#روایت_نویسی
کارنامه مو گرفتم و مثه همیشه نمراتم خوب بود.
مامان بزرگم ذوق کرد و دست کرد تو کیف قشنگ وِرنی که معمولاً فقط تو مراسمات عروسی و ختم ازش استفاده میکرد
اما الان نقش گاوصندوق رو ایفا میکرد.
یه پولی رو کف دستم گذاشت و گفت :
- ای باریکلا به دختر زرنگم.
ایشاالله که خانم دکتر بشی!
من که از همون دوران نوجوانی چموش و غد بودم جواب دادم :
- وااا ... دکتر چیه؟
متنفرم از دکتر و بیمارستان
خون و خونریزی و داد و بیداد ...!
مامان بزرگ چپ چپ نگام کرد و گفت :
- پس ایشاالله خانم معلم بشی.
نیشخندی زدم و زل زدم به تلویزیون CRT قدیمیِ چاق و چله و گفتم :
- دلم میخواد نماینده ی مجلس بشم .
مامان بزرگ دو دستی تو فرق سرش کوبید
و رو به بابام گفت :
- خاکککککگ به سرم
دیدی این دختره ی ورپریده چی میگه؟!
میگه میخوام نماینده مجلس بشم
مگه تو مجلس خاله بازیه که زنا برن؟
بابام خندید و گفت :
- مامان جان نماینده مجلسِ خانم هم داریم!
مامان بزرگم که علاقه زیادی به خودزنی داشت
برای همین بازم به صورت کوبید و گفت :
- خدا مرگم بده!
داری سر به سرم میزاری ها؟
منم که بی سواد ...
ای خدا خیر برادرم غلام بده که نذاشت من مکتب برم
یه دو کلوم یاد بگیرم سواد دار بشم
اون وقتا که مثه حالا نبود روله!
۶ کَلاس سواد یاد میگرفتی خانم معلم میشدی ...
با خنده جواب دادم :
- شایدم نماینده ی مجلس میشدین!
خنده تلخی کرد و زل زد به گوشه ی اتاق و گفت :
- هی ...
فعلا که شدیم آشپز و نوکر و کلفت و کهنه شور!
با خنده رو به بابا گفتم :
- اختیار داری شما رو آقا بزرگ باید روی سرش میزاشته
کاترین پسرزا بودی ها.
خودشم خنده ش گرفت.
سالها گذشت
درس خوندم
و مهندس شدم
و حوزه رفتم
نماینده مجلس نشدم.
اما هیچوقت هم مثه زن های دیگه نشدم.
نتونستم از تموم چیزایی که زن ها رو سر ذوق میاورد لذت ببرم
نتونستم جلوی آینه وایسم و از صبح تا شب قیافه و هیلکم رو رصد کنم!
نشستم پای کتاب و دفتر
نوشتم و تحلیل کردم
خوندم و تحقیق کردم
یاد گرفتم و یاد دادم ...
اما سرم و پایین ننداختم که هر چیزی رو دیدم باور کنم و بگم و بخندم.
یه روز نشستم تو کلاس حوزه ,
استااد رو کرد بهمون و گفت :
- تا حالا هر چی دیدین و خوندین و حفظ کردین تموم شد.
امروز شروع دیگه ای توی زندگیتونه ...
و بد راهی رو انتخاب کردین
روزی که قراره برای همیشه به همه چی شک کنید
و باور نکنید
و تحقیق کنید
و تجزیه و تحلیل!
شما قراره نسل آینده ای رو تربیت کنید
که به انسان های آگاه نیاز داره!
اونایی که اراده شون محکمه
و کم نمیارن
کم نمیزارن
ذهنشون خلاقه
و مغزشون رو آکبند نمیزارن!
پشت به ما کرد و روی تخته نوشت :
- سرفصل این ترم :
- جریان شناسی ...
و من بعد اون ترم
دیگه هیچوقت نتونستم آدم سابق باشم!
پ.ن : ما اون ترم صاحبِ یه تفکر جدید شدیم،
تفکری که تصمیم میگیره ؛
از صَف ای که آدم های زیادی توش هستن بیرون بیاد!
