#تقدیر_سپید_من
#قسمت_پنجم
*سپیده
دفتر دستک معماری رو زیر بغلم زدم و با بچه ها از پله ها بالا رفتیم.
ستاره نگام کرد و گفت :
- نمیدونم با اون گندی که دیروز به بار آوردی چطوری امروز دانشگاه اومدی!
میترا مثه همیشه با صدای بلند خندید.
- حالا ضایع شدنش به کنار!
خانم وسط هیری بیری دیدی چطوری اون پسر سیبیلوئه رو نگاه کرد؟
پسره از این خجالت کشید از بس بدجور نگاش کرد.
با خنده یکی محکم به کیفش کوبیدم و گفتم :
- چرا خالی می بندی.
یه لحظه نگاش کردم دیگه ...
یه نظر هم که قربون خدا برم حلاله حلاله!
هما هم جواب داد :
- خوب شد آقای مهندس اصلاً بهت محل نذاشت و زود محل رو ترک کرد.
و اِلا به زور خودت رو قالب میکردی!
یهو با تعجب پرسیدم :
- از کجا فهمیدی مهندسی میخونه ...؟!
هما جواب داد:
- اوسکول تو دانشگاه فنی مهندسی دیدیمشون!
ضمناً من هم کلاسی هاشون رو شناختم
مهندسی عمران میخونن.
ستاره به گوشه ی سالن اشاره کرد و صداش رو پایین آورد :
- این اگه آدم بود و عقلش سر جاش بود،
به اون پرهام قنبری یه نگاهی میکرد
هم خوشگله هم پولدار،
عاشق این سپیده خانم احمق شده.
اینم که عین خل و چل ها از دیروز با یه نگاه عاشق شده ...!
روم رو از پرهام قنبری که ته سالن داشت ما رو دید میزد برگردوندم و جواب دادم :
- من کی گفتم عاشق شدم؟
گفتم صداش خیلی قشنگ بود.
بعدشم سبیل داشت که من خوشم میاد
برای همین نگاش کردم تعجب کردم
آخه پسرا الان همه ریش ۳ تیغ میزنن
عین کله پاچه میشن.
یهو ستاره پقی به خنده افتاد و گفت :
- سلام استاد.
حس کردم اندام های حرکتیم دونه به دونه فلج شدن.
و در افق محو شدم
استاد خردمند که ۲۴ ساعته کلی ریش داشت،
امروز محاسن زیباش رو ۳ تیغه کرده بود ...
چپ چپ نگاهی به من کرد و گفت :
- مگه نگفتم قبل از من همه سر کلاس حاضر باشن ...؟!
ادامه دارد ...
#مریم_علیپور
@Misss_Writter