#روایت_نویسی
#تحلیل
مردم عادی معمولاً موقع ناهار و شام،
در مورد خوشمزه بودن غذا ،
دیزاین سالاد ؛
یا چه میدونم شوری و ترشی و شیرینی غذا حرف میزنن!
ولی از اونجایی که من به قول بابام همه ی کارام برعکس جماعتِ نِسوانه ...
داشتم اَندر نفوذ بهاییّت در صدا و سیما صحبت میکردم و مشکلات بسیار عجیب و غریبی که تو رادیو داشتم.
نمیدونم چطوری و بر اساس چه جریانی یاد یه فیلم سینمایی پرطرفدار دهه هفتاد افتادم.
احتمالاً اگه شما از من بزرگتر هستین کاملاَ این فیلم و ماجراش رو به یاد میارین ...!
#فیلم_شام_آخر
داستان فیلم در مورد یه خانم میانساله که استاد دانشگاهه و دخترش شاگرشه.
استاد جذاب و خوشگل ما،
متوجه میشه اون پسری که سر کلاس مداوم سوال میپرسه و دور بر استادجان میپلکه،
عاشق دخترش نشده!
بلکه عاشق خودش شده ...!!
در پایان ماجرا استاد جان ( کتایون ریاحی )،
هم عاشق پسره سمج ( محمدرضا گلزار ) میشه.
و بعدم در کمال ناباوری ما و شما و دختر استاد جان که ( هانیه توسلی ) هستن،
دختر شُکه شده میزنه و دَخل اونا رو میاره!
و شب اول ازدواجشون، شام آخرشون میشه ...
القصه که خدمتتون عرض کنم ،
فیلم طوری نوشته و بازی شده که شما اصلا و ابداً ناراحت نیستی که چرا این دو تا عاشق هم شدن.
بنده خداهایی که دهه ۷۰ رو به یاد میارن؛
خوب میدونن که اون زمان لنز رنگی و از این جنگولک بازی ها مد نبود ...
برای همین انسان چشم رنگی ،
یه فرد ویژه و جذاب و کراش العالمین بود.
پس گلزار چشم آبی،
بایدم شوهر کتایون ریحانی چشم رنگی میشد!
چرا باید دخترش رو میگرفت که قیافه ش معمولی تر و چشم هاش تیره بود؟!
ولی بعد از مرگ شون و تمام شدن داستان
و جلوه ی بصری مشکوکانه ی فیلم!
شما تازه به خودت می اومدی
و میگفتی :
- خوب شد که دختره دوتاشون رو کشت ...!
خواستم خدمتتون عرض کنم،
ما واژه ی #زن_زندگی_آزادی رو از اون زمان داشتیم ملاحظه میفرمودیم.
منتها خبر از نفوذ و بهائیت و یهودی اسلامی و این چیزا نداشتیم.
برای همین ،
هر چیزی از صدا و سیما پخش میشد ,
یا مجوز میگرفت ؛
مثل حکمِ مامورِ مخصوصِ حاکمِ بزرگ میتی کمان
میپذیرفتیم و می دیدیم و
هیچ اعتراضی هم نداشتیم!!
پ . ن : تو جنگ رسانه ی امروز،
حواستون به خودتون باشه
که چی می بینید و میشنویید و میخونید.
حواستون به بچه هاتون جمع تر ...!
#مریم_علیپور
@Misss_Writter
#روایت_نویسی
#تحلیل
مردم عادی معمولاً موقع ناهار و شام،
در مورد خوشمزه بودن غذا ،
دیزاین سالاد ؛
یا چه میدونم شوری و ترشی و شیرینی غذا حرف میزنن!
ولی از اونجایی که من به قول بابام همه ی کارام برعکس جماعتِ نِسوانه ...
داشتم اَندر نفوذ بهاییّت در صدا و سیما صحبت میکردم و مشکلات بسیار عجیب و غریبی که تو رادیو داشتم.
نمیدونم چطوری و بر اساس چه جریانی یاد یه فیلم سینمایی پرطرفدار دهه هفتاد افتادم.
احتمالاً اگه شما از من بزرگتر هستین کاملاَ این فیلم و ماجراش رو به یاد میارین ...!