دور از همه چی وایسه و رصد کن
و اونوقت با فکر باز و سنجیده انتخاب کنه👍
#مریم_علیپور
@Misss_Writter
✍️ خانم نویسنده 🇵🇸
#دلنوشته #روز_قلم وقتی برای بقیه توضیح میدی که عشق و شغلت " نویسندگیه" ، واکنش مردم طوریه که انگا
.
اینم بخونید چون امروز ،
روز شعر و ادب پارسی هست.
یادی کنیم از نویسنده ها و شاعرای طفلی😢
#روایت_نویسی
اول بلوار وایسادیم.
رو کردم به آدمایی که راحت و در آرامش پیاده روی میکردن ...
یهو حس کردم برگای زرد و نارنجی که نوید شروع پاییز رو میدادن
منو دو دستی هل دادن به ۱۰ سال پیش ...
رو کردم به لیلی و گفتم :
- میدونی یاد چی افتادم؟
خندید و گفت :
- یاد همون چیزی که من افتادم...
" " خسته و کوفته مسیر دانشگاه رو طی کردیم
لیلی با خنده گفت :
- چقدر هوای پاییز دلگیره ...
آدم غصه ش میگیره.
با خنده گفتم :
- ول کن تو روخدا ،
انقدر بدم میاد پاییز میشه
ملت تریپ عشق و عاشقی برمیدارن.
اتفاقاً خیلی هم هوا خوب و خنکه.
من عاشق پاییزم.
هاجر یهویی پرید توی بلوار و گفت :
- بچه ها میاین پیاده بریم؟
لیلی جواب داد :
- خاک به سرم
میترسم یکی از فامیل ها منو ببینه پشت سرمون حرف در بیارن.
با خنده زل زدم به چشم های خوشگل سبزش و ابروهای به قول خودش پاچه بُزی،
که حرام اندر حرام بود
اگه یه دونه ش هم کم میشد و خدا قهرش میگرفت و گفتم :
- ولمون کن تو روخدا!
مگه جنایت میشه اگه پیاده روی کنیم؟
- اخه دو طرف ماشین میره میاد
و متلک بارونمون میکنن ...
با بی تفاوتی جواب دادم :
- بزار انقدر متلک بگن تا جوونشون در بیاد!
شروع کردیم به پیاده روی و هوا هم بس ناجوانمردانه عالی بود😁
بدو پریدم روی تاب های دونفره ای که تازه نصب شده بود!
رو به بچه ها گفتم :
- خداروووشکر شهرداری جان بجز اختلاس کردن جدیداً داره کارای خوبی انجام میده.
لیلی رو به من گفت :
- مردشور همشون رو ببرن.
یه روز برو سمت " کسری "ببین خیابون ها چه وضعیه ...
خدا شاهده فکر میکنی خارج رفتی!
نه خونه زندگی هاشون رو دیدیم
نه ماشین و پولشون رو!
در حالی که کفش اسپرت طوسی با بند صورتیم رو تکون میدادم گفتم :
- حالا اگه خانم گالیور دو دقه آروم بگیرن و از بدبختی ننالن یه کم مدیتیشن بریم.
هاجر خندید و گفت :
- مثلاً الان میخوای یوگا کار کنی؟
منم که خوراکم مسخره بازی بود
کفش هامو در آوردم
و روی تاب دو نفره ی شهرداری جان،
چهار زانو نشستم ...
چشمامو بستم
و شبیه الهه ی شیوا در یونان باستان
در هپروت فرو رفتم.
یهو یکی تاب رو هل داد
منم که اون زمان به غایت تپلی بودم
تِلِپ رو زمین افتادم.
آدمیزاد وقتی روی زمین میفته شروع میکنه به داد و بیداد و آه و ناله!
اما از اونجایی که من به قول بابام مثه قاطر،
همه چیزم برعکس بود
شروع کردم به خندیدن ...!
سر یکی از زانوهام زخم شده بود
و شلوار جینِ خوشگلم سوراخ شده بود.
هاجر که پشیمون شده بود هلم داده
در صدد عذرخواهی بود.
اما من همچنان می خندیدم ...
ماشین ها رد میشدن
و از سر بیکاری متلکِ نامفهومی
نثار ما ۳ کله پوک میکردن.
لیلی رو بهم گفت :
- الان بری خونه میکشنت که شلوارت سوراخ شده!
این همون نیست که برای ترم جدید خریدی؟
گفتم :
- نه بابا ...
