eitaa logo
میوه دل من
4.5هزار دنبال‌کننده
4.6هزار عکس
2.8هزار ویدیو
23 فایل
بسم الله النور انجام کارهای روزمره والدین در کنار بچه ها بازی های مناسب طبایع مختلف شعر و قصه های کاربردی بازی و خلاقیت و... ویژه کودکان زیر۷سال👶 ارتباط با ما:👈 @Rahnama_Javaher زیر نظر کانال طبیبِ جان: @Javaher_Alhayat
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
━━━━━✤✤﷽✤✤━━━━ 🏴شعر برای همخوانی با کودکان در این ماه عزیز🏴 ماه گریه رسیده خانه پر شده از غم ماه غصه و ماتم درد و رنج محرّم باز مادر خوبم توی فکر شهید است: «ای شهید غریبم! وقت نوحه رسیده است، روز روضه ی عبّاس( ع) وقت پرچم و دسته روضه های سه ساله گل رقیّه ی خسته توی کوچه و مسجد باز روضه ی اکبر( ع) باز گریه ی مادر وقت روضه ی اصغر( ع) شیر داده به من او توی روضه ی آقا قصّه گفته برایم: «آب و غص‍ّه ی سقّا» ❁بتول محمدی«رئوف» ╭┅──🏴—🏴—🏴——┅╮ @MiveiyeDel_man ╰┅──🏴—🏴—🏴——┅╯ ━━━━━✤✦✤✦✤━━━━
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
━━━━━✤✤﷽✤✤━━━━ یک روز قطره میشه بارون🌧 یک روز چشمه میشه دریا🌊 ╭┅──🏴—🏴—🏴——┅╮ @MiveiyeDel_man ╰┅──🏴—🏴—🏴——┅╯ ━━━━━✤✦✤✦✤━━━━
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
آقا حسین نجفی در حال عزاداری‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
━━━━━━━━﷽◯✦━━━ الگوهای تربیتی امام حسین(ع) در تربیت فرزند: ۸.رفتار حضرت با فرزندان و نوجوانان در میدان جنگ 🏴آنچه از مقاتل برمی‌آید این است که حضرت نسبت به فرزندان و برادرزادگانش که به میدان مبارزه می‌رفتند، رفتارهای گوناگونی داشت. 🏴نخست در هنگام رفتن به میدان با در آغوش گرفتن آنان و اظهار علاقه و محبت صحنه‌های زیبایی از عاطفه و محبت را به نمایش می‌گذاشت. درمورد «قاسم بن الحسن» آمده است: قاسم درحالی‌که نوجوانی غیر بالغ بود، سوی خیمه‌های طرف میدان خارج شد. وقتی امام حسین (ع) نگاهش به قاسم افتاد، او را به آغوش کشید. آن دو دست به گردن هم آویختند و چنان گریستند که بی‌هوش شدند. 🏴در مرحله بعد، وقتی آنان در میدان مبارزه در مقابل شرایط نابرابر، گرمای شدید و تشنگی قرار گرفتند، آن حضرت آنان را به صبر دعوت کرد و به آنان دلداری داد و اظهار همدردی نمود. درمورد «احمد بن حسن» نوشته‌اند: بعد از آنکه در میدان جنگ شرایط مبارزه توان را از او گرفت، نزد عمویش حسین (ع) آمد و پرسید: عمو جان آیا جرعه آبی هست تا جگر خود را با آن خنک‌کنم و برای مبارزه با دشمنان خدا و رسولش توان بیشتری پیدا کنم؟ امام (ع) فرمود: یابنی اصبر قلیلا حتی تلقی جدک رسول الله (ص)، فیسقیک شربه من الماء لاتظماء بعدها ابداً فرزندم! کمی صبر کن تا جدت رسول خدا را ملاقات کنی. او چنان شربت آبی به تو بنوشاند که هرگز تشنه نشوی. 