eitaa logo
✍️ خانم نویسنده 🇵🇸
1.8هزار دنبال‌کننده
1.5هزار عکس
278 ویدیو
5 فایل
🍀بسم الله الرحمن الرحیم🍀 #مریم_علیپور💍هستم. 💻 مهندس ✍️ نویسنده 🧕 مُدرس 📌آثار 👇 📚 #باران_بی_مقصد (مشترک) 📘 #ساره 📙 #تقدیر_سپید_من 📖 #نیمه_پنهان_خانم_نویسنده 📖 #کاردینال ❌️کپی از اثر هنری پیگرد قانونی دارد⛔️ instagram : @Misss_Writter
مشاهده در ایتا
دانلود
*طاها از کلاس بیرون اومدیم. جمعیت زیادی پایین سالن جمع شده بودن صدای یه دختر جوون بود که داشت فریاد میزد : - چرا مدام در حق ما زنا ظلم میکنید؟‌ از یکی از پسرایی که اونجا بودن پرسیدم : - چی شده این دختره چی میگه؟ - انگار اون پسر چاقه رفته تو دسشویی زنونه، این دختره هم رفته بالای منبر. یهو چند تا پسر با عجله خودشون رو رسوندن. یکی رو به پسر چاق کرد و گفت : - سعید تو اینجا چکار میکنی؟ طفلی سعید که از خجالت آب شده بود جواب داد : - بابا تو که دیدی با چه وضعی از کلاس بیرون اومدم، حواسم نبود رفتم دستشویی زنونه. پسرجوون گفت : - این دستشویی که اشاره میکنی دستشویی آقایانه! دختر بیچاره رسماً تو افق محو شد. یهو جمعیت به خنده افتادن. حالا این پسرا بودن که شروع کردن به غر زدن! دختره که همچنان از رو نمیرفت گفت : - هر چی باشه این عوض نمیشه که ارث شما دو برابره و دیه تونم ۲ برابره. یهو زیر خنده زدم و رفتم جلو ایستادم. با صدای نسبتاً بلندی گفتم : - مردی که میمیره و دیه ش دو برابره، خودش وقتی مُرده چطور دیه رو خرج کنه؟ همش میرسه به زن و بچه ش دیگه! این که به نفع شما خانم هاست ... پسرا دست زدن. ادامه دادم : - مگه زنا نفقه شون گردن همسرشون نیست؟ پس مردی که ارث ۲ برابر میگیره وظیفشه که ارثش رو ببره تو خونه خرج کنه. تازه زن میتونه همون ارث مرد هم بجای مهریه ش برداره ببره! حالا ما مردا مظلومیم یا شما؟؟ صدای جمعیت رو هوا رفت. یکی از پشت سر دست روی شونه م گذاشت و با صدای بم قشنگش گفت : - الحق که درست گفتی! خوشم اومد حال این دختره ی پر رو هم گرفتی. باهاش دست دادم و با لبخند گفتم : - قربونت داداش ، من طاها احمدی ام دستم رو گرم فشار داد و گفت : - خوشبختم، منم امیرعلی ام. ادامه دارد ... @Misss_Writter
وقتی برای بقیه توضیح میدی که عشق و شغلت " نویسندگیه" ، واکنش مردم طوریه که انگار دارن به یه شغل تشریفاتی نگاه میکنن! در واقع زبون به ستایش باز میکنن ولی ، عمیقاً معتقدن که " نوشتن" اصلاً چیز مهم و بدردبخوری نیست! اما من میگم نوشتن یه شغل یا علاقه نیست ... یه جور " زجرِ مُمتَده " ! یه نوعی از " خودآزاری با چاشنی کلمات " ... دیگران ممکنه بخونن و حتی با خودش بگن : - به به عجب نوشته ی زیبایی - باریکلا عجب قلمی! اما هیچوقت متوجه نمیشن تو تک تک اون کلمات رو بارها و بارها بلعیدی ، با هر جمله ش اشک ریختی و یا لبخند زدی. کاش میشد وقتی یه نویسنده شروع به نوشتن میکنه ؛ یه دوربین تمام حالات و احساساتش رو ضبط کنه و به اون متن ضمیمه کنه! تا شاید بقیه مردم راحت از کنارش رد نشن. تا شاید حداقل کسایی که دوسشون داری و بارها با تمام وجود براشون چیزی نوشتی، انقدر بی تفاوت نباشن. جماعت نویسنده های دغدغه مند که برای دلشون می نویسن و ابداً دنبال شهرت و پول درآوردن نیستن ، خیلی جماعت غریبی هستن... اونا میدونن عزیزتزینشون ممکنه صبح از خواب بیدار بشه و حاصل تمام شب نخوابی و احساسات اونا رو روانه ی سطل آشغال کنه و با گفتن جمله ی ساده : - ببخشید فکر میکردم کاغذ باطله بود! رد بشه ... ما جماعتی هستیم که : - عزیزترین هامون قبولمون ندارن - مردم عادی به اندازه ی یه دوره گرد برامون تره هم خرد نمیکنن. - و یه روزی میرسه که اونقدر این " استعداد زجر آور" پس زده میشه ، که حتی خودمون هم ، وجود واقعیمون رو نپذیریم ...! پ .