هدایت شده از ماهشبتارم!☽
🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱🌸🌱
🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱
🌸🌱
🌱
#پـاࢪتچهلوهفتم✋🏻🍃
#ࢪمـانآیــہ🌸🌱
+من...
اولش میخواستم بگم من جوابم منفیه ولی وقتی نگاه تهدید آمیز ارمینو دیدم حس کردم ته قلبم لرزید و ترسیدم...
برای همون گفتم
+من...باید فکر...کنم
تا این کلمات از دهانم خارج بشه هزار بار مردم و زنده شدم...
زهرا که فهمید حالم خوب نیست فوری از پارچ یه لیوان اب خنک برام ریخت و داد دستم...
منم سعی کردم لرزش دستامو مخفی کنم...
ابو از زهرا بگیرم و بخورم...
بابا لبخند زد و گفت
-هرجور تو راحتی...جوابت هرچی باشه ما بهش احترام میزاریم...
ارمین چاپلوسانه گفت
-البته... ولی من خیلی امید دارم که آوا خانوم دل این مجنون رو نشکنن
بعدم چشمکی تحویلم داد...
سرمو انداختم پایین...
هیچ خجالتم نمیکشه بی حیا...
ولی چشمکش بیشتر منو ترسوند...
نکنه تهدیدی باشه برای خانوادم...
حالم اصلا خوب نبود...
دیگه نتونستم شاممو تموم کنم...
با یه عذرخواهی پاشدم رفتم اتاقم...
دراز کشیده بودم رو تختم و تو فکر بودم که باید چیکار کنم...
همونطور که تو حال و هوای خودم بودم زهرا بدون در زدن وارد شد و با عجله اومد کنارم...
-دیوونه شدی دختر؟؟ فکر میکنم یعنی چی؟ باید میگفتی نههههه
حس کردم یچیزی توی گلوم وول میخوره و میخواد بپره بیرون...
ادامہ داࢪد...✨🌿
مبتـلا بـہ حࢪم🚶🏻♀
🌱@Mobtala_Be_Haramm🌱
🌱
🌸🌱
🌱🌸🌱
🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱🌸🌱
🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