#فیلم_شام_آخر
داستان فیلم در مورد یه خانم میانساله که استاد دانشگاهه و دخترش شاگرشه.
استاد جذاب و خوشگل ما،
متوجه میشه اون پسری که سر کلاس مداوم سوال میپرسه و دور بر استادجان میپلکه،
عاشق دخترش نشده!
بلکه عاشق خودش شده ...!!
در پایان ماجرا استاد جان ( کتایون ریاحی )،
هم عاشق پسره سمج ( محمدرضا گلزار ) میشه.
و بعدم در کمال ناباوری ما و شما و دختر استاد جان که ( هانیه توسلی ) هستن،
دختر شُکه شده میزنه و دَخل اونا رو میاره!
و شب اول ازدواجشون، شام آخرشون میشه ...
القصه که خدمتتون عرض کنم ،
فیلم طوری نوشته و بازی شده که شما اصلا و ابداً ناراحت نیستی که چرا این دو تا عاشق هم شدن.
بنده خداهایی که دهه ۷۰ رو به یاد میارن؛
خوب میدونن که اون زمان لنز رنگی و از این جنگولک بازی ها مد نبود ...
برای همین انسان چشم رنگی ،
یه فرد ویژه و جذاب و کراش العالمین بود.
پس گلزار چشم آبی،
بایدم شوهر کتایون ریحانی چشم رنگی میشد!
چرا باید دخترش رو میگرفت که قیافه ش معمولی تر و چشم هاش تیره بود؟!
ولی بعد از مرگ شون و تمام شدن داستان
و جلوه ی بصری مشکوکانه ی فیلم!
شما تازه به خودت می اومدی
و میگفتی :
- خوب شد که دختره دوتاشون رو کشت ...!
خواستم خدمتتون عرض کنم،
ما واژه ی #زن_زندگی_آزادی رو از اون زمان داشتیم ملاحظه میفرمودیم.
منتها خبر از نفوذ و بهائیت و یهودی اسلامی و این چیزا نداشتیم.
برای همین ،
هر چیزی از صدا و سیما پخش میشد ,
یا مجوز میگرفت ؛
مثل حکمِ مامورِ مخصوصِ حاکمِ بزرگ میتی کمان
میپذیرفتیم و می دیدیم و
هیچ اعتراضی هم نداشتیم!!
پ . ن : تو جنگ رسانه ی امروز،
حواستون به خودتون باشه
که چی می بینید و میشنویید و میخونید.
حواستون به بچه هاتون جمع تر ...!
#مریم_علیپور
@Misss_Writter
#تحلیل
این عکس👆
پست یکی از کانال های معروف روزمرگیه!
اول عکس رو بخونید بعد بیاین این پایین👇
تو کانال تلگرامم که سابقاً بیشتر فعالیت میکردم،
خیلی در مورد این موضوع نوشتم و بهش پرداختم.
اونم حدودا ۷ سال پیش که مثل الان هایپرمارکت های معروف عین قارچ ،
سر هر کوی و برزنی درنیومده بودن و انقدر مشتری نداشتن.
القصه که اگه میخواین علاوه بر بدبخت کردن خودتون،
نون بقال محل و مغازه دار سر کوچه و خرده فروشی ها رو آجر کنید تا کم کم ورشکست بشن ،
حتماً برید و از این هایپر مارکت ها خرید کنید!
تا با جا به جا کردن قیمت ها و گرونتر درج کردن قیمت ها روی محصولات شون،
که با هماهنگی خود کارخونه ها انجام میشه,
به میزان کافی گول بخورید
و ته فاکتور فکر کنید که؛
فلان تومن تخفیف شامل حالتون شده و سود کردین!!
مومن وقتی میخواد یه خرید ساده رو هم انجام بده،
فکر میکنه ؛
- برم از فلان مغازه بخرم که مشتری کمتری داره.
- برم به فلانی سفارش بدم که چند تا بچه داره و خرجش زیاده ...!
حتی اگه به فرض گرونتر هم براتون حساب کردن که نمیکنن ،
جای دوری نمیره!
شما با خدا معامله کن.
دست میکنه از خزانه ی غیب یه جووووری برات جبرانش میکنه که بیا و ببین.
