eitaa logo
ماه‌شب‌تارم!☽
6 دنبال‌کننده
0 عکس
0 ویدیو
0 فایل
﴾﷽﴿ رمان‌ماه‌شب‌تاࢪم...☽ ازڪپے‌‌وخواندن‌ࢪ‌مان‌بدون‌ذڪر‌منبع‌‌و‌در‌صورت‌عضو‌نبودن‌ࢪ‌اضے‌نیستم‌... رمان‌در‌زمان‌خاصی‌‌یابه‌صورت‌روزانه‌پار‌ت‌گذاری‌نمیشود‌(:
مشاهده در ایتا
دانلود
🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱 🌸🌱🌸🌱🌸🌱 🌱🌸🌱🌸🌱 🌸🌱🌸🌱 🌱🌸🌱 🌸🌱 🌱 ✋🏻🍃 🌸🌱 چادرمو سرم کردم و کیفمو برداشتم و اروم و بدون سر و صدا رفتم دم اتاق زهرا و در زدم... -اومدمممم بعدم درو باز کرد +هیشششش،خوابن سرشو به نشونه ی برو بابا تکون داد و جلوتر از من راه افتاد که بره پایین... منم دنبالش رفتم... و در کمال تعجب دیدم که همه بیدارن و خیلی مرتب نشستن پشت میز برای خوردن صبحانه... با زهرا سلام کردیم و رفتیم که بشینیم پشت میز... من کنار مادر نشستم... -عزیز دلم چی میخوری؟ +ممنونم زحمت نکشین من خودم میخورم لبخندی بهم زد و اروم گفت -باشه... مشغول خوردن صبحانه بودیم که پدر شروع کرد به حرف زدن -مسئله ی مهمی هست که میخوام الان باهاتون در میون بزارمش... هممون دست از خوردن برداشتیم و گوش سپردیم به حرفای بابا -آوا گفته که نمیخواد شناسنامه با هویت واقعیش یعنی آوا راد بگیره، درسته؟ +بله...ولی نه اینکه دوست نداشته باشم...فقط... -متوجهم،نیازی به توضیح نیست،در این صورت اگر ثبت نشه که تو دختر مایی بعد از ما هیچ چیزی از اموال ما بهت نمیرسه +بابا... خودم میدونم و گفتم که من هیچی نمیخوام -هیسسس،فقط گوش کن برای همون من تصمیم گرفتم همین الان و قبل مرگم همه چیز رو به نامت کنم... آرمین با حرص و عصبانیت گفت -یعنی چی؟ هنوز ثابت نشده که اون دختر شماست -هرچند که من در رابطه با این موضوع کاملا مطمئنم ولی باشه، برای راحتی خیال میریم برای ازمایش دی ان ای...برای جوابشم یکاریش میکنم زودتر از حالت عادی بهمون بدن...خوبه ارمین؟ ارمین با حرص فقط سرشو انداخت پایین... +بابا...من بازم میگم اصلا نیازی نی... بابا نزاشت ادامه بدم وسط حرفم پرید و گفت -این تصميم من و مادرته...و کاملا نیازه...توعم فقط باید بگی چشم بعدم چشمکی تحویلم داد... ادامہ داࢪ‌د...✨🌿 مبتـلا بـہ حࢪ‌م🚶🏻‍♀ 🌱@Mobtala_Be_Haramm🌱 🌱 🌸🌱 🌱🌸🌱 🌸🌱🌸🌱 🌱🌸🌱🌸🌱 🌸🌱🌸🌱🌸🌱 🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱 🌸🌱🌸🌱🌸🌱 🌱🌸🌱🌸🌱 🌸🌱🌸🌱 🌱🌸🌱 🌸🌱 🌱 ✋🏻🍃 🌸🌱 دیگه کسی حرفی نزد و همگی مشغول خوردن بقیه صبحونشون شدن... بعد از اتمام صبحونه بلند شدیم که هرکدوم بریم سراغ کار خودمون که پدر گفت بعد از دانشگاه بریم برای کارای ازمایش... منم مخالفتی نکردم و گفتم چشم... بعدشم با زهرا راه افتادیم تا بریم دانشگاه... وارد دانشگاه شدیم و رفتیم سر کلاس... همه مشغول حرف زدن با دوستا و اکیپای خودشون بودن و اصلا توجه کسی سمت ما نبود... مام خیلی اروم و بدون جلب توجه رفتیم یجا نشستیم... از اونجایی که دوست نداشتم زیاد تو چشم باشم و زهراهم اینو میدونست رفتیم و ته کلاس نشستیم... با زهرا یکم مسخره بازی در آوردیم و اروم خندیدیم تا اینکه استاد وارد شد... اسامی رو خوند و حضور غیاب کرد... وقتی که اسم مارو خوند سر همه برگشت سمت ما... ولی منو زهرا ترجیح دادیم یجوری وانمود کنیم که متوجه نگاه بقیه نشدیم و همونطوری عادی سر جامون نشستیم... ادامہ داࢪ‌د...✨🌿 مبتـلا بـہ حࢪ‌م🚶🏻‍♀ 🌱@Mobtala_Be_Haramm🌱 🌱 🌸🌱 🌱🌸🌱 🌸🌱🌸🌱 🌱🌸🌱🌸🌱 🌸🌱🌸🌱🌸🌱 🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱 🌸🌱🌸🌱🌸🌱 🌱🌸🌱🌸🌱 🌸🌱🌸🌱 🌱🌸🌱 🌸🌱 🌱 ✋🏻🍃 🌸🌱 تو کافه ی نزدیک دانشگاه نشسته بودیم و داشتیم چای و کیک میخوردیم که گوشیم زنگ خورد... مامان بود، کمی باهاش حرف زدم و از اوضاع اینجا براش گفتم و خداحافظی کردیم... _________ بابا-تا یه هفته دیگه جواب دی ان ای میاد باباجان سرمو به نشونه ی تایید تکون دادم مامان-ولی ما مطمئنم تو دختر منی لبخندی زدم و گفتم +من بیشتر از مطمئن، خوشحالم که دختر شمام بابا و مامانم خندیدن و بغلم کردن... قلبم داد میزد که این مرد پدرمه و این فرشته مادرم، نشونه هام همینو میگفتن برای همون نگران محرم و نامحرمی نبودم... بابا کمی کار داشت من و مامان رفتیم داخل خونه و بابا رفت تا به کاراش برسه... زهرا حتما تو اتاقش بود و درگیر درس و...