ن : نویسنده ها برای نوشتن کوچکترین جملات و کلمه ها ، ممکنه ساعت ها کتاب خونده باشن، اطلاعات مفید دیده باشن و ... اما سوادشون هیچوقت به چشم‌ نمیاد و کماکان " نویسندگی " شغل تشریفاتی محسوب میشه ...! @Misss_Writter
روی پله های حیاط نشستم و زل زدم به لباسشویی ... که گربه پلنگی و چاق با دیدن من ترسید. از روی لباسشویی خودش رو با صدای زیادی پرت کرد روی یخچال و از اونجا پرید روی دیوار! زدم زیر گریه ... همه خواب بودن اما من هر روز درست همین موقع ، می نشستم روی پله! زل میزدم به وسایل خونه م. که با هزار وسواس و خون دل خریده بودمشون. اما حالا چی؟! جولانگاه گربه های محل شده بود ...! می اومدن تو حیاط و از روشون بالا پایین میپریدن! اشکام همینطور بی صدا روی سنگ فرش حیاط ریخت ... در باز شد و آروم اومد کنارم نشست. نگفت چرا گریه کردی نپرسید چرا گریه میکنی! انگاری خودش خوب خبر داشت. رو بهم کرد و گفت : - فکراتو کردی؟ واقعاً میخوای بار و بندیلمون رو جمع کنیم و بریم؟! گربه ی چاق پلنگی از روی پاتختی پرید گوشه ی حیاط و زل زد به ما! نگاهم رو برگردوندم و جواب دادم : - آره ... فکرامو کردم! میخوام که بریم! با انگشت هاش بازی کرد و گفت : - دیگه بازگشتی تو کار نیست ها؟ دیگه هر روز خونه ی مامانم اینا تعطیل میشه ها؟! سرم رو پایین انداختم و جواب دادم :‌ - توقع داری بگم بیا بازم به هر ضرب و زوری که شده بمونیم؟ که با خون دل وسایلم رو بازم زیر بغلم بزارم و هر روز اسباب کشی کنم؟! نه من توانش رو دارم نه تو! باید تموم بشه این آوارگی! گربه پلنگی با صدای فراوان روی ایرانیت حیاط پرید ... یه تیکه ایرانیت شکست و پاش توش گیر کرد. شروع کرد به ناله کردن! با دلخوری گفتم : - فکر میکنی برام آسونه که این شهر رو ول کنم و برم؟ سخته ... خیلی هم سخته! تا حالا قلب درد گرفتی؟ آدم نفس کم میاره! من با همین دستای خودم ، قلبم رو ۲ تیکه کردم. یه تیکه ش تا ابد اینجا می مونه ... تیکه ی بعدی، قول داده صبور باشه ؛ غر نزنه ... و پای قولش بمونه ! پاشد چوب پرده رو برداشت و کمک کرد پای گربه پلنگی از توی سوراخ ایرانیت آزاد بشه و جواب داد : - بازم همه ی ترکش ها میره سمت تو! وقتی اومدیم یه عده گفتن تقصیر دختره بود الانم یه عده دیگه میگن تقصیر دختره ست ...! آخرین قطره اشک گوشه ی چشمم رو پاک کردم و گفتم : - میدونی؟ من همیشه سنگِ زیرینِ آسیاب بودم! حتی وقتایی که هیچ تقصیری نداشتم ... بعضی وقت ها بهم گفتن : یه حرف میزنی اما مثه اسید میسوزونه! اما براشون یادآوری نکردم که ؛ من همونی ام که سالها همه چی رو شنیدم ، ولی خودمو به نشنیدن زدم! هر تحقیری رو تحمل کردم ؛ اما هیچکسی رو حقیر و ذلیل نکردم ...! حالا اگه ۱ قطره اسید از من چیکه کرده، چرا انقدر پریشون حالین؟ مگه من چیزی غیر از واقعیت به زبون آوردم؟ واقعیت هم که همیشه تلخِ تلخه ...! زیاد شنیدم که بهم گفتن : تو زیادی مهربونی ، پس بزار درد های عالم رو بریزیم رو کولت، تو هم قول بده سواری بدی! و من یه عمر نشستم و پاشدم و سواری دادم! تو نگران من نباش رفیق ... ما درد کشیده بار اومدیم اگه یه روز چشم مون رو باز کنیم و مشکلی نباشه و همه چیز خوب و تَر تمیز باشه؛ حتماً رودل میکنیم! من تصمیمم رو گرفتم چمدونِ من همیشه بسته ست! تو هم نه نگران من باش نه نگرانِ هیچ چیز دیگه ای ...! بهت قول میدم ، اون درهایی که آدما با هزااااارررر دوز و کلک ؛ میخوان دونه دونه ببندن و چهار قُفلِش کنن ... وقتی خدا اراده کنه ؛ یه نسیم میفرسته و همه شون رو یه جا باز میکنه! @Misss_Writter
