مدافعان حـــرم
از نویسنده ی داستان #پشتسنگرشهادت درمورد اسمش سوال داشتین اینم جواب خانوم شفاهی👇
همیشه تو داستانا گفـته شده بود که یهسری آدمای فداکار تو جبههها میجنگن و به شهادت میرسن تا ما تو آسایش باشیم، که طبعاً برادرایخوشغیرتمون بودن...
ولی من میخواستم نشـون بدم که همون آدما که میرن تو میدونِ شهادت، خانواده دارن، دلبستگی دارن، اقوامی دارن که جونشون بهم وابستهست، مادر دارن و همسر و...
و نکتهی اسم اینه که همهی اطرافیانِ اون آدم تو اجرِ شهادتِ اون مجاهد شریکن، اگرچه که تو میدون نیستن ولی پشتسنگرا اون آدمو به اونجا رسـوندن با لحظههای باهم بودنشـون :)
و باتوجه به اینا بهنظرم اومد که بیام و اون آدمارو تا اندازه پشتسنگـر بودن به شهادت نزدیک نشون بدم؛ که بنظرم واقعا همـینقدر نزدیکن به اون اجـر🙂✋🏻
و تمامِتلاشم این بود که این، توی روال داستان نمایش داده بشه، نه یهجای خاصّ؛ ولی تو دوتا صحنه مستقیما اشاره شد تا مبهم نمونه...♡
مدافعان حـــرم
سلام خیلی خوش اومدید 🌹 ما ماه های پیش محفل ها و برنامه هایی داشتیم که خیلی به کارتون میاد👌 برای پیدا
راستی بچه هایی که تازه اومدین جدای از رمان حاضر ، محتوا های قبلی مون رو از دست ندین ✋
به خصوص محفل هامون رو ...
داستان ازدواج فهیمه خانوم و آقا غلامرضا هم خیلی قشنگه ...❤️
مدافعان حـــرم
#پشتسنگرشهادت #پارت53 آلبوم عکس را از علی گرفته و تند تند مشغول ورق زدن شد... ناگاه نگاهش روی تص
بسم الله الرحمن الرحیم
#پشتسنگرشهادت
#پارت54
سرش را به شیشه تکیه داد و نگاهش را به برادرش دوخت:
سلام داداشی...
بی معرفت چرا خوابی؟؟
تازه پیدات کردم...پاشو بزار حداقل یه بار داداش صدات کنم...
یعنی همینجوری میخوای بزاری بری؟؟
به فکر من و زیتون نیستی؟؟؟
به فکر مامان و بابا نیستی؟؟
مگه نمیخواستی مامان بابای واقعیتو ببینی؟؟
مگه نمیخواستی بدونی چه جور آدمایی هستن...
مگه نمیخوای بدونی دنبالت گشتن یا نه؟؟
پس ترو خدا... ترو خدا بیدار شو...
بیدار شو و دیگه نذار مامان و بابا غصه بخورن...
دلم داره میترکه داداش...
علی گفت به هیچکس نگم پیدات کردم...
خیلی سخته نگه داشتن راز به این مهمی...
پس نرو لطفا...بیدار شو...بیدارشو و نذار این راز مهم تا آخر دنیا رو دلم بمونه...
اگه بری من چیکار کنم؟؟
اگه بری میمیرم... پس نرو...
خواهش میکنم ازت چشماتو وا کن...
هق زد....
هق زد و به آینده اندیشید...
آینده ای نامعلوم...
نگاه خیره اش از راشا گرفته نمیشد...
دلش میخواست هرچه زودتر به پدر و مادرش بگوید فرزندشان... زکریا ی عزیزشان...پسرک گمشده شان... پیدا شده....
اما نمیخواست بگوید نیمه جان است..
نمیخواست بگوید در کماست...
دلش میخواست همین حالا برادرش چشم باز کند...
چشم باز کند تا ضحی بتواند تمام مهر و محبت..
تمام دلتنگی های این چند سال را به او نشان دهد...
دلش میخواست راشا چشم باز کند تا بتواند به او بگوید که خواهرش است...
دلش خیلی چیز ها میخواست..
اما تا چشمان راشا باز نمیشد... هیچ یک محقق نمیگشت.💔
با نشستن دست علی روی شانه اش چشم از راشا گرفت و همسرش را نگاه کرد...
ولی نگاه علی خیره به دستگاهی بود که ضربان قلب راشا را نشان میداد..
ضحی رد نگاه علی را گرفت...
به خط صافی رسید که نشان از حال خراب قلب راشا داشت...
هیچ نمی دید...
هیچ نمی شنید...
شاید هم نمیخواست که ببیند...
نمیخواست که بشنود..
نمیخواست ببیند که پرستاران و دکتران با عجله به اتاق برادرش رفتند...
نمیخواست ببیند راشا حتی با تلاش فراوان آنها هم احیا نشد...
میخواست کور شود و نبیند ملحفه سفیدی را که پرستاران روی سر برادرش کشیدند...
دست و پایش شل شد...
نمیتوانست گریه کند..
اصلا باورش نمیشد که راشا...
برادر تازه پیدا شده اش....
قلبش ایستاد... و برای همیشه از دنیا رفت..
به علی نگاه کرد که روی زمین .. کنار در نشسته و خیره به روبرو بود..
هیچ کار نمیکرد... هیچ حرفی نمیزد...
فقط و فقط به روبرو نگاه میکرد..
و این ضحی را میترساند..
به طرف علی قدم برداشت و با درد و عجز صدایش زد:
علی..
درست همان موقع بود که حامد.. محمد و هدی با عجله به طرفشان دویدند..