بود منم داشتم میرفتم اتاقم که تو اشپزخونه چیز مشکوکی توجهمو جلب کرد... هیچکس تو اشپزخونه نبود بجز ارمین و یه خدمتکار جوون... ارمین دستش یه شیشه ی کوچیک بود اندازه دو بند انگشت آرمین-کل این شیشه رو بریزی تو نوشیدنی چیزی کافیه خدمتکار-بله اقا، خیالتون راحت،کار و انجام شده بدونید ارمین سرشو تکون داد و گفت -خوبه بعدم شیشه رو داد به خدمتکار و از اشپزخونه خارج شد من فوری پشت دیوار قایم شدم تا متوجه من نشن... یعنی اون شیشه چی بود؟ نوشیدنی کی؟ ماجرا چیه!؟ باید ازش سر در بیارم... ادامہ داࢪ‌د...✨🌿 مبتـلا بـہ حࢪ‌م🚶🏻‍♀ 🌱@Mobtala_Be_Haramm🌱 🌱 🌸🌱 🌱🌸🌱 🌸🌱🌸🌱 🌱🌸🌱🌸🌱 🌸🌱🌸🌱🌸🌱 🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱 🌸🌱🌸🌱🌸🌱 🌱🌸🌱🌸🌱 🌸🌱🌸🌱 🌱🌸🌱 🌸🌱 🌱 ✋🏻🍃 🌸🌱 تصمیم گرفتم رو پله ها که به آشپزخونه دید داره بشینم و به بهونه ی کتاب خوندن ببینم چخبره... تندی رفتم از اتاقم یه کتاب برداشتم و اومدم نشستم رو پله ها... هیچ اتفاق مشکوکی نیفتاد تا دو ساعت بعد که بابا برگشت خونه... خدمتکار فوری یه آبمیوه طبیعی گرفت و بعد اون شیشه رو خالی کرد توش و هم زد... استرس تو کاراش و نگاهش معلوم بود... هی تند تند نفس عمیق میکشید و زیر لب یچیزایی میگفت... دستاش میلرزید... کمی صبر کرد تا به خودش مسلط بشه... بعد آبمیوه رو گذاشت تو سینی و یکم تزئین کرد و راه افتاد... قبل از بیرون اومدنش از اشپزخونه از جام بلند شدم و راه افتادم ته راهرو یعنی اتاق کار بابا... دیدم خدمتکاره هم داره میاد همینطرف... رسیدم دم در اتاق صبر کردم تا اونم بهم برسه... وقتی بهم رسید یهو برگشتم سمتش که هینی کشید و گفت -هیننن ترسیدم خانوم خندیدم و گفتم +ترس؟ من ترسناکم؟ -نه دور از جونتون منظورم این نبود ببخش... وسط حرفاش پریدم و گفتم +نه، من معذرت میخوام... کارم اشتباه بود... بگذریم، این ابمیوه ی به ظاهر خوشمزه برای باباست؟ لبخندی زد و گفت -بله خانوم، میخواین برای شما هم بیارم؟ +اوممم...میخوای اینو بده من ببرم برای بابا...تو برو برای منم نوشیدنی بیار... ادامہ داࢪ‌د...✨🌿 مبتـلا بـہ حࢪ‌م🚶🏻‍♀ 🌱@Mobtala_Be_Haramm🌱 🌱 🌸🌱 🌱🌸🌱 🌸🌱🌸🌱 🌱🌸🌱🌸🌱 🌸🌱🌸🌱🌸🌱 🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱 🌸🌱🌸🌱🌸🌱 🌱🌸🌱🌸🌱 🌸🌱🌸🌱 🌱🌸🌱 🌸🌱 🌱 ✋🏻🍃 🌸🌱 اولش قبول نمیکرد و بهونه میاورد... ولی بعد چشماش برقی زد و تندی قبول کرد... ذهنشو خوندم... یجورایی میخواست خودشو کنار بکشه و بندازه گردن من... سینی و ازش گرفتم و الکی خواستم وارد اتاق شم که دستمو گذاشتم رو سرم و خودمو انداختم زمین... به این صورت لیوان خرد و خاکشیر شد و آبمیوم ریخت زمین... خدمتکار فوری اومد سمتمو دستپاچه گفت -وای وای واییییی،چیکار کردی دخترررر حالا جواب اقا ارمینو چی بدمممم... بعدم کوبید تو سرشو گفت -الان فکر میکنه بی عرضه ام...دیگه نمیتونم دلشو بدست بیارم...ارزوی ازدواج باهاشو باید به گور ببرمممم وای خدااا فکر کنم وقتی این جملات اخریو میگفت از شدت ناراحتی حواسش نبوده که من اونجام... من که دیدم حواسش نیست فوری پاشدم و رفتم دنبال آرمین... واقعا میخواسته بلایی سر بابا بیاره؟ اما اخه چطور ممکنه؟ بابای من که این همه براش زحمت کشیده... اخه چرا؟ یعنی بخاطر پول و ارث حاضر شده همچین کاری کنه؟ ادامہ داࢪ‌د...✨🌿 مبتـلا بـہ حࢪ‌م🚶🏻‍♀ 🌱@Mobtala_Be_Haramm🌱 🌱 🌸🌱 🌱🌸🌱 🌸🌱🌸🌱 🌱🌸🌱🌸🌱 🌸🌱🌸🌱🌸🌱 🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱 🌸🌱🌸🌱🌸🌱 🌱🌸🌱🌸🌱 🌸🌱🌸🌱 🌱🌸🌱 🌸🌱 🌱 ✋🏻🍃 🌸🌱 رفتم دم اتاقش... نفس عمیقی کشیدم و در زدم -بیا تو وقتی وارد شدم سرش تو لبتاب بود... ساکت بودم... وقتی سکوتمو دید سرشو بلند کرد... وقتی دید منم شوکه شد... +تو مشکلت پوله؟ -چی؟متوجه نمیشم +من حاضرم اگر پدر اجازه بده تمام ارثمو بهت ببخشم صداشو به حالت مسخره ای نازک کرد و گفت -اوووو چه دخترک مهربون و بخشنده اییییی بعدم جدی شد و گفت -دختر خوب، مشکل همینجاست که عمو اجازه نمیده، منم دنبال ارث تو نیستم حالام اگر مزخرفاتت تموم شده میتونی بری بیرون و بزاری کارمو بکنم بعدم سرشو کرد تو لبتابش... خونم از این همه وقاحت به جوش اومد و با اخم گفتم +اونوقت کارت کشتن عموییه که برات همه کار کرده؟اع؟ اگر دنبال ارث من نیستی پس چرا میخدای قبل از اینکه کار از کار بگذره بابامو بکشی... با چشمایی گرد شده سرشو آورد بالا و نگاهم کرد -چی؟ داری منو متهم میکنی؟ اونم متهم به قتل عموم؟ بهتره بفهمی چی داری میگی +من میفهمم، خودم دیدم که به اون خدمتکار یه شیشه دادی که بریزه تو نوشیدنی بابا اول کمی فکر کرد بعد ریلکس گفت -اون داروی عمو بود +دروغه... -خب،منو تو میدونیم که این دروغه، ولی ایا بقیم حرفتو قبول میکنن؟ ببین دخترجون، بزار واضح بهت بگم بنظرت اگر موضوع رو تعریف کنیم... حرف منو که جای پسرشونم باور میکنن یا توی غربتی که معلوم نیست تو چه خانواده ای بزرگ شدی؟ هووووم؟ ادامہ داࢪ‌د...✨🌿 مبتـلا بـہ حࢪ‌م🚶🏻‍♀ 🌱@Mobtala_Be_Haramm🌱 🌱 🌸🌱 🌱🌸🌱 🌸🌱🌸🌱 🌱🌸🌱🌸🌱 🌸🌱🌸🌱🌸🌱 🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱 🌸🌱🌸🌱🌸🌱 🌱🌸🌱🌸🌱 🌸🌱🌸🌱 🌱🌸🌱 🌸🌱 🌱 ✋🏻🍃 🌸🌱 یه دقیقه حس کردم معدم داره تو هم میپیچه... چطور میتونست تا این حد وقیح باشه... حس کردم قلبم مچاله شد.... بغض به گلوم چنگ زد... ولی خودمو کنترل کردمو گفتم... +بهتره بفهمی چی داری میگی،اون خانواده ای که میگی بهترین خانواده این که تو عمرم دیدم... اونا بهترینن... البته خانوم گ اقای راد هم عالین... ولی تو کلا ذاتت خرابه که تربیت درست اونام روت تاثیر نزاشته... فقط یچیزو بدون... نمیزارم به هدفت برسی... نه به ارث و میراث نه به نقشه های شومت... بعدم بدون منتظر موندن جواب از اتاقش زدم بیرونو بغضم شکست... اون حق نداشت به خانوادم توهین کنه و بهم بگه غربتی... یعنی... تاحالا کسی باهام اینطوری حرف نزده بود... اشکامو پاک کردمو نفس عمیق کشیدم... من چم شده؟ چرا گریه میکنم؟ آیه آیه آیه... تو قوی تر از اینایی که بخاطر یه حرف چشمات خیس شه... نفس عمیق بکش... هووووم...خوبه... به خودم دلداری دادم... کاش مشهد بودم... اونوقت میشد برم حرم و یکم اروم شم... ادامہ داࢪ‌د...✨🌿 مبتـلا بـہ حࢪ‌م🚶🏻‍♀ 🌱@Mobtala_Be_Haramm🌱 🌱 🌸🌱 🌱🌸🌱 🌸🌱🌸🌱 🌱🌸🌱🌸🌱 🌸🌱🌸🌱🌸🌱 🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱 🌸🌱🌸🌱🌸🌱 🌱🌸🌱🌸🌱 🌸🌱🌸🌱 🌱🌸🌱 🌸🌱 🌱 ✋🏻🍃 🌸🌱 رفتم دم اتاق زهرا... در زدم... -بله؟ +منم بعدم بدون اینکه منتظر جوابش بمونم وارد شدم زهرا چشم غره ای بهم رفت هیچی نگفتم... فقط گوشه ی اتاقش نشستم رو زمین و زانوهامو بغل کردم زهرا با تعجب نگاهم کرد... -آیه؟ چی شدی؟ سرمو به نشونه ی هیچی تکون دادم... ولی ته دلم غوغا بود... نمیدونستم به زهرا بگم یا نه... خب اون از بچگیام رفیقم بود و همه چیزمو میدونست... بغضم ترکید... زهرا بغلم کرد و زیر لب زمزمه کرد -هیسسس، هیچی نیست، هیچی نیست من کنارتم... دلم گرم شد... اروم شدم... دیگه هق نزدم... شروع کردم به تعریف کردن... گفتم ارمین چه نقشه ی شومی برای پدر داره... زهرا رفت تو فکر... بعد پر قدرت گفت -ما نمیزاریم طوری شه... دیگه نبینم گریه کنیا... ادامہ داࢪ‌د...✨🌿 مبتـلا بـہ حࢪ‌م🚶🏻‍♀ 🌱@Mobtala_Be_Haramm🌱 🌱 🌸🌱 🌱🌸🌱 🌸🌱🌸🌱 🌱🌸🌱🌸🌱 🌸🌱🌸🌱🌸🌱 🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱 🌸🌱🌸🌱🌸🌱 🌱🌸🌱🌸🌱 🌸🌱🌸🌱 🌱🌸🌱 🌸🌱 🌱 ✋🏻🍃 🌸🌱 یه هفته گذشت... تو این یه هفته همه چی به خوبی و خوشی گذشت... اتفاق خاصیم نیفتاد... تا امروز که نتیجه ی ازمایش اومد و به طور رسمی معلوم شد که من دختر این خانوادم... یه چشن کوچیک خانوادگی گرفتیم و با کیک و چای از خودمون پذیرایی کردیم... مادر به طور رسمی اعلام کرد که جمعه ی همین هفته مهمونی خانوادگی برگزار میشه... برای همین امروز مزون دارای بزرگ شهر میومدن تا من و زهرا لباسمونو انتخاب کنیم... نشسته بودم داشتم کتاب میخوندم که در اتاقم به صدا در اومد... +بله؟ -خانوم، مزون دارا اومدن، تشریف بیارین پایین +باشه اومدم بعدم پاشدم شالمو مرتب کردم و رفتم پایین... لباسا اصلا برای منو زهرا مناسب نبودن... نه اینکه زیبا نباشن...نه...فقط حجابشون خوب نبود... اگر مهمونی زنونه بود...شاید میشد کاریش کرد...ولی الان که مختلطه اصلا راهی نداره +متاسفم...ولی هیچکدوم از این لباسا به درد ما نمیخوره مزون دار گفت -ولی بانوی جوان... این لباس ها بروز ترین مدل های جهانی هستن... +اوم...من نگفتم زیبا نیستن یا...من گفتم مناسب من نیستن...من لباس پوشیده و محجبه میخوام... زهرام حرفمو تایید کرد... ادامہ داࢪ‌د...✨🌿 مبتـلا بـہ حࢪ‌م🚶🏻‍♀ 🌱@Mobtala_Be_Haramm🌱 🌱 🌸🌱 🌱🌸🌱 🌸🌱🌸🌱 🌱🌸🌱🌸🌱 🌸🌱🌸🌱🌸🌱 🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱 🌸🌱🌸🌱🌸🌱 🌱🌸🌱🌸🌱 🌸🌱🌸🌱 🌱🌸🌱 🌸🌱 🌱 ✋🏻🍃 🌸🌱 مزون داریه نگاهی به مادر کرد... مادر سرشو به نشونه ی تایید تکون داد و اومد سمت من... -خب عزیزدلم، شماها چجوری لباسی دوست دارین؟ بگین فوقش براتون میدوزن... بعد از دادن مدل یه لباس ساده با حجاب کامل رفتم پیش مامان... +مامان جان... من فقط در حد معارفه میتونم توی این مهمونی باشم، بعد میرم اتاقم مامان با تعجب گفت -شوخیت گرفته؟ مهمونی برای توعه... بعد تو میخوای تو مهمونی نباشی؟ +ببخشید اما من به این جور مهمونیا عادت ندارم... -خب، بهتره عادت کنی، چون قراره از این به بعد از این مهمونیا زیاد ببینی +ببخشید ولی بهتره بگم من عادت ندارم و عادتم نمیکنم... و قرارم نیست من در این مهمونیا شرکت کنم... شما اگر از من چیزی بخواید که با اعتقاداتم مغایرت نداشته باشه روی چشمم... ولی اگر یه درصد با اعتقاداتم نخونه... من شرمنده ی شما میشم حس کردم مامان عصبانی شد... چشما‌ش رنگ عصبانیت به خودشون گرفتن... چشماشو بست و نفس عمیق کشید بعد زیرلب گفت -هرطوری که راحت تری دختر قشنگم تو جملش اثری از عصبانیت نبود... ولی دلخوری چرا... رفتم سمتش و زمزمه کردم +من...متاسفم...من... مادر دستشو اورد بالا و سرشو تکون داد... -میفهمم...نمیخواد چیزی بگی برو استراحت کن... ادامہ داࢪ‌د...✨🌿 مبتـلا بـہ حࢪ‌م🚶🏻‍♀ 🌱@Mobtala_Be_Haramm🌱 🌱 🌸🌱 🌱🌸🌱 🌸🌱🌸🌱 🌱🌸🌱🌸🌱 🌸🌱🌸🌱🌸🌱 🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱 🌸🌱🌸🌱🌸🌱 🌱🌸🌱🌸🌱 🌸🌱🌸🌱 🌱🌸🌱 🌸🌱 🌱 ✋🏻🍃 🌸🌱 نشسته بودم داشتم به کارای دانشگاه رسیدگی میکردم که زهرا بدون در زدن اومد تو اتاقم... -چیشد؟ +هیچی -ناراحت شد؟ +نه... فقط حقیقتو گفتم... اعتقاداتم برام مهم تره زهرا اگر اینجامم بخاطر اعتقاداتمه... دوست نداشتم ناراحتشون کنم ولی حقیقتو باید میگفتم -میدونم... سرمو انداختم پایین و به بقیه کارا رسیدم... فردای اون روز میریم و پدر همه چیز و میزنه به ناممو منو میبره شرکت و تا منو با همه اشنا کنه... تا شب میمونیم تو شرکت و پدر تقریبا فوت و فن کارارو بهم یاد میده... تازه وکیل و معاونای دیگه ی شرکتم هستن که کمکم کنن، از دوستای قدیمی پدر هستن و خیلی ادمای درست و قابل اعتمادین... میریم خونه... من میرم اتاقم تا قبل شام کمی استراحت کنم... ادامہ داࢪ‌د...✨🌿 مبتـلا بـہ حࢪ‌م🚶🏻‍♀ 🌱@Mobtala_Be_Haramm🌱 🌱 🌸🌱 🌱🌸🌱 🌸🌱🌸🌱 🌱🌸🌱🌸🌱 🌸🌱🌸🌱🌸🌱 🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱 🌸🌱🌸🌱🌸🌱 🌱🌸🌱🌸🌱 🌸🌱🌸🌱 🌱🌸🌱 🌸🌱 🌱 ✋🏻🍃 🌸🌱 سر میز نشسته بودیم و مشغول خوردن شام بودیم که پدر گفت... -امشب قبل شام ارمین اومد اتاق من و یه مسئله ای رو باهام مطرح کرد... منم بهش گفتم خود آوا باید جوابشو بده... و هر تصمیمی آوا بگیره ما به اون احترام میزاریم... خب، آرمین پیش خود ما بزرگ شده و ما خوب میشناسیمش... پسر خوبیه... ولی حالا این پسر خوب عاشق شده... احساس کردم معدم داره به هم پیچ میخوره... وقتی میگه نظر اوا مهمه...یعنی؟ مامان با ذوق گفت -عاشق شدههه؟ اینکه خیلی خوبه، حالا این عروس خوشبخت کی هست؟ ارمین با خجالت ساختگی سرشو انداخت پایین پدر لبخندی زد و گفت -آوا... حس کردم نفسم بالا نمیاد... چطور ممکنه یه انسان تا این حد وقیح باشه... یعنی بخاطر پول حاضره با زندگی خودشم بازی کنه؟ مامان با تعجب به آرمین نگاه کرد بعد لبخندی زد و گفت -عشق که منطق سرش نیست... هرچی خود آوا بگه... حس میکردم داغ داغ شدم... قطره های عرقو رو تیغه ی کمرم حس میکردم... حالا همه ی نگاها سمت من بود... اب دهنمو قورت دادم و گفتم... +... ادامہ داࢪ‌د...✨🌿 مبتـلا بـہ حࢪ‌م🚶🏻‍♀ 🌱@Mobtala_Be_Haramm🌱 🌱 🌸🌱 🌱🌸🌱 🌸🌱🌸🌱 🌱🌸🌱🌸🌱 🌸🌱🌸🌱🌸🌱 🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱 🌸🌱🌸🌱🌸🌱 🌱🌸🌱🌸🌱 🌸🌱🌸🌱 🌱🌸🌱 🌸🌱 🌱 ✋🏻🍃 🌸🌱 +من... اولش میخواستم بگم من جوابم منفیه ولی وقتی نگاه تهدید آمیز ارمینو دیدم حس کردم ته قلبم لرزید و ترسیدم... برای همون گفتم +من...باید فکر...کنم تا این کلمات از دهانم خارج بشه هزار بار مردم و زنده شدم... زهرا که فهمید حالم خوب نیست فوری از پارچ یه لیوان اب خنک برام ریخت و داد دستم... منم سعی کردم لرزش دستامو مخفی کنم... ابو از زهرا بگیرم و بخورم... بابا لبخند زد و گفت -هرجور تو راحتی...