تعداد ماشین های پارکینگ مهران، از تعداد کل براندازان داخلی و خارجی بیشتره😍 نور خدا رو میخوان با چی خاموش کنن؟ آب دهان؟! ( آیه ۳۲/سوره توبه ) @Misss_Writter
بهم پیام داد : - لطف بفرمایید معرفی کتاب های هفته ی بعد رو ارسال کنید. به صندلی تکیه دادم و لبخند زدم، با خودم گفتم چه تشویقی بشم من ...😜 خبر نداره که چون این هفته مناسبتیه آیتم ها رو نوشتم و تمام. آخه اون هفته ایام فاطمیه و شهادت سردار سلیمانی، باهم بود. منم کتاب های مختلفی برای معرفی گذاشتم. دو تاش هم در مورد سردار و حضرت زهرا بود. آیتم ها رو فرستادم. شب پیام داده بود که این دو تا رد شدن، لطفاً جایگزین بفرمایید. زل زدم به گوشی ... دقیقاً همون دو تا کتابی که در مورد سردار و حضرت زهرا بود حذف کرده بودن. پیام دادم و نوشتم که چون ایام مناسبتیه اینا رو گذاشتم. گفت که حذف کنید و کتاب سرگرمی بزارید😳 مردم الان به اندازه کافی عزاداری میشنون. گوشی رو برداشتم کوبیدم رو زمین. و با خودم فکر کردم. خیلی فکر کردم که چیزی نگم و سکوت کنم تا ببینم میخوان تا کجا پیش برن. چند بار دیگه هم به دلایلی کتاب های خوب و مذهبی رو به نحوی رد میکردن. هنوز آیتم آشنایی با کتاب تموم نشده بود درخواست دادن منو بفرستن بخش دیگه ... بخش نوشته های دوزاری نزدیک اذان! که چهارتا کارشناس موافق سیستم میاوردن از خدا میگفت و محبت کردن و تمام. مجری هم چهارخط شعر تلگرامی برا مردم میخوند و دلا رو میبرد به استقبال نماززززز اول وقت! زل زدم به تصویر رادیونما و گفتم : - من نمیخوام این بخش ها رو بنویسم. لطفاً منو بفرستید بخش نمایش نویسی ... 🔰 ان شاالله از اتفاقات رادیو بیشتر خواهم نوشت. مراقب باشین چی می بینید و می شنویید و میخونید👍 @Misss_Writter
شما هم از اون دسته آدما بودین که کتابخونه میرفتین و کتاب امانت میگرفتین؟ شایدم از اون بچه پولدارها هستین که یه ماگ خوشگل دستتون میگیرن و به کتاب شهر میرین و اول قهوه تون رو نوش جان میکنید، بعدشم بالغ بر ۵۰ تا عکسِ فیلتر شده و نشده از کتاب و قهوه جان میندازید و برمیگردین خونه! شایدم یه دونه کتاب " چگونه رختخوابم را مرتب کنم" میخرین و پرتش میکنید روی تخت😉 خدمتتون عرض کنم که من جزو هیچ کدوم از این دو دسته نبودم و نیستم. مردم وقتی میخوان اسباب کشی کنن ، استرس جابجایی لوازم سنگین منزل ، مثه یخچال ساید و مبل ۲۰ نفره و فلان و بهمان رو دارن ... ما هر وقت میخواستیم جا به جا بشیم تنها استرس زندگیمون یه چیز بود : کتابای بابام! یه وانت کتاب که اگه فقط یه دونه شون چروک میفتاد ، همه مون خط خطی و پاش پاش میشدیم! خلاصه که من هیچوقت کتابخونه نمیرفتم چون کلللی کتاب توی کتابخونه بود که ۹۹ درصدش رو نخونده بودم! متاسفانه بدون اجازه ی رسمی و کتبی هم حق باز کردن در کتابخونه و خوندن رو نداشتیم! والا صد رحمت به کتابدارِ مدرسه ...! اندازه ی بابای ما سخت گیر نبود. از اونجایی که کتابای اَبوی اینجانب ، جزو کتابای قدیمی و نفیس و نایاب بود، به هیچ وجه هم، کتاب هجو و به درد نخوری که