🏴در مورد «علی‌اکبر» نیز آمده است که بعد از مبارزه‌ای بی‌امان و کشتن تعدادی از دشمنان درحالی‌که جراحات زیاد بر بدن داشت، عطش بر او بسیار ناگوار آمد. پس نزد پدر آمد و عرض کرد: یاابه العطش قد قتلنی و ثقل الحدید قد اجهدنی فهل الی شربه من ماء و سبیل اتقوی بها علی الاعداء؟ فبکی الحسین (ع) و قال یا بنی یغز علی محمد و علی و علی ابیک ان دعوهم فلا یجیبونک و تستغیث بهم فلا یغیثونک... ای پدر، عطش مرا از پای درآورد و سنگینی اسلحه مرا ناتوان کرد، آیا شربت آبی هست تا با نوشیدن آن با توان بیشتر با دشمنان مبارزه کنم؟ امام فرمود: فرزندم بر محمد و علی و پدرت سخت است که آنان را بخوانی و به تو پاسخ ندهند و به یاری بخواهی و آنان فریادرس تو نباشند... 🏴در مرحله سوم، آنگاه‌که بعد از مبارزه بی‌امان فرزندان توسط دشمن مجروح گشته و بر زمین افتادند، حضرت به سرعت خود را بر بالینشان رسانید و آن‌ها را در آغوش گرفت. در آن لحظات حساس که فرزندان نیاز بیشتری به تسلی خاطر داشتند، با آنان ابراز همدردی نمود... . 🏴 آنگاه‌که «قاسم بن الحسن» بر زمین افتاد و عموی خود را صدا زد، امام حسین (ع) چون باز شکاری خود را بر بالین فرزند برادر رساند و مانند شیر خشمگین بر دشمن حمله نمود. وقتی گردوغبار فرونشست، دیدند امام (ع) بر بالین قاسم نشسته و به قاسم (ع) که در حال جان دادن بود، 🏴فرمود: «عز والله علی عمک ان تدعوه فلا یجیبک او یجیبک فلا یعنک او یعنک فلا یغنی عنک بعداً لقوم قتلوک.» به خدا سوگند، بر عموی تو سخت است که او را بخوانی و پاسخ ندهد، یا اجابت نماید ولی نتواند کمک کند یا کمک کند اما به تو سودی نبخشد. از رحمت خداوند دور باد قومی که تو را کشت. ╭┅──🏴—🏴—🏴——┅╮ @MiveiyeDel_man ╰┅──🏴—🏴—🏴——┅╯ ━━━━✦◯◯᪥◯◯✦━━━━
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
━━━━━✤✤﷽✤✤━━━━ همه ی اینا رو کنار هم چید و گلوله رو داد دست بابا، گفت جوری ردش کنه که به هیچکدوم از این چیزایی که سر راهشه نخوره و رد بشه بره اونطرف😃 به همین سختی 😄 دوست داشت اینقدر سخت باشه که باباش برنده نشه و با شادی و شیطنت میگفت برنده نشدیییییی😁😁 کلا دوست داره همش خودش برنده باشه ما هم تو بازی ها این فرصت رو بهش میدیم و سخت نمی گیریم فعلا فقط ما اگر باختیم، رفتار درست رو نشونش میدیم میگیم اشکالی نداره، تلاشمونو کردیم و ما قوانین بازی رو رعایت کردیم😉 و ... توانایی های ایشون تو بازی رو بیان می کنیم، چقدر قوی هستی، خوب شوت می کنی و ... و خیلی رو برد و باخت تاکید نمی کنیم تا کم کم این مسئله براش کمرنگ بشه ✅گفتم بازی جالبیه، با شما عزیزان در میون بذارم😍 ‌ ╭┅──🏴—🏴—🏴——┅╮ @MiveiyeDel_man ╰┅──🏴—🏴—🏴——┅╯ ━━━━━✤✦✤✦✤━━━━
