دستهی ما کوچیکه
فقط یه پرچم داره🏴
بابا جونم برامون
شربت و شیر میآره🥛
نذر علی اصغره
شربت و شیر شیرین🍯
با هم میگیم یا حسین (ع)
بابام میگه : آفرین👌
#میوه_دل_من
#تولد_تا_هفت_سالگی
#شعر_کودکانه
#محرم
╭┅───🏴—————┅╮
@MiveiyeDel_man
╰┅───🏴—————┅╯
1_4830498856_2.mp3
10.83M
🔰سلسله آموزشهای تربیت فرزند
جلسه دوازدهم بخش اول 1⃣/2⃣1⃣
🔹نگاه حداقلی در تربیت نداشته باشیم.✖️
🔸یکی از مهم ترین دغدغه ها باید تربیت باشد.
🔸یکی از نشانه های آخرالزمان، تغییر اولویتهاست.
🔹باید جلوی عواملی که تربیت را بی کیفیت میکند بگیریم. (عواملی که به تربیت آب میبندد)
#تولد_تا_هفت_سالگی
#میوه_ی_دل_من
#تربیت_فرزند
#استاد_تراشیون
╭┅───🌸—————┅╮
@MiveiyeDel_man
╰┅───🌼—————┅╯
master.mp3
12.36M
سه ساله دخترت افتاده از نفس، بابا!
دگر مرا ببر از کنج این قفس، بابا!
به جز تو که آمدهای، امشبی به دیدارم
نزد سری به یتیم تو، هیچ کس، بابا😭
#میوه_دل_من
#تولد_تا_هفت_سالگی
#محرم
╭┅───🏴—————┅╮
@MiveiyeDel_man
╰┅───🏴—————┅╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کشیدن دوچرخه با سکه🚲
شما هم این دوچرخه زیبا رو بکشید و برای ما بفرستین تا توی کانال بذاریم👌
#میوه_دل_من
#تولد_تا_هفت_سالگی
#نقاشی
#خلاقیت
╭┅───🏴—————┅╮
@MiveiyeDel_man
╰┅───🏴—————┅╯
—✧✧🌸✧ 📚 ✧🌸✧✧—
آی قصه قصه قصه📚
این داستان: نذر مامان جون🏴
#میوه_ی_دل_من
#داستان
#تولد_تا_هفت_سالگی
╭┅───🏴—————┅╮
@MiveiyeDel_man
╰┅───🏴—————┅╯
صفحه1⃣
محرم که از راه میرسد همهجا پر میشود از صدای نوحه🔊 همهجا پر میشود از عزادار📿 همه دلشان میخواهد توی مراسم عزاداری شرکت کنند😢
من هم تا فهمیدم محرم از راه رسیده است، دلم هوای عزاداری برای امامحسین(علیهالسلام) را کرد🏴
علی و بابا با چند تا جعبه از توی انباری بیرون آمدند📦 جعبهها را وسط حیاط گذاشتند. چند تا جعبهی بزرگ بود. لبخندزنان دویدم توی حیاط😊 با خودم گفتم: «یعنی توی جعبهها چیست» ⁉️
رفتم کنار یکی از جعبهها و از سوراخ گوشهاش نگاهی انداختم👀 تاریک بود و هیچ چیز دیده نمیشد🙄 بوی خاک روی جعبه رفت توی دماغم و عطسهام گرفت😮
مامان لبخندزنان پشت سرم آمد و با دستمالی، خاک روی جعبهها را پاک کرد☺️ علی درِ اولین جعبه را باز کرد و گفت: حتما میخواهی ببینی چه توی جعبههاست. بفرما ببین😉
#میوه_دل_من
#تولد_تا_هفت_سالگی
#داستان
╭┅───🏴—————┅╮
@MiveiyeDel_man
╰┅───🏴—————┅╯
صفحه2⃣
با خوشحالی سرک کشیدم و از دیدن چیزی که توی جعبه بود حسابی هیجانزده شدم🤩 با صدای بلند داد زدم: «مگر محرم رسیده؟! مگر قرار است دوباره هیئت عزاداری داشته باشیم؟!»🏴