پ .ن : گول رسانه و تبلیغات زرد رو نخورید لطفاً.
#مریم_علیپور
@Misss_Writter
#روایت_نویسی
#تحلیل
بهم پیام داد :
- لطف بفرمایید معرفی کتاب های هفته ی بعد رو ارسال کنید.
به صندلی تکیه دادم و لبخند زدم،
با خودم گفتم چه تشویقی بشم من ...😜
خبر نداره که چون این هفته مناسبتیه آیتم ها رو نوشتم و تمام.
آخه اون هفته ایام فاطمیه و شهادت سردار سلیمانی، باهم بود.
منم کتاب های مختلفی برای معرفی گذاشتم.
دو تاش هم در مورد سردار و حضرت زهرا بود.
آیتم ها رو فرستادم.
شب پیام داده بود که این دو تا رد شدن،
لطفاً جایگزین بفرمایید.
زل زدم به گوشی ...
دقیقاً همون دو تا کتابی که در مورد سردار و حضرت زهرا بود حذف کرده بودن.
پیام دادم و نوشتم که چون ایام مناسبتیه اینا رو گذاشتم.
گفت که حذف کنید و کتاب سرگرمی بزارید😳
مردم الان به اندازه کافی عزاداری میشنون.
گوشی رو برداشتم کوبیدم رو زمین.
و با خودم فکر کردم.
خیلی فکر کردم که چیزی نگم و سکوت کنم تا ببینم میخوان تا کجا پیش برن.
چند بار دیگه هم به دلایلی کتاب های خوب و مذهبی رو به نحوی رد میکردن.
هنوز آیتم آشنایی با کتاب تموم نشده بود
درخواست دادن منو بفرستن بخش دیگه ...
بخش نوشته های دوزاری نزدیک اذان!
که چهارتا کارشناس موافق سیستم میاوردن از خدا میگفت و محبت کردن و تمام.
مجری هم چهارخط شعر تلگرامی برا مردم میخوند و دلا رو میبرد به استقبال نماززززز اول وقت!
زل زدم به تصویر رادیونما و گفتم :
- من نمیخوام این بخش ها رو بنویسم.
لطفاً منو بفرستید بخش نمایش نویسی ...
🔰 ان شاالله از اتفاقات رادیو بیشتر خواهم نوشت.
مراقب باشین چی می بینید و می شنویید و میخونید👍
#مریم_علیپور
@Misss_Writter
#روایت_نویسی
#تحلیل
یه رفیقی دارم که یه روز صبح الطلوع پیام داد که :
- میخوام بیرون برم میای؟
ما دو تا که سالها رفیق گرمابه و گلستان بودیم پس هیچ چیز پنهانی از هم نداشتیم،
برای همین پرسیدم :
- کجا و به چه منظور؟
رفیق جان پیام طولانی نوشت مبنی بر اینکه پدرش مدتهاست که سرکار نمیره و
کمر گذاشته که کلی زندگیمون رو چوب حراج بزنه
و تا کنون یه خونه و یه ماشین رو فروختیم و داریم میل می نماییم!
و هر چقدرم حرف میزنیم افاقه نمیکنه،
پس تصمیم گرفتیم بریم پس یه سیده خانم که دعا بگیریم تا بلکه باباجان سر عقل بیاد!
حتماً پیش بینی کردین که واکنش من چی بود؟
شروع کردم به فاز نصیحت و این کارا خوب نیست و از این صحبت ها!
اما اِفاقه نکرد که نکرد!
آخرشم شروع کرد به شکایت که تو چه رفیقی هستی؟
منم که میشناسین ...
دل نازک و مهربون و اما کمی تا قسمتی وحشی😜
خلاصه که با هزار زور و زحمت آماده شدم و من باب فضولی خودم هم که شده تصمیم گرفتم این سیده خانم که دستش شفا و دعاهاش ردخور نداشت رو زیارت کنم.
القصه که به یه اتاق نمور در یه خونه ی ویلایی داغون رسیدیم.
اتاق ۲۰ متری بالای ۵۰ نفر زنِ پیر و جوون رو در خودش جا داده بود!!
سیده خانم هم اون بالا بند و بساطی داشت که بیا و ببین ...