جوابت هرچی باشه ما بهش احترام میزاریم... ارمین چاپلوسانه گفت -البته... ولی من خیلی امید دارم که آوا خانوم دل این مجنون رو نشکنن بعدم چشمکی تحویلم داد... سرمو انداختم پایین... هیچ خجالتم نمیکشه بی حیا... ولی چشمکش بیشتر منو ترسوند... نکنه تهدیدی باشه برای خانوادم... حالم اصلا خوب نبود... دیگه نتونستم شاممو تموم کنم... با یه عذرخواهی پاشدم رفتم اتاقم... دراز کشیده بودم رو تختم و تو فکر بودم که باید چیکار کنم... همونطور که تو حال و هوای خودم بودم زهرا بدون در زدن وارد شد و با عجله اومد کنارم... -دیوونه شدی دختر؟؟ فکر میکنم یعنی چی؟ باید میگفتی نههههه حس کردم یچیزی توی گلوم وول میخوره و میخواد بپره بیرون... ادامہ داࢪ‌د...✨🌿 مبتـلا بـہ حࢪ‌م🚶🏻‍♀ 🌱@Mobtala_Be_Haramm🌱 🌱 🌸🌱 🌱🌸🌱 🌸🌱🌸🌱 🌱🌸🌱🌸🌱 🌸🌱🌸🌱🌸🌱 🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱 🌸🌱🌸🌱🌸🌱 🌱🌸🌱🌸🌱 🌸🌱🌸🌱 🌱🌸🌱 🌸🌱 🌱 ✋🏻🍃 🌸🌱 با بغض به چشمای مهربونش که حالا نگران بود نگاه کردم... پریدم بغلشو از نگاه های تهدید آمیز ارمین به زهرا گفتم... به اینکه نگران خانوادمم... قلبم طاقت نیاورد و پاشدم رفتم اتاق ارمین... در زدم... -بیا تو... رفتم داخل... -میدونستم میای... بالاخره دیر یا زود با زور یا با میل باید باهام معامله کنی... +چی میخوای؟ -خودت خوب میدونی... +اره...فردا بریم محضر...همرو میزنم به‌ نامت...فقط بیخیال خانوادم شو -فکر نمیکردم انقدر زود جا بزنی...فکر میکردم میگی عمرا دستم به اون اموال برسه و زحمات چند ده ساله ی عمو رو حفظ میکنی... ولی حالا میبینم که بره کوچولو جا زده... قطره های اشک فوری دویدن پشت چشمام... نمیتونستم نفس بکشم... داشتم چیکار میکردم؟ باید...باید زحمات پدرو حفظ میکردم یا به بادشون میدادم...معلوم نبود ارمین چه بلایی سر اون اموال بیاره...حتی ممکنه بعد از گرفتن اموال بابا و مامانو اذیت کنه عذاب بده... وای آیه وای...داری چیکار میکنی؟ دشمنت خودش باید لو بده که تو داری اشتباه میکنی؟؟؟ ولی... ولی پس خانوادم؟ اگر اسیبی به اونا بزنه؟ وای خدایا خودت کمکم کن... -هوی...دخترجون...با توعما +ب...له -خب؟معامله میکنی؟ خب قبل از جواب دادن باید بگم شما دوتا مادر پدر داری... حواست به جفتشون باشه... بعدم با تمسخر پوزخند زد +این اموالو میخوای چیکار؟ چجوری انقدر با خیال راحت دم از کشتن ادما میزنی؟ اصلا این همه ادم برای کشتن و تهدید کردن ادما چرا باید دور تو باشن؟ تو از اون شرکت میخوای چه استفاده ای بکنی؟ ارمین متعجب با ابروهای بالا رفته نگاهم کرد... خودمم از حرفام تعجب کردم... انگار اختیار زبونم دستم نبود... ولی...حقیقت داشت... واقعا چرا؟؟؟ ادامہ داࢪ‌د...✨🌿 مبتـلا بـہ حࢪ‌م🚶🏻‍♀ 🌱@Mobtala_Be_Haramm🌱 🌱 🌸🌱 🌱🌸🌱 🌸🌱🌸🌱 🌱🌸🌱🌸🌱 🌸🌱🌸🌱🌸🌱 🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱 🌸🌱🌸🌱🌸🌱 🌱🌸🌱🌸🌱 🌸🌱🌸🌱 🌱🌸🌱 🌸🌱 🌱 ✋🏻🍃 🌸🌱 ارمین فوری خودشو جمع و جور کرد و گفت -زیادی داری سوال میپرسی... بهتره جواب منو بدی؟ هیچی نمیگم... زل میزنم به پنجره و ساکت میمونم... تا اینکه خودش به حرف میاد... -تو اگر عادی بخوای اون اموالو بزنی به نامم عمو عمرا اجازه بده... میره دنبال راهیه اموالو ازم پس بگیره منم حوصله ی دادگاه بازی و... ندارم پس منو تو باهم ازدواج میکنیم البته صوری... بعد اموالو میزنی به نامم و میگی که شوهرم بود دوست داشتم بزنم به نامش... بعدم هرکی میره پی زندگی خودش... +پی زندگی خودش؟ اونوقت بابا بازم میفته دنبال اینکه بخواد اموالو ازت بگیره... -نه...منظورم طلاق نبود...در واقع اونا فکر میکنن ما باهم زندگی میکنیم... ولی در واقع ما جدا از هم برای خودمون زندگی میکنیم و تو کارای همم دخالت نمیکنیم... چطوره؟ +یعنی رسما گند بزنم تو زندگیم؟ پوزخند میزنه و میگه -دقیقا...البته من از دور از لحاظ مالی تامینت میکنم... حالا نوبت منه پوزخند بزنم... +نه بابا؟ با پولای خودن سرم منت میزاری؟ -حالا... تو اینطوری فکر کن...مهم نیست بعدم لبخند حرص دراری بهم میزنه +و اگر قبول نکنم؟ -من میتونم واسه چهارتا سنگ قبر شعرای خوبی پیدا کنم که بدیم روشون بتراشن؟ دوتا شعر برای پدر و دوتام واسه مادر... وَََََََ البتهههه شایدم یه دونه برای رفیق نازنینتتتت... تنم میلرزه... نمیخوام باور کنم... ولی تو چشماش یه اطمینان خاصی هست... و مطمئنم که پشتش حسابی به یه جا گرمه... حتی تو شرکتم ادم داره... شرکت که بودم دیدم و شنیدم چند نفر با حرص باهم حرف میزدن و میگفتن لیاقت ارباب بود که رییس این شرکت شه... این دختره نقشه های اربابو بهم ریخت و... از این جور حرفا... ادامہ داࢪ‌د...