پرستاران که پیکر بی جان راشا را از اتاق بیرون آوردند خشکشان زد..
هدی زودتر از بقیه به خودش آمد..به سمت راشا رفت..
باورش برایش سخت بود..
که همسرش.. عشقش..
همسری که فقط چند ساعت در کنارش خاطره داشت..
دیگر جان در بدن ندارد..
دیگر نفس نمیکشد..
آرام آرام به طرف تخت رفت..
دستش را دراز کرد تا ملحفه را از روی صورت فرد کنار بزند..
دلش میخواست کسی غیر از راشا را ببیند..
اما..
حقیقت تلخ تر از آن بود که با دل هدی تازه عروس کنار بیاید..
هدی با دیدن صورت راشا تاب نیاورد..
جیغ بلندی کشید و از حال رفت..
از حال رفت و ندید برادرانش چه حالی دارند..
ندید محمدِ همیشه خندان..مانند ابر بهار می گرید..
ندید حامد را که مردانه بغض کرده و صبورانه این غم بزرگ را به دوش می کشید...
#پشتسنگرشهادت
#پارت55
هدی مانند ابر بهار میگریست و نمیتوانست چشم از عکس راشا بگیرد..
هنوز نمیتوانست باور کند...
مردی که در عکس با آن لبخند زیبا و ژست دلبرانه به دوربین خیره شده...
همین مردیست که حال کفن پوش در کنارش است...
اصل چرا عکس روز عقد راشا را بالای قبرش گذاشته بودند؟؟
واقعا چرا ؟؟
شاید برای اینکه رهگذران دلشان به حال جوانی راشا سوخته و فاتحه ای نثار روح او کنند...
هرکس نگاهش به عکس می افتاد جگرش کباب میشد...
هر کس به عکس مینگریست به یاد آن روز می افتاد.. روز عقد..
روزی که راشا خوشحال بود...
کت و شلوار به تن کرده... لبخند میزد...
او به آرزویش رسیده بود...
اما... دنیا همین بود دیگر....
وفا نداشت...
******
محمد با وجود غمِ بزرگی که در دل داشت...
خواهرش را فراموش نکرده بود...
خودش اشک میریخت و هق هق میکرد...
اما آغوشش برای اشک های خواهرش باز بود...
و با زبانش به خواهرِ عزیز تر از جانش دلداری میداد...
دلش پر از غم بود...
اما هوای خواهرش را داشت...💔
حامد مراقب مادرش بود...
مراقب فاطمه خانم... کسی که راشا را مانند فرزند خودش دوست داشت...
ضحی اصلا حال خوشی نداشت...
و در این میان برای همه جای تعجب داشت که چرا ضحی برای دوستِ همسرش اینطور بیقراری میکند...؟؟
آن ها که نمیدانستن راشا... برادرش است...
ضحی حتی نمیتوانست راحت برای زکریایش اشک بریزد....💔
از حال علی برایتان نگویم...
علی از همه شکسته تر شده بود...
علی داغان شده بود..
ویران شده بود..
علی... تنها رفیقش..
برادر عزیزش را از دست داده بود...
اما نمیتوانست باور کند...
نمیتوانست با جنازه ی راشا وداع کند...
سخت بود...
جلو رفت و بالای سر رفیقش نشست...
خواست حرف بزند..
خواست گله کند که نرو..
خواست التماس کند که بمان...
اما نگفت..
نمیتوانست..
هنوز در شوک بود..
تنها خم شد و ناباور و با بغض در گوش راشا نجوا کرد:
خیلی بی معرفتی رفیق... خییلی💔
میدانست بعدا پشیمان میشود که چرا آخرین دیدار را انقدر زود و خلاصه به اتمام رسانده اما واقعا نمیتوانست...
در توانش نبود...
هنوز در شوک بود... دلخور بود... غمگین بود...
دستش را دراز کرد و با کمک محمد ایستاد...
وداع کرد با پیکر راشا و به آغوش محمد رفت...
محمد برعکس علی و حامد هق هق میکرد..
بی صدا اشک ریختن را خوب بلد نبود..
محمد نمیتوانست مانند برادرش خود دار باشد..
محمد مانند علی صبور نبود...
سخت بود برایش..
سخت بود که ببیند رفیقش..
همسرِ خواهرش...
حال روبرویش در کفن است...
نمیتوانست نگاه کند به چاه عمیقی که نام قبر را یدک میکشید... و قرار بود رفیق عزیزش در آن آرام بگیرد.. برای همیشه...💔
طاقتش را نداشت...
علی به آغوش او رفته بود اما خود محمد بیشتر از هرکس نیاز داشت به یک آغوش تا بتواند راحت اشک بریزد...
محمد هنوز بچه بود...
نوزده سال... شما بگویید.. برای پسری نوزده ساله سخت نیست؟؟
سخت نیست ببیند رفیقش...
همسرِ خواهرش... همسر خواهرِ دوقلویش...
قرار است برای همیشه زیر خروار ها خاک بخوابد؟؟
بگویید...
برای پسری نوزده ساله...
مانند محمد..
سخت نیست ببیند به خاک سپرده شدن رفیقش را ؟؟
💔💔💔💔💔💔💔💔💔💔💔💔💔💔💔
نویسنده:
سیده زهرا شفاهی راد
مدافعان حـــرم
#پشتسنگرشهادت #پارت55 هدی مانند ابر بهار میگریست و نمیتوانست چشم از عکس راشا بگیرد.. هنوز نمیتوا
هعی💔
راشا رفت ...
شب جمعه یه فاتحه بخونید براش🥲
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
گوشه ای از مراسم امین و امیر برومند🤍