🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱🌸🌱
🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱
🌸🌱
🌱
#پـاࢪتسیوهفتم✋🏻🍃
#ࢪمـانآیــہ🌸🌱
تو کافه ی نزدیک دانشگاه نشسته بودیم و داشتیم چای و کیک میخوردیم که گوشیم زنگ خورد...
مامان بود، کمی باهاش حرف زدم و از اوضاع اینجا براش گفتم و خداحافظی کردیم...
_________
بابا-تا یه هفته دیگه جواب دی ان ای میاد باباجان
سرمو به نشونه ی تایید تکون دادم
مامان-ولی ما مطمئنم تو دختر منی
لبخندی زدم و گفتم
+من بیشتر از مطمئن، خوشحالم که دختر شمام
بابا و مامانم خندیدن و بغلم کردن...
قلبم داد میزد که این مرد پدرمه و این فرشته مادرم، نشونه هام همینو میگفتن برای همون نگران محرم و نامحرمی نبودم...
بابا کمی کار داشت من و مامان رفتیم داخل خونه و بابا رفت تا به کاراش برسه...
زهرا حتما تو اتاقش بود و درگیر درس و...بود
منم داشتم میرفتم اتاقم که تو اشپزخونه چیز مشکوکی توجهمو جلب کرد...
هیچکس تو اشپزخونه نبود بجز ارمین و یه خدمتکار جوون...
ارمین دستش یه شیشه ی کوچیک بود اندازه دو بند انگشت
آرمین-کل این شیشه رو بریزی تو نوشیدنی چیزی کافیه
خدمتکار-بله اقا، خیالتون راحت،کار و انجام شده بدونید
ارمین سرشو تکون داد و گفت
-خوبه
بعدم شیشه رو داد به خدمتکار و از اشپزخونه خارج شد
من فوری پشت دیوار قایم شدم تا متوجه من نشن...
یعنی اون شیشه چی بود؟
نوشیدنی کی؟
ماجرا چیه!؟
باید ازش سر در بیارم...
ادامہ داࢪد...✨🌿
مبتـلا بـہ حࢪم🚶🏻♀
🌱@Mobtala_Be_Haramm🌱
🌱
🌸🌱
🌱🌸🌱
🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱🌸🌱
🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