منشی شماره ۱ مشغول بریدن کاغذ جهت دعانویسی بود
و منشی شماره ۲ هم مواردی که استاد می فرمودن رو خدمت مراجعه کننده توضیح میداد.
رفیق جان رفت نوبت گرفت و در صف انتظار نشست.
بنده هم در نقشِ همراه بیمار،
مثل ناظر کیفی، ته اتاق وایسادم تا همه چیز رو بررسی کنم.
که البته این جزو ویژگی های بارز اخلاقیم بود که به همه چیز مشکوک بودم ...!
سیده خانم به برخی میگفت این رو دفن گفت
به یکی میگفت اینو بریز تو غذاش
از اون یکی میخواست که توی بالش بزاره
اما قضیه به همینا ختم نشد ...
قضیه از اونجا خطرناک شد که یکی از مراجعه کننده ها،
عکس یه بنده خدای از همه جا بی خبر رو،
گذاشت جلوی سیده خانم،
اونم با خشونتِ تمام
با یه خط نامعلوم(؟) چیزایی رو روی عکس نوشت!
بعدشم دو تا خط کشید روی چشم
و دهن اون ننه مُرده ی صاحبِ عکس!!
بعدشم به مراجعه کننده (لعنت الله علیه) گفت :
- برو که زبون و چشمش رو بستم!
و رو به یکی دیگه گفت :
- امشب آدرس و شماره پلاک ماشینت رو بفرست تا بهت بگم کجاست.
من که دهنم یه متر باز مونده بود ،
یهو حس کردم بدنم لرزید
و از شدت ترس و عصبانیت دارم قالب تهی میکنم!
یادم اومد تو مستند دیده بودم این جماعت رمالی که ،
با اجنه در ارتباطن و براشون خبر غیب میارن،
حتماً باید کار خلاف و گناه کبیره انجام داده باشن ...
دستای لرزیده م رو توی جیب پالتوم چپوندم و به اطرافم نگاه کردم.
به بهونه ی نزدیک شدن به رفیقم،
به عنوان همراه بیمار،
به سیده خانم نزدیک شدم.
دیدم اون بالای کمدها،
درست جایی که هیچ دیدی روش نبود
یه قرآن خیلی قدیمی قراره داده شده ...
به هر زحمت و زوری بود با ترفند اینکه حاج خانم شما بیا جای من بشین ،
من سرپا وایمیسم سرپا شدم.
همه زل زده بودن به کارایی که سیده خانم میکرد.
یواشی دستم رو بالابردم و قرآن رو یه کم بیرون کشیدم.
رفیق جان که منو میشناخت که چقدر فضولم سرفه ای زد.
دستم رو باز تو جیب پالتوم قایم کردم.
با دیدن نفر سومی که رو چشم و دهنش خط کشیدن،
نفس عمیقی کشیدم و قرآن رو درآوردم.
منشی شماره ۱ داد زدم :
- خانم داری چیکار میکنی؟
در کمر از یک ثانیه حق الناس رو به جون خریدم و از روی پای ۵۰ نفر پریدم ته اتاق و در رو بستم.
قرآن رو باز کردم و دیدم که بعللللللله ...
صفحه اول قرآن پر از قطرات خون بود!
شروع کردم به فریاد زدن ...
قرآن رو بالا گرفتم و رو به جمعیت گفتم :
- خانم ها بیاین نگاه کنید ...
این اون قرآنیه که شما با وضو دست میگیرید
از این خانم سید تون بپرسید این خون چیه رو کلام خدا؟
جمعیت شروع کردن به داد و بیداد ...
منشی شماره ۲ و سیده خانم به سمتم اومدن
در رو باز کردم و پا برهنه پریدم تو حیاط ...
جمعیت هم به دنبالم
- اینجا خونه ی فساده ...
این زن هم خود شیطانه ...!
سیده خانم فریاد زد:
- گمشو بیرون از خونه ی من دختره ی عوضی .
قرآن خون الود رو گذاشتم کنار پنجره و گفتم :
- میرم اما تا توی عوضی رو توی گونی نکنم ول کن نیستم.
با عجله از در بیرون اومدم و در رو بستم.
رفیق جان و سیل جمعیت هم به دنبالم ...