━━━━━✤✤﷽✤✤━━━━ امروز کوچولو برای غذا خوردن همراهی نمی کرد😢 می دونم، مشکل خییییلی از مامانا هست😅 قند عسل یا مشغول راه رفتن وسط سفره بود🏃‍♂یا به غذای همه کار داشت غیر از خودش😄دیگه صدای داداشیاشم در اومده بود. منم ظرف غذاشو برداشتم و گذاشتم جلوی خودم🍳 با صدای بلند و بچگونه گفتم:« منه، منه، غذای منه» همونطور که وسط سفره دستش تو ظرف غذای داداشش بود، برگشت منو نگاه کرد👦یه نگاه به من یه نگاه به غذاش🙇‍♂فوری دوید طرف ظرف غذاشو و گفت:«منه‌! منه‌!»🤗 وقتی نشست کنارم، شروع کردم به له کردن غذاش، بعد باهاشون گردی درست کردم و با پشت قاشق خودش دویدم دنبال گردیا و گفتم:«صبرکن ببینم، گردی خوشمزه! می خوام بخورمت و قوی بشم، مال خودمی!کجا فرار می کنی؟😅🤪» بالاخره یکی از گردی ها را برداشتم و گفتم:«بالاخره گرفتمت!» بعد گذاشتم داخل دهنم و گفتم:« آآآم! 😋» جیگر طلا هیجان زده شد و همون‌طور که انگشت کوچولوشو، توی دهنش می گذاشت و درمیآوورد، گفت:«آم‌...آم ....منه‌! منه‌!» خلاصه تا آخر سفره همراهی کرد و یکی یکی گردیاشو خورد منم همینطور که می خورد این شعرو براش می خوندم‌‌: له‌ می کنه غذامو مامان مهربونم گردی شده برنجام‌ مامانی جون، ممنونم! اعضای خانواده هم با خیال راحت ظرف غذاشونو روی سفره گذاشتن و نوش جان کردن.😘 ╭┅──🏴—🏴—🏴——┅╮ @MiveiyeDel_man ╰┅──🏴—🏴—🏴——┅╯ ━━━━━✤✦✤✦✤━━━━
┄━━━•●❥-﷽-❥●•━━━┄ دسته کلید رو پیدا کن😍 وسایل بازی: کلید و بالشت زیپ‌دار 😀 یه بازی متفاوت: فندق کلید رو توی بالشت قایم می‌کنه و مامان باید پیدا کنه😍 با هر وسیله یا اسباب بازی صداداری، میشه این بازی رو برای زیر دوسال انجام داد👌👍 فندق ما کلید رو تو بالشت قایم می کنه میشه توی روسری، چادر و ... بپیچونید قایمش کنید فندق هم بچرخونه و صداشو بشنوه و همینطوری بگرده تا پیدا کنه، خیلی جذابه 👌✅ ╭┅──🏴—🏴—🏴——┅╮ @MiveiyeDel_man ╰┅──🏴—🏴—🏴——┅╯ ┄━━━•●❥-❀-❥●•━━━┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
━━━━━━━━━━﷽◯✦━━━ صدای زنگوله شترها در دشت تاریک پیچیده بود. خورشید خانم آرام آرام پشت کوه‌های بلند، خودش را قایم می‌کرد. شترها آهسته می‌رفتند. شاهزاده کوچک بر پشت شتری نشسته بود. چشمانش از گرد و خاک پر شد. پلک‌هایش یکی یکی بسته می‌شد. اما با صدای بلند سربازان، از جا می‌پرید. -زود باشید. تند‌تر راه بیایین. مگر نمی‌بینین شب شده. شاهزاده، پشت سرش را نگاه کرد. اسیران با زنجیر به یکدیگر بسته شده بودند. با ضرب شلاق سربازان، سرعتشان بیشتر شد. یکی یکی از کنار شترش رد شدند. به صورت‌های خاک‌آلود و خسته‌شان نگاه کرد. چند روز اسارت و راه رفتن در بیابان، همه را خسته کرده‌بود. صدای وحشتناک فریاد سربازان گوشش را اذیت کرد. -یالا، زود باشین. شتر شاهزاده، پشت سر همه ماند. نفس عمیقی کشید. سر و صدای سربازها کمتر شد. نگاهش به غروب خورشید افتاد. به سرخی آسمان خیره