eitaa logo
ماه‌شب‌تارم!☽
7 دنبال‌کننده
0 عکس
0 ویدیو
0 فایل
﴾﷽﴿ رمان‌ماه‌شب‌تاࢪم...☽ ازڪپے‌‌وخواندن‌ࢪ‌مان‌بدون‌ذڪر‌منبع‌‌و‌در‌صورت‌عضو‌نبودن‌ࢪ‌اضے‌نیستم‌... رمان‌در‌زمان‌خاصی‌‌یابه‌صورت‌روزانه‌پار‌ت‌گذاری‌نمیشود‌(:
مشاهده در ایتا
دانلود
🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱 🌸🌱🌸🌱🌸🌱 🌱🌸🌱🌸🌱 🌸🌱🌸🌱 🌱🌸🌱 🌸🌱 🌱 ✋🏻🍃 🌸🌱 تو کافه ی نزدیک دانشگاه نشسته بودیم و داشتیم چای و کیک میخوردیم که گوشیم زنگ خورد... مامان بود، کمی باهاش حرف زدم و از اوضاع اینجا براش گفتم و خداحافظی کردیم... _________ بابا-تا یه هفته دیگه جواب دی ان ای میاد باباجان سرمو به نشونه ی تایید تکون دادم مامان-ولی ما مطمئنم تو دختر منی لبخندی زدم و گفتم +من بیشتر از مطمئن، خوشحالم که دختر شمام بابا و مامانم خندیدن و بغلم کردن... قلبم داد میزد که این مرد پدرمه و این فرشته مادرم، نشونه هام همینو میگفتن برای همون نگران محرم و نامحرمی نبودم... بابا کمی کار داشت من و مامان رفتیم داخل خونه و بابا رفت تا به کاراش برسه... زهرا حتما تو اتاقش بود و درگیر درس و...بود منم داشتم میرفتم اتاقم که تو اشپزخونه چیز مشکوکی توجهمو جلب کرد... هیچکس تو اشپزخونه نبود بجز ارمین و یه خدمتکار جوون... ارمین دستش یه شیشه ی کوچیک بود اندازه دو بند انگشت آرمین-کل این شیشه رو بریزی تو نوشیدنی چیزی کافیه خدمتکار-بله اقا، خیالتون راحت،کار و انجام شده بدونید ارمین سرشو تکون داد و گفت -خوبه بعدم شیشه رو داد به خدمتکار و از اشپزخونه خارج شد من فوری پشت دیوار قایم شدم تا متوجه من نشن... یعنی اون شیشه چی بود؟ نوشیدنی کی؟ ماجرا چیه!؟ باید ازش سر در بیارم... ادامہ داࢪ‌د...✨🌿 مبتـلا بـہ حࢪ‌م🚶🏻‍♀ 🌱@Mobtala_Be_Haramm🌱 🌱 🌸🌱 🌱🌸🌱 🌸🌱🌸🌱 🌱🌸🌱🌸🌱 🌸🌱🌸🌱🌸🌱 🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