🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱🌸🌱
🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱
🌸🌱
🌱
#پـاࢪتسیوهشتم✋🏻🍃
#ࢪمـانآیــہ🌸🌱
تصمیم گرفتم رو پله ها که به آشپزخونه دید داره بشینم و به بهونه ی کتاب خوندن ببینم چخبره...
تندی رفتم از اتاقم یه کتاب برداشتم و اومدم نشستم رو پله ها...
هیچ اتفاق مشکوکی نیفتاد تا دو ساعت بعد که بابا برگشت خونه...
خدمتکار فوری یه آبمیوه طبیعی گرفت و بعد اون شیشه رو خالی کرد توش و هم زد...
استرس تو کاراش و نگاهش معلوم بود...
هی تند تند نفس عمیق میکشید و زیر لب یچیزایی میگفت...
دستاش میلرزید...
کمی صبر کرد تا به خودش مسلط بشه...
بعد آبمیوه رو گذاشت تو سینی و یکم تزئین کرد و راه افتاد...
قبل از بیرون اومدنش از اشپزخونه از جام بلند شدم و راه افتادم ته راهرو یعنی اتاق کار بابا...
دیدم خدمتکاره هم داره میاد همینطرف...
رسیدم دم در اتاق صبر کردم تا اونم بهم برسه...
وقتی بهم رسید یهو برگشتم سمتش که هینی کشید و گفت
-هیننن ترسیدم خانوم
خندیدم و گفتم
+ترس؟ من ترسناکم؟
-نه دور از جونتون منظورم این نبود ببخش...
وسط حرفاش پریدم و گفتم
+نه، من معذرت میخوام...
کارم اشتباه بود...
بگذریم، این ابمیوه ی به ظاهر خوشمزه برای باباست؟
لبخندی زد و گفت
-بله خانوم، میخواین برای شما هم بیارم؟
+اوممم...میخوای اینو بده من ببرم برای بابا...تو برو برای منم نوشیدنی بیار...
ادامہ داࢪد...✨🌿
مبتـلا بـہ حࢪم🚶🏻♀
🌱@Mobtala_Be_Haramm🌱
🌱
🌸🌱
🌱🌸🌱
🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱🌸🌱
🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