شروع کردن به سوال جواب .
با عصبانیت در حالی که در مرز سکته بودم گفتم :
- این زن اخبار درست رو میگه چون اجنه براش خبر میارن.
اول دعا و کارهایی هم که انجام میده طلسم سیاهه...
برین از خدا توبه کنین.
زنا شروع کردن به سر و صورتشون کوبیدن.
رفیق جان که از ترس دستش یخ زده بود
اومد دستم رو گرفت
و متواری شدیم.
بعدها خبر دار شدیم،
اون زن از خدا بیخبر از اونجا رفته
و کسی دیگه ازش خبری نداره ...
#مریم_علیپور
@Misss_Writter
#روایت_نویسی
#تحلیل
یه رفیقی دارم که یه روز صبح الطلوع پیام داد که :
- میخوام بیرون برم میای؟
ما دو تا که سالها رفیق گرمابه و گلستان بودیم پس هیچ چیز پنهانی از هم نداشتیم،
برای همین پرسیدم :
- کجا و به چه منظور؟
رفیق جان پیام طولانی نوشت مبنی بر اینکه پدرش مدتهاست که سرکار نمیره و
کمر گذاشته که کلی زندگیمون رو چوب حراج بزنه
و تا کنون یه خونه و یه ماشین رو فروختیم و داریم میل می نماییم!
و هر چقدرم حرف میزنیم افاقه نمیکنه،
پس تصمیم گرفتیم بریم پس یه سیده خانم که دعا بگیریم تا بلکه باباجان سر عقل بیاد!
حتماً پیش بینی کردین که واکنش من چی بود؟
شروع کردم به فاز نصیحت و این کارا خوب نیست و از این صحبت ها!
اما اِفاقه نکرد که نکرد!
آخرشم شروع کرد به شکایت که تو چه رفیقی هستی؟
منم که میشناسین ...
دل نازک و مهربون و اما کمی تا قسمتی وحشی😜
خلاصه که با هزار زور و زحمت آماده شدم و من باب فضولی خودم هم که شده تصمیم گرفتم این سیده خانم که دستش شفا و دعاهاش ردخور نداشت رو دیدار کنم.
القصه که به یه اتاق نمور در یه خونه ی ویلایی داغون رسیدیم.
اتاق ۲۰ متری بالای ۵۰ نفر زنِ پیر و جوون رو در خودش جا داده بود!!
سیده خانم هم اون بالا بند و بساطی داشت که بیا و ببین ...
منشی شماره ۱ مشغول بریدن کاغذ جهت دعانویسی بود
و منشی شماره ۲ هم مواردی که استاد می فرمودن رو خدمت مراجعه کننده توضیح میداد.
رفیق جان رفت نوبت گرفت و در صف انتظار قرار گرفت.
بنده هم در نقشِ همراه بیمار،
مثل ناظر کیفی، ته اتاق وایسادم تا همه چیز رو بررسی کنم.
که البته این جزو ویژگی های بارز اخلاقیم بود که به همه چیز مشکوک بودم ...!
سیده خانم به برخی میگفت این رو دفن گفت
به یکی میگفت اینو بریز تو غذاش
از اون یکی میخواست که توی بالش بزاره
اما قضیه به همینا ختم نشد ...
قضیه از اونجا خطرناک شد که یکی از مراجعه کننده ها،
عکس یه بنده خدای از همه جا بی خبر رو،
گذاشت جلوی سیده خانم،
اونم با خشونتِ تمام
با یه خط نامعلوم(؟) چیزایی رو روی عکس نوشت!
بعدشم دو تا خط کشید روی چشم
و دهن اون ننه مُرده ی صاحبِ عکس!!
بعدشم به مراجعه کننده (لعنت الله علیه) گفت :
- برو که زبون و چشمش رو بستم!
و رو به یکی دیگه گفت :
- امشب آدرس و شماره پلاک ماشینت رو بفرست تا بهت بگم کجاست.
من که دهنم یه متر باز مونده بود ،
یهو حس کردم بدنم لرزید
و از شدت ترس و عصبانیت دارم قالب تهی میکنم!
