کبابی رفت پشت یخچال و باهاش کمی حرف زد و اومد ..نشستیم و باهم ناهار خوردیم…بعداز ناهار گفت:منخیلی خسته ام بریم خونه ی خواهرم کمی استراحت کنم….؟بعدش میرسونمت..با تاکید گفتم:منحتما باید ۵ عصر باید خونه باشم…گفت:نگران نباش،،تا ساعت ۵ میرسونم.خلاصه سوار ماشین شدیم رفتیم…تقریبا مرکز شهررسیدم.جایی که من اصلا محلشو نمیشناختم.اسم اون محل رو زیاد شنیده بودم ولی تا به حال نرفته بودم و نمیشناختم.با ماشین وارد کوچه ی باریکی شدیم و با احتیاط ماشین رو پارک کرد و پیاده شدیم..اون اقا جلوتر راه افتاد و اروم به من گفت:دنبالم بیا…مسیر نسبتا طولانی پیاده رفتیم…خسته شدم و میخواستم برگردم که با دست به یه خونه اشاره کرد و گفت:اینجا خونه ی خواهرمه….با کلید خودش در زو باز کرد و داخل شدیم….هیچ ترس و استرسی نداشتم چون بار اولم نبود ولی ....
ادامه در پارت بعدی 👇
@Mille_clesdor
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_مهناز
#کابوس
#پارت_پانزده
من مهناز هستم، متولد سال ۵۵ و در حال حاضر ساکن تهران
مامانی مابین لالاییهاش میگفت خان بابا گفته نمیتونم بین این همه پسر اون دختر رو نگهدارم از اینجا ببرینش……لالاکن که توی این دنیا تنهاییی….لالا کن که تازه مثل من شدی…..لالا کن که انگار این تنهایی برای تو از من به ارث رسیده……تمام حرفهایی که باید میدونستم و از من مخفی کرده بودند مامانی توی لالاییهاش گفت و من خرد شدم و بارها و بارها شکستم……
توی همون مویه های(گریه و زاری)مامانی متوجه شدم که من دیگه دختر یکی یه دونه ی بابا و نورچشم خان بابا نیستم……خانواده ام با پس زدن منی که از همه بی گناهتر و پاکتر بودم بدجوری دلمو شکوندند……عمو گناهکار اصلی بود که بعداز اونشب فرار کرد ورفت خدمت سربازی تا از همه دور بشه و همین دوریش و سرباز بودنش باعث شد دوباره عزیز خانواده بشه……..
مامان مقصر دوم که به حرفها وهشدارهای من توجه نکرد و به بهانه ی تنهایی مامانی و خوب شدن حال و هوام به من پشت کرد و اورد اینجا گذاشت و رفت تا فقط به فکر حفظ زندگیش باشه……مامان هم از من گذشت…….
ادامه در پارت بعدی 👇
💞@Mille_clesdor
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#سرگذشت #پژمان
#تاوان
#پارت_پانزده
من پژمان متولد سال ۶۹ شهر محلات هستم…..شهری که به پرورش گلهای قشنگ و خوشبو معروفه……..
وقتی با اون دسته گل رسیدم پیش اون دختر ،،بوضوح دیدم که از خوشحالی تمام اعضای صورتش میخندید….انگار که بهترین ومشهورترین پسر دنیارو بدست اورده باشه…اولین دیدار و ملاقاتم با یه دختر بود…..باهم کلی گفتیم و خندیدیم…..
اون روزها من ۱۶-۱۷ساله بودم و اوج جوونی و شهوت ..اون دختر که دلش نمیخواست منو از دست بده بعداز مدت کوتاهی حتی حاضر شد با من وارد رابطه بشه....مکان که داشتم هم خونه ی ویلایی و هم مغازه ایی که مال خودم بود…..اولین حس و اولین رابطه ی با اون دختر زیر زبونم خیلی مزه کرد و کم کم راه و کار دوستی با دخترهارو یاد گرفتم……
تاکید میکنم اکثرا دخترا خودشون سراغ من میومدند. و من فقط یه دسته گل خرجشون میکردم و بعد به راحتی باهاشون وارد رابطه میشدم.آشنایی با دخترها یه کم از غم و اندوه مامان و بابا کم کرد و غرق در دوران جوانی و دخترها شدم…..
ادامه در پارت بعدی 👇
💞@Mille_clesdor
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#سرگذشت_افسون
#قضاوت_ممنوع
#پارت_پانزده
سلام افسون هستم ازیه خانواده ی۶نفره که دوتابرادردارم یه خواهر
همون موقع گوشی افسانه زنگ خوردفهمیدم حامدپایینه برای اینکه بتونم ببینمش سریع کیفم روبرداشتم باافسانه رفتم پایین..حامدبایه تیپ اسپرت کنارماشینش که یه پرادو سفید بود منتظر وایستاده بود..وای خدایابااون تیشرت سفیدشلوارلی کتونی سفیدچقدرجذاب شده بودچندثانیه ای محوتماشاش شدم که افسانه گفت حواست کجاست حامدبهت سلام کرد
باخجالت جوابش رودادم گفتم خوش بگذره وراهم روکج کردم که برم سرخیابون ماشین سواربشم که حامدصدام کردگفت کجامیری ابجی وایستابرسونیمت؟ازکلمه ی ابجی که گفت اصلاخوشم نیومدیه حس بدی پیداکردم باخنده گفتم من افسون هستم به اسم خودم صدام کن..حامدخندیدگفت چشم حالا بیاسوارشوسرراه میرسونیمت..افسانه رفت جلونشست منم پشت چقدردوستداشتم جای افسانه من میرفتم کنارش مینشستم..حامدازکارم توشرکت پرسیدمنم باحوصله جوابش رومیدادم وافسانه ام شنونده بود..وقتی رسیدیم شرکت بابی حوصلگی تمام واردشدم رفتم تواتاقم نیماتافهمیدم امدم سریع زنگزدگفت برم دیدنش..