برسم خونه مامانم سریع به باباجان اطلاع میده
بعدظهر میرم میخرم.
طفلی خیالش راحت شد و گفت :
- خداروشکر ...
گفتم تو همیشه مرتبی چقدر غصه شلوارت رو بخوری.
با خنده گفتم :
- عزیزم مگه سر گنج نشستیم؟
همین رو دو تا کوک از اینترنت یاد گرفتم بهش میزنم شبیه گل میشه...
داشتم شرح گلدوزی دوره راهنماییم رو میگفتم که گوشیم زنگ خورد.
یکی از رُفقای جدیدِ حوزه بود.
از اونجایی که من علاقه ی زیادی به علم آموزی اونم از نوع متفاوتش داشتم
برنامه م حسابی پر بود.
علاوه بر دانشگاه ، حوزه هم میرفتم
و کلاس های رباتیک هم تق و لق شرکت میکردم
و کلاس حفظ قرآن که با مامانم و خاله م میرفتم
همیشه ی خدا خواب بودم
و داشتم چرت میزدم ...
اما دقیقه نودی حفظ میکردم و خودم رو می رسوندم.
القصه که با دیدن شماره ی " زیبا "
گل از گلم اصلا نشکفت ...
چون بازم بحث های تکراری خواستگار و این چیزا بود
زیبا و مامانش که تو کار خیر بودن ،
علاقه زیادی داشتن دخترای دم بخت رو شوهر بدن.
حالا هم منو پیدا کرده بودن
و تا به سر منزل مقصود نمیرسیدن
آروم نمی گیگیرَن ...
گوشی رو برداشتم و بی احوالپرسی و سلام با خنده گفتم :
- مشترک مورد نظر قصد ازدواج ندارد.
خندید
بازم شروع کرد از آقای استاد دانشگاهی که دنبال زن هیکلی میگشت تعریف کردن.
با خنده گفتم :
- بابا کجای من هیکلیه؟
حس غول بربره بودن بهم دست میده ها!
زیبا از اونجایی که خیلی خوش سر و زبون بود گفت :
- منظورم اینه دوماد دنبال خانم خوش قد و بالا میگرده ...
خواستم بگم من کوتاهترین فرد خانواده م،
اما یادم افتاد رفیق ها از من کوتاهتر بودن
تصمیم گرفتم خفه خون بگیرم.
از زیبا اصرار
و از من انکار
- زیبا بخدا بابام منو میکشه
اگه خواستگار خونه راه بدیم،
آخه من که فعلاً نمیخوام شوهر کنم و ...
آخرش انقدر لیلی و هاجر
لگد مالم کردن که رضایت دادم خواستگار ننه مرده تشریف فرما بشه.
👇
گوشی رو قطع کردم و یهو آه از نهادم بلند شد ...
با عجله زنگ زدم به زیبا و خواهش و التماس که نیان!
زیبا گفت که همین الان اوکی رو داده و فرداشب میان.
دو دستی تو فرق سرم کوبیدم
و با زانوی پاره از جام پاشدم
که بچه ها بدویین بریم که بدبخت شدم و فردا میان.
اول کاری یه دعوا با حاج بابا داشتیم
که خیلی غلط کردی خواستگار قبول کردی و تو هنوز بچه می باشی.
اما درد من اینا نبود که!
ماجرا از این قرار بود که ،
خانواده ی ما هر دهه یکبار؛
تصمیم کبری میگرفتن که بلاخره کل لوازم خونه رو تغییر بدن.
و اون موقع در لبه ی تغییرات دهه جدید بودیم
و مبل ها به غایت داغون و کهنه بودن ...
و از اونجایی که کل خاندان مون ۰ یا ۱۰۰ بودن،
اعتقاد عمیقی داشتن که :
یا همه یا هیچکدام.
برای همین حالا حالاها قصد نداشتن مبل ننه مرده درب و داغون رو عوض کنن.
تا همه ی دکوراسیون رو با هم عوض کنن!
منم که اصلا بلد نبودم برای این چیزا گریه زاری راه بندازم
یه کم قیافه مو تف مالی کردم
و به مامان جان گفتم :
- تو روخدا این مبل ها رو عوض کنید
خواستگار به جهنم،
آبروم جلوی دوستم میره.
تموم ابرهاش خوابیده و فلان و بهمان.