یادم اومد تو مستند دیده بودم این جماعت رمالی که ،
با اجنه در ارتباطن و براشون خبر غیب میارن،
حتماً باید کار خلاف و گناه کبیره انجام داده باشن ...
دستای لرزیده م رو توی جیب پالتوم چپوندم و به اطرافم نگاه کردم.
به بهونه ی نزدیک شدن به رفیقم،
به عنوان همراه بیمار،
به سیده خانم نزدیک شدم.
دیدم اون بالای کمدها،
درست جایی که هیچ دیدی روش نبود
یه قرآن خیلی قدیمی قراره داده شده ...
به هر زحمت و زوری بود با ترفند اینکه حاج خانم شما بیا جای من بشین ،
من سرپا وایمیسم سرپا شدم.
همه زل زده بودن به کارایی که سیده خانم میکرد.
یواشی دستم رو بالابردم و قرآن رو یه کم بیرون کشیدم.
رفیق جان که منو میشناخت که چقدر فضولم سرفه ای زد.
دستم رو باز تو جیب پالتوم قایم کردم.
با دیدن نفر سومی که رو چشم و دهنش خط کشیدن،
نفس عمیقی کشیدم و قرآن رو درآوردم.
منشی شماره ۱ داد زدم :
- خانم داری چیکار میکنی؟
در کمر از یک ثانیه حق الناس رو به جون خریدم و از روی پای ۵۰ نفر پریدم ته اتاق و در رو بستم.
قرآن رو باز کردم و دیدم که بعللللللله ...
صفحه اول قرآن پر از قطرات خون بود!
شروع کردم به فریاد زدن ...
قرآن رو بالا گرفتم و رو به جمعیت گفتم :
- خانم ها بیاین نگاه کنید ...
این اون قرآنیه که شما با وضو دست میگیرید
از این خانم سید تون بپرسید این خون چیه رو کلام خدا؟
جمعیت شروع کردن به داد و بیداد ...
منشی شماره ۲ و سیده خانم به سمتم اومدن
در رو باز کردم و پا برهنه پریدم تو حیاط ...
جمعیت هم به دنبالم
- اینجا خونه ی فساده ...
این زن هم خود شیطانه ...!
سیده خانم فریاد زد:
- گمشو بیرون از خونه ی من دختره ی عوضی .
قرآن خون الود رو گذاشتم کنار پنجره و گفتم :
- میرم اما تا توی عوضی رو توی گونی نکنم ول کن نیستم.
با عجله از در بیرون اومدم و در رو بستم.
رفیق جان و سیل جمعیت هم به دنبالم ...
شروع کردن به سوال جواب .
با عصبانیت در حالی که در مرز سکته بودم گفتم :
- این زن اخبار درست رو میگه چون اجنه براش خبر میارن.
اول دعا و کارهایی هم که انجام میده طلسم سیاهه...
برین از خدا توبه کنین.
زنا شروع کردن به توی صورت و سرشون کوبیدن.
رفیق جان که از ترس دستش یخ زده بود
اومد دستم رو گرفت
و متواری شدیم.
بعدها خبر دار شدیم،
اون زن از خدا بیخبر از اونجا رفته
و کسی دیگه ازش خبری نداره ...
#مریم_علیپور
@Misss_Writter
#روایت_نویسی
#تحلیل
مردم عادی معمولاً موقع ناهار و شام،
در مورد خوشمزه بودن غذا ،
دیزاین سالاد ؛
یا چه میدونم شوری و ترشی و شیرینی غذا حرف میزنن!
ولی از اونجایی که من به قول بابام همه ی کارام برعکس جماعتِ نِسوانه ...
داشتم اَندر نفوذ بهاییّت در صدا و سیما صحبت میکردم و مشکلات بسیار عجیب و غریبی که تو رادیو داشتم.
نمیدونم چطوری و بر اساس چه جریانی یاد یه فیلم سینمایی پرطرفدار دهه هفتاد افتادم.
احتمالاً اگه شما از من بزرگتر هستین کاملاَ این فیلم و ماجراش رو به یاد میارین ...!
#فیلم_شام_آخر
داستان فیلم در مورد یه خانم میانساله که استاد دانشگاهه و دخترش شاگرشه.