علی لبخندزنان گفت: «بله، جوجهکوچولو! قرار است زنجیرها را ببریم مسجد چون از امشب عزاداری را شروع میکنیم. فردا اول محرم است.🖤
با ذوق بالا و پایین پریدم و گفتم: «من هم میآیم.» بابا لبخندی زد و نگاهم کرد😊
علی نچنچکنان گفت: «نمیشود جوجهکوچولو! تو باید پیش مامان بمانی و به او کمک کنی. تازه ما میرویم قسمت آقایان مسجد. تو که نمیتوانی آنجا بیایی.👨
اخمی کردم و سرم را پایین انداختم و گفتم: «اما من هم دلم میخواهد برای امام حسین(علیهالسلام) عزاداری کنم و توی مراسم شرکت کنم.»😔
مامان که داشت یکییکی خاک روی زنجیرها را باحوصله پاک میکرد گفت: «خب، ما هم مراسم داریم، یک مراسم مخصوص خانمهای عزادار. کلی هم کار داریم که انجام بدهیم.»🧕
#میوه_دل_من
#تولد_تا_هفت_سالگی
#داستان
╭┅───🏴—————┅╮
@MiveiyeDel_man
╰┅───🏴—————┅╯
صفحه 3⃣
با تعجب نگاهش کردم و گفتم: واقعا❗️
مامان همانطور که زنجیرها را مرتب سر جایشان توی جعبه میچید، گفت: «بله، امسال نذر کردم دهه اول محرم را توی خانه برای خانمها مراسم عزاداری برگزار کنم. آقایان میروند مسجد. خانمها هم میآیند خانهی ما.🏠
لبخندی قد یک قاچ خربزه نشست روی صورتم و گفتم: «حالا از کجا باید شروع کنیم؟»😁
مامان نگاهی به یکی از جعبهها که هنوز درش باز نشده بود انداخت و گفت: «از این جعبه. باید پرچمهای سیاه و سبز عزاداری را ببریم توی اتاق و به دیوارها نصب کنیم.🏴
بعد هم باید سماور بزرگ را از انبار بیرون بیاوریم☕️، لیوان و پیشدستیها را مرتب کنیم🍽، خرماها را بچینیم و قندها را توی قندان بریزیم، میز و صندلیها را جمع کنیم🪑 و ... .اوه! یک عالم کار داریم!»
هنوز حرف مامان تمام نشده بود که دستبهکار شدم. اول رفتم دم خانهی زهرا خانم و خواستم بیاید کمک. او هم با دخترش زینب آمد.👧
بابا و علی که با جعبههای زنجیر رفتند مسجد، من و مامان و زینت و زهراخانم، چهارتایی، مشغول کار شدیم🧹
تا عصر همهچیز را مرتب کردیم. بعد نشستیم تا خرماها را توی دیس بچینیم. من و زینب باعجله یکـــییکـــی خرماها را پشت سرهم توی دیس میچیدیم و همینطور به اتاق نگاه میکردیم🙂
راستی اتاق شده بود مثل مسجد. خیلی قشنگ شده بود! زینب گفت: «چه خوب است امسال محرم ما خانمها هم برای خودمان مراسم عزاداری داریم.🥰
سرم را تکان دادم و همانطور که خرماها را به ردیف توی دیس میچیدم گفتم: «واقعا که دست مامانجانم درد نکند با نذر خوبی که کرده. فکر کنم امسال مراسم ما هم به خوبی مراسم آقایان باشد.😍
این را گفتم و دوتایی به نوشتهی پرچمهای روی دیوار نگاه کردیم و نوشتهها را یکییکی خواندیم: «یاحسین(علیهالسلام)، یا ابوالفضل(علیهالسلام)، یا زینب کبری(سلاماللهعلیها).»🥀
#میوه_دل_من
#تولد_تا_هفت_سالگی
#داستان
╭┅───🏴—————┅╮
@MiveiyeDel_man
╰┅───🏴—————┅╯