باب سلیقه ی من باشه پیدا نمیشد ... ! یه روز تصمیم گرفتم برم و یه کتاب " صادق هدایت بخرم " تا آرزو به دل نمیرم. با هزار ترس و لرز رفتم خدمت باباجان ، که اجازه میفرمایید من برای نمونه هم که شده یه کتاب صادق هدایت بخونم؟! بابام که حرفه ش تدریس ادبیات بود و تو سخن وری دست کمی از دخترش نداشت ... یَککککککککک ساعت در مورد اینکه صادق که بود و چه کرد و فلان و بهمان توضیح داد. بعدشم رو ترش کرد که : - خیلی غلط میکنی از این کتابای چرت و پرت بخری! صد دفعه بهت نگفتم از این کتابای هجو و به درد نخور نخون؟! اون مردک اگه عقل داشت که خودکشی نمیکرد و ... بوق! منم که در جریانید که خیلی دختر خوب و حرف گوش کن و بابایی بودیم، از صرافت خوندن کتابای صادق جان افتادم و فراموشش کردم. آمّااااااااا .... عارض شم خدمتتون که یه روز خاله جان اومد خونه ی ما، تا برای درس دانشگاهش ؛ چند صباحی شاهنامه جانِ بابا رو امانت بگیره! بابا که وقتی کسی کتاب ازش امانت میگرفت اشک تو چشم هاش جمع میشد، در کتابخونه رو باز کرد اما زیر لب با خودش میگفت : - من به چشم خویشتن دیدم ، که جانم می رود! و در همین حین که مشغول درآوردن کتاب بود، یهو دستش خورد و چند تا کتاب همزمان از طبقه ی بالا سقوط آزاد کردن بابا جان که اومد جلوشون رو بگیره ، دستش خورد و چند لایه کتاب پشتی که بصورت ماهرانه ای استتار شده بودن😜 نقش بر زمین شدن! فَوَقَعَ ما وَقَعَ ... خم شدم یکی از کتاب های استتار شده رو که همه شون متعلق به یه نویسنده بودن، برداشتم. روش نوشته بود : - حاجی آقا ، چاپ اول نویسنده : صادق هدایت😏 @Misss_Writter
*سپیده دفتر دستک معماری رو زیر بغلم زدم و با بچه ها از پله ها بالا رفتیم. ستاره نگام کرد و گفت : - نمیدونم با اون گندی که دیروز به بار آوردی چطوری امروز دانشگاه اومدی! میترا مثه همیشه با صدای بلند خندید. - حالا ضایع شدنش به کنار! خانم وسط هیری بیری دیدی چطوری اون پسر سیبیلوئه رو نگاه کرد؟ پسره از این خجالت کشید از بس بدجور نگاش کرد. با خنده یکی محکم به کیفش کوبیدم و گفتم : - چرا خالی می بندی. یه لحظه نگاش کردم دیگه ... یه نظر هم که قربون خدا برم حلاله حلاله! هما هم جواب داد : - خوب شد آقای مهندس اصلاً بهت محل نذاشت و زود محل رو ترک کرد. و اِلا به زور خودت رو قالب میکردی! یهو با تعجب پرسیدم : - از کجا فهمیدی مهندسی میخونه ...؟! هما جواب داد: - اوسکول تو دانشگاه فنی مهندسی دیدیمشون! ضمناً من هم کلاسی هاشون رو شناختم مهندسی عمران میخونن. ستاره به گوشه ی سالن اشاره کرد و صداش رو پایین آورد : - این اگه آدم بود و عقلش سر جاش بود، به اون پرهام قنبری یه نگاهی میکرد هم خوشگله هم پولدار، عاشق این سپیده خانم احمق شده. اینم که عین خل و چل ها از دیروز با یه نگاه عاشق شده ...! روم رو از پرهام قنبری که ته سالن داشت ما رو دید میزد برگردوندم و جواب دادم : - من کی گفتم عاشق شدم؟ گفتم صداش خیلی قشنگ بود. بعدشم سبیل داشت که من خوشم میاد برای همین نگاش کردم تعجب کردم آخه پسرا الان همه ریش ۳ تیغ میزنن عین کله پاچه میشن. یهو ستاره پقی به خنده افتاد و گفت : - سلام استاد. حس کردم اندام های حرکتیم دونه به دونه فلج شدن‌. و در افق محو شدم استاد خردمند که ۲۴ ساعته کلی ریش داشت، امروز محاسن زیباش رو ۳ تیغه کرده بود ... چپ چپ نگاهی به من کرد و گفت : - مگه نگفتم قبل از من همه سر کلاس حاضر باشن ...؟! ادامه دارد ... @Misss_Writter