#مادرانه
خب قصه از اونجا شروع شد
که مامان بنده چند تا رفیق تر و تمیز و
خوشگل و باکلاس داره ،
و اونا هم از خوبی خودشون
و شانس خوب بنده
خیلی منو دوست دارن.
اونقدر که برای کوچیک ترین اتفاقات هم همیشه کلی بهم انرژی مثبت میدادن
و کادوهای خوشگل و جینگولی برام میخریدن.
پس تا اینجا فهمیدین که چقدر دوسشون دارم
و چقدرم برام مهمه
که هر وقت می بینمشون
تمیز و نظیف و مرتب باشم ...
برای همین وقتی مامان جان گفت
بریم به عروس تازه شون سر بزنیم ،
اذعان کردم که با وجود این شازده پسرِ شیطون بهتره که نیام
تا زار و زندگی عروس خانم رو ویران نکنیم!
بنابراین همچنان که خیالم راحت شد
مراسم بازدید عروس جان رو نرفتم ،
صبح علی الطلوع
رفیق دیگه زنگ زد
امروز رو میریم خونه ی اون یکی رفیق جان!
و دخترتم حتماً بیاد
تا شازده پسرش رو ببینیم!!
حتماً تصور میکنید الان به دوربین خیالی زل زدم و با خودم گفتم :
- خداروشکر که رفقای مامانم انقدر منو دوست دارن.
اما چنین نشد ...
بلکه من وسط رختخواب گُل گُلی مامانم،
زل زدم به پسرجان
که در نهایت چرکولی بود
و خودمم مدت زیادی بود که
آرایش و پیرایش و ضمائم رو
از یاد برده بودم ...!
اما چون این تو بمیری
از اون تو بمیری ها نبود،
تصمیم گرفتم این شیطانک رو به حمام ببرم
تا محض رضای خدا
یه کم مرتب بشه حداقل آبرومون نره ...🥴
القصه که خدمتتون عرض کنم،
چرکولک کوچیک به ضرب و زورِ
لیف و صابون و شامپو و کیسه،
تبدیل به " خدای جذابیت " شد.
و لباس پلو خوردی تنش کردم
و روروئک رو زیر بغلم گرفتم
تا بلکه سیمای یه بچه ی ایده آل رو به نمایش بزاررررم ...
آمّاااااا از اونجایی که در جریانید
من چقدر خوش شانسم😅
باز کردن درب خونه همانا
و دیدن کلی مهمون دیگه
که اومده بودن ما رو زیارت کنن همانا!
در این بین وقتی با غرور تمام اومدم
از " خدای جدابیّت " رو نمایی کنم،
شازده پسر در همون لحظه ،
چنان حبابی از دماغش در اومد
که ملت انگشت به دهن موندن
و بنده از شدت خجالت در افق محو شدم!!
با هزار بدبختی جلوی نَشتی دماغ حاجی رو گرفته بودم،
که بازم بحث داغ و تِرند این روزها شروع شد!
حتماً الان فکر میکنید مبحث جذاب روز ،
#طوفان_الاقصی بود!
عرض کنم خدمتتون که
خیرررررر!
جماعتِ نِسوان ما ،
به غیر از بنده ;
هیچ علاقه ای به هیچ گزینه ای
از سیاست نداشته و ندارن.
بلکه مبحث جذابشون
لاغر شدن بنده و تبدیل شدنم به عدد 1 می باشد.
و باز هم همون بحث تکراری
که دیگه به بچه شیر نده و فلان و بهمان.
منم که یه گوشم در بود و یکی دروازه،
و هر وقتی هم که با چیزی مخالف باشم
لبخند میزنم و به افق خیره میشم.
عرض کنم خدمتتون
همچنان که تلاش میکردم رسم ادب و شخصیت و
این ماجراها رو حفظ کنم،
خبر آمد خبری در راه است ...
عارض شم خدمتتون
بنده یه خاله کوچیکه دارم که
اونم دو تا دختر داره،
اولی که ۴ سالشه
کراش بسیار شدیدی
روی " خدای جذابیت " داره
و وقتی اونو می بینه از خود بیخود شده
و مست و شیدا ،
چنان آتیشی میسوزونه که بیا و ببین!
برای همین تصور کنید وقتی زنگ خورد و خاله جان وارد شد
قیافه ی من چه شکلی شد🤢
و از اون تاریخ
حُضّارِ حاضر در جمع،
دیگه رنگ آسایش و آرامش رو ندیدن ... !
خونه ای که مرتب و منظم
و به غایت شیک و پر از وسایل عتیقه بود
به ویرانه ای تبدیل گشت ...
که صد رحمت به فلسطینِ اشغالی ...!
دخترخاله جان
از هر سوراخی که بود عبور میکرد
و شازده پسر منم
با خنده و شادی به دنبالش ...
البته در این بین نَشتی دماغش هم
عود میکرد
و حباب های دماغش هم ...🤧
و منم با دستمال دنبال این دو تا ...!
که ناگهان ؛
به حول و قوه ی الهی ،
پسرک لگدی به روروئک زد
و سرپا شد ...
و قدم قدم شروع به راه رفتن کرد!
و همه جیغ و کف و سوت و هورااا
پسرجان رو چنان تشویق کردن
که اونم انرژی گرفت
و به حدی شیطنت کرد و
که آخرای مراسم
دیگه داشت می دویید!!!
حتی بچه ی کوچیکِ خاله جان ،
که فقط ۶ ماهشه
و رسماً تا اون مراسم ،
یه نی نی ناز و کوچولو بود
که فقط می خوابید.
در این مراسم شروع کرد
به حرکات آکروبات درآوردن
و روی زمین پشتک وارو میزد😬
خلاصه که خدمتتون عرض کنم
آنچنان اونجا رو به ویرانی کشوندیم
و آلودگی صوتی و تصویری ایجاد کردیم
که تا ۱ ساله دیگه
باید آت آشغال های ما رو جمع کنن
و جای انگشت های پسرجان رو
از اقصی نقاط منزل شون پاک کنن ...!
آخرای مراسم
دیگه خودشون ما رو تا دم در مشایعت کردن
تا بلکه گورمون رو گم کنیم
و بریم دیگه ...!
پ . ن : در انتها نه تنها بابت شیطنت های بچه ها شماتت نشدیم
بلکه یه لباس خوشگل هم کادو گرفتیم🤩
#مریم_علیپور
@Misss_Writter
.
📍به یاد حادثه #طوفان_الاقصی تحلیل سال گذشته رو بخونیم که نکات مهمی توشه ...😢