✨🌿 مبتـلا بـہ حࢪ‌م🚶🏻‍♀ 🌱@Mobtala_Be_Haramm🌱 🌱 🌸🌱 🌱🌸🌱 🌸🌱🌸🌱 🌱🌸🌱🌸🌱 🌸🌱🌸🌱🌸🌱 🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱 🌸🌱🌸🌱🌸🌱 🌱🌸🌱🌸🌱 🌸🌱🌸🌱 🌱🌸🌱 🌸🌱 🌱 ✋🏻🍃 🌸🌱 یک آن فکری به سرم میزنه... آره فهمیدم باید چیکار کنم... +من فرصت میخوام... فردا صبح جواب میدم... سرشو تکون میده و میره میشینه رو تختش... -باشه... شب بخیر چه پررو... رسما داره منو بیرون میکنه.... هیچی نمیگم و فوری از اتاقش میام بیرون و میرم اتاق خودم... فوری گوشیو برمیدارم و شماره ی داییمو میگیرم... دایی سرهنگه... اون میتونه کمکم کنه... اور همینطوری میرفتم اداره پلیس مدرکی برای ثابتش نداشتم... ولی دایی همینطوری بی مدرک بهم کمک میکنه... عالی شد... بعد از حرف زدن با دایی نفس عمیقی میکشم و میشینم رو تختم.... نمیتونم جلوی لبخندمو بگیرم +دستتو رو میکنم اقای ارمین رادددد بعدم شروع میکنم به خندیدن... زهرا بازم بدون در زدم میاد تو و هزارتا سوال میپره که کجا رفتم و چیکار کردم و چی گفتم و.... همینطوری داشتم نگاش میکردم که محکم کوبید رو شونمو گفت -د بگو دیگهههه کشتی منو میخندم و ماجرارو براش تعریف میکنم... به چشماش که حالا قدر دوتا توپ بولینگ شده خیره میشم... -آ...آ...آیه...خطرناک نباشه؟ +هی...به کسی که عاشق خطره نزن این حرفو بعدم چشمکی بهش میزنم و میگم +همین خطرناک بودنش قشنگه من با خطر مشکلی ندارم اگر برای خودم باشه... ولی خانوادم خط قرمزمن... حاضرم جونمم بدم ولی اونا تو خطر نباشن... حالا من یه ماموریت دارم... یه ماموریت خاص و پر هیجان... زهرا پیشم میمونه و تا صبح خل بازی در میاریم و بعدم هرکسی یه طرف خوابش میبره... ادامہ داࢪ‌د...✨🌿 مبتـلا بـہ حࢪ‌م🚶🏻‍♀ 🌱@Mobtala_Be_Haramm🌱 🌱 🌸🌱 🌱🌸🌱 🌸🌱🌸🌱 🌱🌸🌱🌸🌱 🌸🌱🌸🌱🌸🌱 🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱 🌸🌱🌸🌱🌸🌱 🌱🌸🌱🌸🌱 🌸🌱🌸🌱 🌱🌸🌱 🌸🌱 🌱 ✋🏻🍃 🌸🌱 صبح بعد از صبحانه حاضر میشم و میرم اداره ی پلیسی که دایی توش کار میکنه... بعد از کمی معطلی که با دایی هماهنگ کنن وارد دفتر میشم... دایی میاد به سمتمو مهربون بغلم میکنه -سلام عزیز دل دایی +سلام دایی جونم -چخبرا... +هیچی... -من تازه الان باید بفهمم یه مامان بابای دیگم داری... +کسی جز خودمون نمیدونیم سرشو به نشونه ی تایید تکون داد... -خب... دوباره برام بگو... باید با دقت بیشتری حرفاتو بررسی کنم... من دوباره همه چیزو از اول جزء به جزء برای دایی تعریف میکنم... -خب... میدونی... من احتمال میدم که...ارمین رییس یه بانده... یه باند خلافکاری... ولی دقیقا چی کار میکنن رو نمیدونم شایدم رییس نباشه و فقط جزئی از اون باند باشه که ماموریتش گرفتن اون شرکته... میدونی...چون اون شرکت صادرات و واردات میکنه...یجورایی مورد خوبی برای لاپوشونیه قاچاقا و خلافاشونه... خب من خودم تنها به این نتیجه نرسیدم و تمام حرفای دیشبتو با همکارام در میون گذاشتم... ما همگی به این نتیجه رسیدیم... قلبم به شدت میکوبید... انگار میخواست قفسه ی سینمو بشکافه و بیاد بیرون... نفس عمیقی میکشم و میگم +خب حالا من باید چیکار کنم؟ ادامہ داࢪ‌د...✨🌿 مبتـلا بـہ حࢪ‌م🚶🏻‍♀ 🌱@Mobtala_Be_Haramm🌱 🌱 🌸🌱 🌱🌸🌱 🌸🌱🌸🌱 🌱🌸🌱🌸🌱 🌸🌱🌸🌱🌸🌱 🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱 🌸🌱🌸🌱🌸🌱 🌱🌸🌱🌸🌱 🌸🌱🌸🌱 🌱🌸🌱 🌸🌱 🌱 ✋🏻🍃 🌸🌱 -تو فقط باید بفهمی که حدس ما درست بوده یا نه؟ نیروهای مام پوششش میدن و رفت و امداشو چک میکنن... ولی تو باید یجوری سرگرمش کنی که هم متوجه ما نشه هم خودت سرنخایی برامون پیدا کنی... با صدای گرفته ای گفتم... +منظورتون از سرگرم کردن اینه که درخواست ازدواجشو قبول کنم؟ دایی سرشو میندازه پایین و بعد از چند ثانیه نگاهم میکنه و میگه -نه... نقش اینکه درخواستشو قبول کردیو بازی کن... بعدم دستی به ریشاش میکشه و میگه... -نمیدونم فکر خوبیه یا نه... ولی بنظرم قضیه رو با خانوادت در میون بزار... اونا خیلی میتونن کمکت کنن... مخصوصا برای جور کردن بهونه که زودی ازدواج رسمی نکنید و یجورایی تو همین دواران نامزدی صوری ته تو قضیه رو دربیاریم +ولی دایی... شما که منو میشناسی... من تاحالا با نامحرم یه ثانیه هم تنها نبودم یا حرف نزدم جز موارد عادی... بعد الان بیام با پای خودم برم تو تله ی شیطون؟ -خب به والدینت بگو که تو دوران نامزدی صیغه بخونید...این که خیلی سادس +وایییی دایی من نمیتونم...من نمیخوام زنش بشم... رسمی و شرعی چه فرقی داره؟ من نمیتونم -خب معطلش کن... هی بگو باید فکر کنم... چمیدونم معطلش کننن فقط همین چشمامو میبندم و شقیقه ی سرمو فشار میدم... آخ خدا... خودت کمکم کن... نمیتونم ببینم خانوادم در خطرن... ادامہ داࢪ‌د...✨🌿 مبتـلا بـہ حࢪ‌م🚶🏻‍♀ 🌱@Mobtala_Be_Haramm🌱 🌱 🌸🌱 🌱🌸🌱 🌸🌱🌸🌱 🌱🌸🌱🌸🌱 🌸🌱🌸🌱🌸🌱 🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱 🌸🌱🌸🌱🌸🌱 🌱🌸🌱🌸🌱 🌸🌱🌸🌱 🌱🌸🌱 🌸🌱 🌱 ✋🏻🍃 🌸🌱 میرم اتاق زهرا... -کجا بودی تو؟ +هیچی نگو...فقط بگو ارمین کجاست؟ -نمیدونم...خونه نیست +خوبه...بجنب باید قبل اومدنش باهاتون حرف بزنم -چه حرفی؟ +حالا میگم بعد از اینکه من، زهرا، پدر و مادر توی پذیرایی جمع شدیم من تمام جریان رو براشون تعریف کردم... همه با تعجب بهم خیره شده بودن... +شما باید کمکم کنین پدر زودتر از بقیه به خودش اومد و گفت -باید چیکار کنیم؟ +باید تا میتونیم ارمین رو معطل کنیم و سر از کاراش و رفت و امداش در بیاریم، باید تا میتونیم مدرک و سرنخ جمع کنیم پدر سرشو به نشونه ی تایید تکون میده و میگه -اگر حرفایی که زدی ثابت بشه من میدونم با اون نمک نشناس چیکار کنم... +من مطمئنم یه کاسه ای زیر نیم کاسه هست ادامہ داࢪ‌د...✨🌿 مبتـلا بـہ حࢪ‌م🚶🏻‍♀ 🌱@Mobtala_Be_Haramm🌱 🌱 🌸🌱 🌱🌸🌱 🌸🌱🌸🌱 🌱🌸🌱🌸🌱 🌸🌱🌸🌱🌸🌱 🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱 🌸🌱🌸🌱🌸🌱 🌱🌸🌱🌸🌱 🌸🌱🌸🌱 🌱🌸🌱 🌸🌱 🌱 ✋🏻🍃 🌸🌱 از دانشگاه تازه برگشتم و دارم کتاب میخونم.... همینطوری تو حال و هوای خودمم که صدای در زدن میاد +بله؟ در باز میشه... آرمین میاد تو سرمو میندازم پایین و وانمود میکنم که دارم هنوز کتاب میخونم... -خب؟ واکنشی نشون نمیدم -معاملمون میشه؟ بازم هیچی نمیگم -آواااا سرمو میارم بالا و با اخم نگاهش میکنم بعد از جام بلند میشم و میرم رو به روش وایمیستم و با عصبانیت میگم +ببخشید؟ اومدی تو اتاقم و مزاحمم شدی داری سرم دادم میکشی؟ برو بیرون همین حالا... بعدم در اتاقو باز میکنم و به سمت بیرون اشاره میکنم تا بره بیرون -آوا +هیچی نگو...بیرررووون با اخم نگاهم میکنه و بعدم لبخند شیطانی میزنه و میگه -این یعنی جوابت منفیه؟ +من فعلا تصمیمو نگرفتم، باید بیشتر فکر کنم...حالا برو بیرووون...داری اذیتم میکنی ادامہ داࢪ‌د...✨🌿 مبتـلا بـہ حࢪ‌م🚶🏻‍♀ 🌱@Mobtala_Be_Haramm🌱 🌱 🌸🌱 🌱🌸🌱 🌸🌱🌸🌱 🌱🌸🌱🌸🌱 🌸🌱🌸🌱🌸🌱 🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱 🌸🌱🌸🌱🌸🌱 🌱🌸🌱🌸🌱 🌸🌱🌸🌱 🌱🌸🌱 🌸🌱 🌱 ✋🏻🍃 🌸🌱 -خیله خب بعدم دستشو کرد تو جیبای شلوارشو خیلی اروم رفت بیرون... درو بستم و نفس عمیقی کشیدم... گوشیم شروع کرد به زنگ خوردن... مامان منیر بود که تماس تصویری گرفته بود... همه بودن... حسابی جمعشون جمع بود... دلم براشون حسابی تنگ شده... شروع میکنم به گریه کردن... اصلا دست خودم نیست... دلم گرفته... میرم اتاق زهرا... -آیه؟ چیشدی؟ خوبی؟ +زهرا...میای بریم بیرون؟بریم یکم بگردیم شامم بیرون بخوریم -آم...خب باشه... میرم اتاقم تا حاضر شم... بعدم میرم سراغ زهرا تا باهم بریم بیرون... سوار ماشین من میشیم و راه میفتیم... -خب؟ کجا بریم؟ +نمیدونم...بزن ببین جاهای گردشگری تهران کجاست؟ -آم...خب جا که زیاد داره...تو چجور جایی میخوای؟ +نمیدونم... اصلا ولش کن... خودم میرم همینطوری ببینیم تهش میریم کجا... ادامہ داࢪ‌د...✨🌿 مبتـلا بـہ حࢪ‌م🚶🏻‍♀ 🌱@Mobtala_Be_Haramm🌱 🌱 🌸🌱 🌱🌸🌱 🌸🌱🌸🌱 🌱🌸🌱🌸🌱 🌸🌱🌸🌱🌸🌱 🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱 🌸🌱🌸🌱🌸🌱 🌱🌸🌱🌸🌱 🌸🌱🌸🌱 🌱🌸🌱 🌸🌱 🌱 ✋🏻🍃 🌸🌱 ساعت حدود 2 نصفه شبه که من خوابم نمیبره و نشستم و دارم زیارت عاشورا میخونم که از حیاط صدای ماشین میاد... کیه این وقت شب؟ میرم لب پنجره و میبینم که صدا از ماشین آرمینه... یعنی این وقت شب میخواد بره بیرون؟ قبل از اینکه از ماشینشو ببره بیرون فوری روسری و چادر سرم میکنم و سوییچ و گوشیمو برمیدارم و میرم بیرون... برای اینکه منو نبینه از پشت بوته ها میرم سمت پارکینگ ماشینمو خیلی بی صدا میشینم توش... بعد از اینکه از پارکینگ خارج میشه منم خارج میشم... ولی با فاصله ای که متوجه نشه... _____ تقریبا 30 دقیقس که تو راهیم... از شهر خارج شدیم و الان تو بر و بیابونیم... تا اینکه ارمین به یه فرعی میپیچه و تقریبا بعد از 10 دقیقه میرسیم به یه کاخ خیلی بزرگ... که دور تا دورش سر سبز و قشنگه... من با فاصله ی زیادی از کاخ وایمیستم ولی آرمین به راهش ادامه میده و وارد کاخ میشه... من ماشینو یجایی پشت یه تپه پارک میکنم بعدم راه میفتم سمت کاخ... ادامہ داࢪ‌د...✨🌿 مبتـلا بـہ حࢪ‌م🚶🏻‍♀ 🌱@Mobtala_Be_Haramm🌱 🌱 🌸🌱 🌱🌸🌱 🌸🌱🌸🌱 🌱🌸🌱🌸🌱 🌸🌱🌸🌱🌸🌱 🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱 🌸🌱🌸🌱🌸🌱 🌱🌸🌱🌸🌱 🌸🌱🌸🌱 🌱🌸🌱 🌸🌱 🌱 ✋🏻🍃 🌸🌱 میرم پشت کاخ... دیواراش تقریبا خیلی بلنده... ولی از اونجایی که بنده خواهر برادر شر و شیطونی مثل اقا رهی هستم از پسش بر میام... از دیوار میرم بالا و یه سر و گوشی اب میدم... یه حیاط خیلی بزرگ مجلل با کلی ماشین سیاه و کلی ادمای ورزشکار تو کت و شلوار سیاه... که بیسیم دارن و مسلحن... اب دهنمو با سر و صدا قورت میدم و همینجوری به دید زدنم ادامه میدم که یکی از اون محافظا سرشو بر میگردونه این سمتی و باعث میشه دست و پامو گم کنمو و... بله... سقوط کنم پشت این بوته ها... صدای دوتا از محافظارو میشنوم که دارن باهم حرف میزن... کوچک ترین حرکتیم نمیکنم و گوشمو تیز میکنم تا ببینم چی میگن؟ -چی بود؟ +نمیدونم، بهتره بریم ببینیم حالا دارم صدای قدم هاشونو میشنوم... قلبم مثل گنجشک خودشو به این ور و اون ور میکوبه... همینطوری که صدای قدم هاشون نزدیک و نزدیک تر میشه لرزش دست و پای منم بیشتر میشه.... شروع میکنم تو دلم ایة الکرسی خوندن... صدای قدما قطع میشه... بوته ها شروع به تکون خوردن میکنن خودمو بیشتر جمع میکنم... ادامہ داࢪ‌د...✨🌿 مبتـلا بـہ حࢪ‌م🚶🏻‍♀ 🌱@Mobtala_Be_Haramm🌱 🌱 🌸🌱 🌱🌸🌱 🌸🌱🌸🌱 🌱🌸🌱🌸🌱 🌸🌱🌸🌱🌸🌱 🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱 🌸🌱🌸🌱🌸🌱 🌱🌸🌱🌸🌱 🌸🌱🌸🌱 🌱🌸🌱 🌸🌱 🌱 ✋🏻🍃 🌸🌱 -چیزی اینجا نیست -حتما گربه بوده...بیخیال بیا برگردیم سر پستمون...ارباب ببینه نیستیم عصبی میشه بعدم صدای دور شدن قدم هاشونو حس میکنم... نفس عمیقی میکشم و خودمو آزاد میکنم... حالا کاملا روی زمین دراز کش شدم... صبر میکنم کمی اروم بگیرم بعد بلند میشم میشینم... تازه متوجه میشم که روسریم خونی شده و گونه ی سمت راستم میسوزه... لبامو به دندون میگیرم تا صدام از شدت سوزشش در نیاد... انقدر استرس داشتم که اصلا متوجه درد خراش روی گونه ام نشدم... دست میکشم روش... تقریبا خراش بزرگیه ولی زیاد عمیق نیست... دست خونیمو به خاک میمالم و فعلا بیخیال زخمم و کثیف شدن لباسام میشم.... از پشت بوته ها راه میفتم تا شاید بتونم این پشت مشتا یه راه مخفی به کاخ پیدا کنم... همینطور میرم و میرم تا میرسم به یه در... دستگیره ی درو خیلی اروم فشار میدم که باز میشه... یجای خیلی خیلی تاریکه طوریکه هیچیو نمیتونم ببینم... بوی دلپذیر خاک بینیمو نوازش میکنه... گوشیمو در میارم و چراغ قوشو روشن میکنم... من تو... ادامہ داࢪ‌د...✨🌿 مبتـلا بـہ حࢪ‌م🚶🏻‍♀ 🌱@Mobtala_Be_Haramm🌱 🌱 🌸🌱 🌱🌸🌱 🌸🌱🌸🌱 🌱🌸🌱🌸🌱 🌸🌱🌸🌱🌸🌱 🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱 🌸🌱🌸🌱🌸🌱 🌱🌸🌱🌸🌱 🌸🌱🌸🌱 🌱🌸🌱 🌸🌱 🌱 ✋🏻🍃 🌸🌱 چراغو میچرخونم و اطرافمو نگاه میکنم... من توی انباریم... جز خرت و پرت هیچی اینجا نیست... البته بماند که یه طرفش کلا منبع مواد غذاییه و پر از برنج و روغن و... البته به قدری که معلومه برای مصرف شخصی اربابشون استفاده میشه... پس بازم میگردم دنبال در که یه در دیگم پیدا میکنم و دستگیره ی اونم فشار میدم... قفله... حتما همه از در پشتی وارد اینجا میشن و دری که به داخل کاخ راه داشته باشرو قفل کردن... ولی باید کلیدش همینجاها باشه... دور و اطرافو خوب میگردم تا اینکه بالاخره بالای چهار چوب در پیداش میکنم... درو باز میکنم... یه راهروی طولانیه... با فرش قرمز و کاغذ دیواری و چراغ دیواریای سلطنتی... چراغ قوه ی گوشیمو خاموش میکنم و میزارمش تو جیبم... بعدم راه میفتم تا ببینم این راهرو تهش چیه... بعد از اینکه کل راهرورو طی کردم به سمت چپ میپیچم و بعد از گذروندن یه راهروی کوتاه به یه در دیگه بر میخورم که بالاش شیشه داره... فوری سرمو خم میکنم تا اگر کسی پشت شیشست منو نبینه... ادامہ داࢪ‌د...✨🌿 مبتـلا بـہ حࢪ‌م🚶🏻‍♀ 🌱@Mobtala_Be_Haramm🌱 🌱 🌸🌱 🌱🌸🌱 🌸🌱🌸🌱 🌱🌸🌱🌸🌱 🌸🌱🌸🌱🌸🌱 🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