ادامه در پارت بعدی 👇
💞@Mille_clesdor
#هزار_کلید_طلایی
#سرگذشت_رقیه
#سر_خور
#پارت_پانزده
من رقیه هستم دختر دهه ی شصتی و یکی یه دونه یکی از روستاهای کشورمون
شروع کردم به جیغ زدن ازصدای جیغ من سریع مامان و زنعمو آمدند بالای سرم، وقتی لامپها روشن شد دیگه خبری از اون خانم نبود..انگار که خواب و کابوس دیده باشم..تمام تنم یخ کرده بود و میلرزیدمامان از حال من گریه اش گرفت و اشک ریخت..زنعمو رو به مامان گفت:خواهر من!چند بار بگم جلوی بچه از مرده و مردن حرف نزنید؟خواب دیده و ترسیده.بعد مکثی کرد و رو به من گفت:نترس دخترم!!خواب بود که تمام شد.اما من مطمئن بودم که خواب ندیدم ولی نمیتونستم بهش چیزی بگم.دور روز تمام از ترسمحتی دستشویی هم تنهایی نمیرفتم...روز سوم زنعمو جلسه ی قران داشت و همسایه ها رو هم خبر کرده بود..زنعمو که دختر نداشت و خدا بهش ۶تا پسر داده بود و شش تا عروس داشت…..برای پذیرایی از خانمها منو عروسها سرپا بودیم ومرتب چایی پخش میکردیم…همون روز قرار بود که برادر یکی از عروسهای زنعمو(زهره)پسر زهره رو از مدرسه بیار خونه ی زنعمو..وسط مجلس زنگ خونه زده شد….
ادامه در پارت بعدی 👇
💞@Mille_clesdor
#سرگذشت_ایران ( روایت از دختر ایران)
#اعتماد
#پارت_پانزده
من اسمم ایرانه…..۸۲ساله و متولد یکی از روستاهای یزد…
زایمان خیلی خیلی سختی داشتم مخصوصا که اون قدیمها بیمارستان و دکتر و غیره نبود و باید توی خونه بچه رو بدنیا میاوردم.موقعی که درد شدید زایمان رو میکشیدم مادر نداشتمو صدا زدم و گفتم:وای ماماااااان…!دارم میمیرم…واااااای…..مامااااااان..غلط کردم….من بچه نمیخواهم(در حالیکه عاشق بچه بودم)…خانمی که بعنوان ماما،اومد بود تا کمکم باشه باعصبانیت گفت:ساکت شو دیگه..کمک کن بچه داره خفه میشه…ارومتر که مردای بیرون صداتو نشنوند.با دردی که فقط مادرا درکش میکنند بالاخره دخترم(خانم)بدنیا اومد..با اولین گریه ی خانم تمام دردهای بدنم به یکباره قطع شد و به ارامش رسیدم و بیحال چشمهامو بستم واز حال رفتم…اونطوری که شنیدم موقع زایمان تا مرگ رفته بودم ولی نجات پیدا کردم…کارم با اومدن بچه بیشتر شد.. باید صبوری میکردم…. هر چی باشه از خونه ی اقدس خانم بهتر بود….غریب و تنها و بدون کمک ده روز به ظاهر استراحت کردم…..البته اگه لیلا خانم نبود اون ده روز هم سرپا بودم……
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
↳↳↳•┈┈••✾❀🕊💓🕊❀✾••┈┈•
💞@Mille_clesdor
#سرگذشت_اکبر
#وابستگی_مادر
#پارت_پانزده
من اکبر هستم متولد سال ۱۳۶۷شهر ارومیه اما از همون نوزادی ساکن تهرانم
دو روزی که مامان بیمارستان بود کلا موندم خونه ی ترانه و هر وقت خواهرام و برادرام زنگ میزدند میگفتم پیش دوستام هستم…ترانه بلد بود چطوری منو توی مشتش نگهداره..حسابی وابسته اش شده بودم…وقتی مامان مرخص شد و برگشت خونه من هم برگشتم..مامان تا منو دید زد زیر گریه..با صدای بلند گریه میکردو میگفت:کجا بودی پسرم؟؟پیش خودت نگفتی که مادر پیر و مریضت دق میکنه؟؟من که مردم و زنده شدم..اون شب که برنگشتی خونه مرگ رو به چشم خودم دیدم…برای اینکه مامان اروم بشه ازش معذرت خواهی کردم و قول دادم دیگه تکرار نکنم…همون روز خواهرم منو کناری کشید و گفت:اکبر!!!با هر کی که هستی از همین امروز رابطه اتو باهاش تموم میکنی..فهمیدی،،گفتم:نمیتونم…منمیخواهم باهاش ازدواج کنم…خواهرم گفت:وضعیت مامان رو نمیبینی؟؟فعلا نه…حداقل ۲۵ساله که شدی بعد…به ظاهر قبول کردم و گفتم:باشه….حالا ببینم چی میشه…اما مگه میتونستم از ترانه دل بکنم...
ادامه در پارت بعدی 👇
↳↳↳•┈┈••✾❀🕊💓🕊❀✾••┈┈•
💞@Mille_clesdor
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد