🎈🌸🎈🌸🎈
#داستان
#لباس_های_قشنگ
مامان به مهتاب میگه: دخترم! عزیزم! برو آماده شو تا بریم خونه خاله. مهتاب میگه چشم و میره توی اتاق تا لباس بپوشه. مهتاب درِ کمد رو باز میکنه و یه کلاه زرد خوشکل میبینه. کلاه رو سرش میکنه؛ اما کلاه خیلی بزرگه و صورتش رو میپوشونه. مهتاب نمیتونه هیچ جا رو ببینه. داد میزنه: کمک! کمکم کنین.
هستی میاد و کلاه رو از سر مهتاب برمیداره. هستی خواهر بزرگتر مهتابه. هستی میگه: عزیزم! این کلاه مال منه. برای تو بزرگه. باید کلاه خودت رو سرت کنی. مهتاب کلاه خوشکل خودش رو پیدا میکنه. به به! کلاه مهتاب قهوهایه و یه پاپیون خوشگل روش داره. مهتاب کلاهش رو سرش میکنه.
بعدش مهتاب میخواد کفش پاش کنه؛ اما هر کاری میکنه، پاش توی کفش فرو نمیره. هستی بهش میگه مهتاب جون! این کفشها که مال تو نیست. این کفش بابکه. بابک برادر کوچولوی مهتابه.
هستی میگه: بابک کوچولوه. کفشش برای تو کوچیکه. مهتاب کفش صورتی خوشگل خودش رو پیدا میکنه. هستی به مهتاب کمک میکنه تا کفشش رو بپوشه.
حالا مهتاب آماده شده که با مامان و خواهر بزرگتر و برادر کوچکترش بره خونه خاله.
♦️🔆 ۳ تا ۵ سالگی⬇️
http://eitaa.com/joinchat/993132563Cab0f5ceb85
🎈🌸🎈🌸🎈
🔙106🔜