شد. پلک‌هایش روی هم افتاد. آرام آرام از روی شتر سُر خورد. گرمای شن‌های بیابان، او را به یاد بالش گرم و نرمش انداخت. خودش را در آغوش خاک، جا‌ به جا کرد و آرام خوابید. خودش را در دشتی پر گل دید. پیرهن چین‌دار و رنگی به تن داشت. پروانه‌های رنگارنگ دور سرش می‌چرخیدند. تاج گلی روی سرش بود. دو طرف دامنش را به دست گرفت و چرخید. پروانه‌ها بیشتر و بیشتر شدند. به دنبال پروانه‌ها دوید. خندید و خندید. چشمانش را بست و چرخید و خندید. یک مرتبه صدایی آشنا شنید. -دختر قشنگم! بیا بغلم. خوش اومدی عزیزم. با دیدن چهره آشنای مادربزرگ، چشمانش درخشید. دوید و دوید. خودش را در آغوش مادربزرگ انداخت. مادربزرگ، گونه‌هایش را بوسید. دست بر سرش کشید. -دختر کوچولوی من. عزیز دل من... شاهزاده خانم خندید و خندید. مادربزرگ، نوازشش می‌کرد و می‌بوسیدش. خاطرات خانه شان در مدینه جلوی چشمش آمد. لبخندهای پدر، نوازش‌های برادر، صدای لالایی خواندن مادر برای برادر کوچک.... همه و همه... چشمانش را باز کرد و به مادربزرگ نگاه کرد. پدر همیشه می‌گفت:" دختر قشنگم، چقدر شبیه مادرم هستی" لبخند زد و خودش را دوباره به مادربزرگ چسباند. اما یک دفعه صدای وحشتناکی در گوشش پیچید. -اینجاست. پیداش کردم. خوابیده. یالا بلند شو. یالا... مادربزرگ از جا بلند شد. با نگرانی به شاهزاده کوچولو نگاه کرد. -برو عزیز دلم. شاهزاده کوچولو به مادربزرگ چسبید. -نه! نمیرم. می‌خوام پیش شما بمونم. مادربزرگ، اشک‌های‌ دخترک را با دستش پاک کرد. -برو عزیزم. به زودی میای پیش خودم‌ برای همیشه. اما الان باید بری. شاهزاده کوچولو چشمانش را بست و گریه کرد. ولی وقتی چشم هایش را باز کرد. خبری از مادربزرگ و دشت پر گل نبود. با ترس به سربازهایی که دور و برش بودند نگاه کرد. عمه خودش را رساند. دخترک را بغل کرد. -عزیزم، یادگار برادرم. دورت بگردم. نترس. من هنوز هستم. نمیذارم کسی اذیتت کنه. شاهزاده کوچولو، در آغوش عمه آرام گرفت. اما هنوز دلش می‌خواست که پیش مادربزرگ برود. یاد حرف مادربزرگ افتاد. "به زودی برای همیشه میای پیش خودم" سرش را به سینه عمه چسباند و لبخند زد. ❁فرجام پور ╭┅──🏴—🏴—🏴——┅╮ @MiveiyeDel_man ╰┅──🏴—🏴—🏴——┅╯ ━━━━━━✦◯◯᪥◯◯✦━━━━━━
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
━━━━━━━━━━﷽◯✦━━━ 🏴مقتل خوانی حضرت آیت الله خامنه ای🏴 ╭┅──🏴—🏴—🏴——┅╮ @MiveiyeDel_man ╰┅──🏴—🏴—🏴——┅╯ ━━━━━━✦◯◯᪥◯◯✦━━━━━━
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
حاج‌محمود_کریمی_معنی_سعادتی_هادی_هدایتی_.mp3
8.45M
━━━━━━━﷽◯✦━━━ ابوالفضل باوفا علمدارلشکرم مه هاشمی نسب امیر دلاورم (ع) ╭┅──🏴—🏴—🏴——┅╮ @MiveiyeDel_man ╰┅──🏴—🏴—🏴——┅╯ ━━━━✦◯◯᪥◯◯✦━━━━
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا