eitaa logo
ماه‌شب‌تارم!☽
7 دنبال‌کننده
0 عکس
0 ویدیو
0 فایل
﴾﷽﴿ رمان‌ماه‌شب‌تاࢪم...☽ ازڪپے‌‌وخواندن‌ࢪ‌مان‌بدون‌ذڪر‌منبع‌‌و‌در‌صورت‌عضو‌نبودن‌ࢪ‌اضے‌نیستم‌... رمان‌در‌زمان‌خاصی‌‌یابه‌صورت‌روزانه‌پار‌ت‌گذاری‌نمیشود‌(:
مشاهده در ایتا
دانلود
🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱 🌸🌱🌸🌱🌸🌱 🌱🌸🌱🌸🌱 🌸🌱🌸🌱 🌱🌸🌱 🌸🌱 🌱 ✋🏻🍃 🌸🌱 چادرمو سرم کردم و کیفمو برداشتم و اروم و بدون سر و صدا رفتم دم اتاق زهرا و در زدم... -اومدمممم بعدم درو باز کرد +هیشششش،خوابن سرشو به نشونه ی برو بابا تکون داد و جلوتر از من راه افتاد که بره پایین... منم دنبالش رفتم... و در کمال تعجب دیدم که همه بیدارن و خیلی مرتب نشستن پشت میز برای خوردن صبحانه... با زهرا سلام کردیم و رفتیم که بشینیم پشت میز... من کنار مادر نشستم... -عزیز دلم چی میخوری؟ +ممنونم زحمت نکشین من خودم میخورم لبخندی بهم زد و اروم گفت -باشه... مشغول خوردن صبحانه بودیم که پدر شروع کرد به حرف زدن -مسئله ی مهمی هست که میخوام الان باهاتون در میون بزارمش... هممون دست از خوردن برداشتیم و گوش سپردیم به حرفای بابا -آوا گفته که نمیخواد شناسنامه با هویت واقعیش یعنی آوا راد بگیره، درسته؟ +بله...ولی نه اینکه دوست نداشته باشم...فقط... -متوجهم،نیازی به توضیح نیست،در این صورت اگر ثبت نشه که تو دختر مایی بعد از ما هیچ چیزی از اموال ما بهت نمیرسه +بابا... خودم میدونم و گفتم که من هیچی نمیخوام -هیسسس،فقط گوش کن برای همون من تصمیم گرفتم همین الان و قبل مرگم همه چیز رو به نامت کنم... آرمین با حرص و عصبانیت گفت -یعنی چی؟ هنوز ثابت نشده که اون دختر شماست -هرچند که من در رابطه با این موضوع کاملا مطمئنم ولی باشه، برای راحتی خیال میریم برای ازمایش دی ان ای...برای جوابشم یکاریش میکنم زودتر از حالت عادی بهمون بدن...خوبه ارمین؟ ارمین با حرص فقط سرشو انداخت پایین... +بابا...من بازم میگم اصلا نیازی نی... بابا نزاشت ادامه بدم وسط حرفم پرید و گفت -این تصميم من و مادرته...و کاملا نیازه...توعم فقط باید بگی چشم بعدم چشمکی تحویلم داد... ادامہ داࢪ‌د...✨🌿 مبتـلا بـہ حࢪ‌م🚶🏻‍♀ 🌱@Mobtala_Be_Haramm🌱 🌱 🌸🌱 🌱🌸🌱 🌸🌱🌸🌱 🌱🌸🌱🌸🌱 🌸🌱🌸🌱🌸🌱 🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