مامان جان دلش سوخت
و خواست دستم رو بگیره و دلداریم بده،
اما از اونجایی که از تماس بدنی و محبت فیزیکی خوشش نمی اومد گفت :
- اصلا ناراحت نباش دختر
من تا فردا همه چیز رو درست میکنم
و مبل های تر و تمیز و عالی تحویلت میدم.
حتماً با خودتون میگین حتماً مبل خریدین و قائله ختم بخیر شد ...
عارضم خدمتتون که خیررررررر!
۳ ساعت بعد به همراه اعضای خانواده
داشتیم لباسای اضافه مون رو ،
در نقاطِ نشست کرده ی مبل
فرو میبردیم!
تا بلکه یه کم وضع بهتر بشه!
من که به شدت عصبی بودم
رو کردم به مامان جان و گفتم :
- مرتب و عالی تحویل دادنت این بود ؟! 😫
مامانم خییییلی ریلکس شروع به تحلیل کرد :
- الان پسره و مامانش که اومدن،
میرن روی مبل دو نفره که اینجاست می شینن ...
من و باباتم می شینیم روبروشون
روی مبل سه نفره که وضعش داغونتره.
تو هم روی تک نفره ها بشین.
با همین توجیحات ،
پرونده ی اقلام ضروری خواستگاری رو بستیم.
فردا شب با چادر گل گلی که مامانم سر عقد پوشیده بود
روی ویبره بودم تا خواستگار گِرام تشریف فرما بشه.
چند دقیقه بعد زنگ زده شد.
من که یه گوشه کنار دیوار کِز کرده بودم.
یهو دیدم
۲ تا زن که از نظر قد و جثه ،
با ساید برابری میکردن وارد شدن!
و منو که مثه موش در برابرشون ریز بودم بغل کردن و ماچ و بوسه و فلان و بهمان ...
یهو یا الله یا الله کنان
یه یخچال دونفره که اسمش داماد بود
و سرش به در ورودی میخورد
وارد شد ...!
از شدت شُک اصلاً نتونستم حرف بزنم!
اصوات نامفهومی شبیه سلام ،
از حلقم بیرون دادم.
مامان و باباجان که همچنان مشغول تعارف بازی های همیشگی بودن
متوجه نشدن که
داماد و خواهر و مادر ;
در یک حرکت به سمت مبل سه نفره رفتن و روش نشستن.
و مبل سه نفره ننه مرده ی درب و داغون
با یک حرکت ،
چنان صدای قیژژژژژژژژِ شکستنی
از خودش بیرون داد
که اول کف زمین نشست
بعد برام دست خداحافظی تکون داد
و با لبخندی به بنده ؛
جان به جان آفرین تسلیم کرد ...! " "
پ . ن : این هشتگ #خواستگار هم به اصرار مامانم ،
که مطمئنم الان سرجای همیشگیش دراز کشیده و گوشی به دست داره میخنده
نوشتم.
که اصرار فراوانی داشت که سوطی های خواستگاریتم بنویس
و چنین بود که ما رو بی آبرو کرد
این دم پیری😂
#مریم_علیپور
@Misss_Writter
#دلنوشته
لطفا با کسی که دوستش دارید ازدواج کنید!
حتی اگر مورد علاقه ی اطرافیانتان نبود،
حتی اگر به دلچسبی و زیبایی قبل نبود،
حتی اگر ایده آل نماند،
حتی اگر پولدار نبود و نشد ،
حتی اگر آنچه که قول داد نشد،
حتی اگر از یکدیگر جدا هم شدید ... ،
لطفا باز هم با کسی که دوستش دارید ازدواج کنید ... !
خانه های شیک امروزی ،
خالی از عشق شده است ...
این عکس های دونفره و عاشقانه هایتان که مدام در فضای مجازی،
با لبخند های زیبا می گذارید؛
نچسب و مصنوعی بنظر می رسند ... !
لطفا کمی به به حال دلتان رحم کنید!
- ظاهر زیباتر چروکیده میشود.
- پولداری و تجمل هم عادی میشود.
تنها #عشق می ماند که اگر نداشته باشی ،
تو میمانی و حسرتی همیشگی و ابدی!
لطفا کمی به حالِ خودتان رحم کنید ...
#مریم_علیپور
@Misss_Writter