#پشتسنگرشهادت
#پارت42
مستاصل و کلافه بود...
جمله آخر هستی لحظه ای از ذهنش بیرون نمیرفت:
منتظر مرگ عشقت باش...
مغزش در حال انفجار بود...
خود هستی اعتراف کرده بود که دیوانه شده است و این ترس راشا را بیشتر میکرد..
نمیدانست چه کند...
میترسید... میترسید از نبودن هدی....
میترسید از رفتن هدی... از اتفاقات بعدش...
شرمنده حامد و محمد بود... هنوز هیچ نشده جان خواهرشان را به خطر انداخته بود....
تلفن خانه زنگ خورد...
دستش را روی شقیقه اش گذاشت و تلفن را برداشت:
الو.
صدای محمد از آن طرف خط آمد:
سلام علیکم.. چطوری؟؟
نفس عمیقی کشید:
سلام... بد.
_ بد؟؟ من بودم الان داشتم با نفسم چت میکردم؟؟ اصلا مگه نگفتی تا عشق تورو تو سینه دارم عالیم؟؟ پس چرا الان بدی؟؟
_محمد به جان خودم سرم داره میترکه... حوصله مسخره بازی ندارم... مخم داره منفجر میشه...
اگه میتونی بیا اینجا ممنونت میشم....
حامدم اگه سرکار نیست بهش بگو بیاد...
_ داداش جان.. جمعس امروز ... حامدم همین جاس.. الان میرم بهش میگم.... فقط نمیخوای بگی چی شده؟؟؟
_ پشت تلفن نمیشه توضیح داد... فقط بدون راجع به خواهرته... منتظرتونم... فعلا.
فرصت صحبت به محمد نداد..
تماس راقطع کرد و سرش را میان دستانش گرفت..
خسته بود...
دردسر پشت دردسر...
تنش پشت تنش...
غم پشت غم...
دلش کمی آرامش میخواست...
کمی زندگی.... کمی زندگی بدون اشک.
دلش یک زندگی میخواست کمی... فقط کمی...
شبیه زندگی چندسال پیشش...
کمی شبیه آن روزهایی که پدر و مادرش بودند...
دلش کمی لبخند میخواست... کمی خنده...
اصلا دلش آرامشی میخواست از جنس مرگ.....
نویسنده:
سیده زهرا شفاهی راد