استاد جذاب و خوشگل ما،
متوجه میشه اون پسری که سر کلاس مداوم سوال میپرسه و دور بر استادجان میپلکه،
عاشق دخترش نشده!
بلکه عاشق خودش شده ...!!
در پایان ماجرا استاد جان ( کتایون ریاحی )،
هم عاشق پسره سمج ( محمدرضا گلزار ) میشه.
و بعدم در کمال ناباوری ما و شما و دختر استاد جان که ( هانیه توسلی ) هستن،
دختر شُکه شده میزنه و دَخل اونا رو میاره!
و شب اول ازدواجشون، شام آخرشون میشه ...
القصه که خدمتتون عرض کنم ،
فیلم طوری نوشته و بازی شده که شما اصلا و ابداً ناراحت نیستی که چرا این دو تا عاشق هم شدن.
بنده خداهایی که دهه ۷۰ رو به یاد میارن؛
خوب میدونن که اون زمان لنز رنگی و از این جنگولک بازی ها مد نبود ...
برای همین انسان چشم رنگی ،
یه فرد ویژه و جذاب و کراش العالمین بود.
پس گلزار چشم آبی،
بایدم شوهر کتایون ریحانی چشم رنگی میشد!
چرا باید دخترش رو میگرفت که قیافه ش معمولی تر و چشم هاش تیره بود؟!
ولی بعد از مرگ شون و تمام شدن داستان
و جلوه ی بصری مشکوکانه ی فیلم!
شما تازه به خودت می اومدی
و میگفتی :
- خوب شد که دختره دوتاشون رو کشت ...!
خواستم خدمتتون عرض کنم،
ما واژه ی #زن_زندگی_آزادی رو از اون زمان داشتیم ملاحظه میفرمودیم.
منتها خبر از نفوذ و بهائیت و یهودی اسلامی و این چیزا نداشتیم.
برای همین ،
هر چیزی از صدا و سیما پخش میشد ,
یا مجوز میگرفت ؛
مثل حکمِ مامورِ مخصوصِ حاکمِ بزرگ میتی کمان
میپذیرفتیم و می دیدیم و
هیچ اعتراضی هم نداشتیم!!
پ . ن : تو جنگ رسانه ی امروز،
حواستون به خودتون باشه
که چی می بینید و میشنویید و میخونید.
حواستون به بچه هاتون جمع تر ...!
#مریم_علیپور
@Misss_Writter
هدایت شده از ✍️ خانم نویسنده 🇵🇸
#تحلیل
این عکس👆
پست یکی از کانال های معروف روزمرگیه!
اول عکس رو بخونید بعد بیاین این پایین👇
تو کانال تلگرامم که سابقاً بیشتر فعالیت میکردم،
خیلی در مورد این موضوع نوشتم و بهش پرداختم.
اونم حدودا ۷ سال پیش که مثل الان هایپرمارکت های معروف عین قارچ ،
سر هر کوی و برزنی درنیومده بودن و انقدر مشتری نداشتن.
القصه که اگه میخواین علاوه بر بدبخت کردن خودتون،
نون بقال محل و مغازه دار سر کوچه و خرده فروشی ها رو آجر کنید تا کم کم ورشکست بشن ،
حتماً برید و از این هایپر مارکت ها خرید کنید!
تا با جا به جا کردن قیمت ها و گرونتر درج کردن قیمت ها روی محصولات شون،
که با هماهنگی خود کارخونه ها انجام میشه,
به میزان کافی گول بخورید
و ته فاکتور فکر کنید که؛
فلان تومن تخفیف شامل حالتون شده و سود کردین!!
مومن وقتی میخواد یه خرید ساده رو هم انجام بده،
فکر میکنه ؛
- برم از فلان مغازه بخرم که مشتری کمتری داره.
- برم به فلانی سفارش بدم که چند تا بچه داره و خرجش زیاده ...!
حتی اگه به فرض گرونتر هم براتون حساب کردن که نمیکنن ،
جای دوری نمیره!
شما با خدا معامله کن.
دست میکنه از خزانه ی غیب یه جووووری برات جبرانش میکنه که بیا و ببین.
پ .ن : گول رسانه و تبلیغات زرد رو نخورید لطفاً.
#مریم_علیپور
@Misss_Writter