eitaa logo
مدافعان حـــرم
763 دنبال‌کننده
17.8هزار عکس
11.2هزار ویدیو
237 فایل
🌱بسم رب الشهدا و الصدیقین🕊 زنده کردن یاد و خاطره ی شهدا کمتر از شهادت نیست 🥀 "مقام معظم رهبری " ناشناس https://harfeto.timefriend.net/17332925273420 اطلاعات👇🏻 https://eitaa.com/joinchat/1883046322C1568ca0f84 900_____________🛬_1k
مشاهده در ایتا
دانلود
مدافعان حـــرم
#پشت‌سنگر‌شهادت #پارت42 مستاصل و کلافه بود... جمله آخر هستی لحظه ای از ذهنش بیرون نمیرفت: منتظر مر
روی تختش نشست و نگاهش را به عکس پدر دوخت... اخم کرد و مانند بچه ها لب آویزان کرد: نمیخوام... نمیخوامش... خوشم نمیاد ازش... یاد حرفهای حامد افتاد: بشین درست فکر کن... اگه میخوای جواب منفی بدی.. بده اما با دلیل... همینجوری الکی نگو راشا رو نمیخوام... بشین ببین چرا نمیخوای.. دراز کشید و به فکر فرو رفت: پسر خوبیه... بداخلاقی ازش ندیدم... بی ادب نیست... نماز و روزشم درسته.... قیافشم که خوبه... دستشم که به دهنش میرسه.... پلیسم که هست.... اینجور که به نظر میاد حامد و محمدم حتما تائیدش میکنن... ندایی از درونش گفت: پس چه مرگته جواب منفی میدی؟؟ چرا میخوای ردش کنی؟؟ _ نمیدونم... خوشم نمیاد ازش... اصلا راشا فرشته... وقتی خوشم نمیاد نمیاد دیگه... حس خوبی نسبت بهش ندارم... یه جوریه. _چه جوریه؟؟ محکم سرش را به بالش کوبید: اه... نمیدونم.. به تو چه اصلا ... مهم اینه که یه جوریه ... که من خوشم نمیاد. حس هایش متناقض بود. هم حس میکرد راشا را دوست دارد. هم حس میکرد از او بدش می آید. دوست داشت به او جواب مثبت بدهد. ولی حسی مانعش میشد... حسی که میگفت راشا نمیتواند خوشبختت کند... حسی که سعی داشت حرف های هستی را برایش یاد آوری کند. حسی که میگفت راشا گذشته اش قشنگ نیست.. و احتمال اینکه به گذشته اش بازگردد خیلی زیاد است... و پافشاری میکرد که جواب منفی بده... واقعا حس میکرد در مغزش جنگ جهانی برپا است... هر گوشه از مغزش حرف خودش را میزد... یکی میگفت راشا خوبه.. دیگری مخالفت میکرد.. یکی میگفت راشا دوستت ندارد و نقش بازی میکند... کسی از آن طرف با او مخالفت میکرد... حس میکرد سیم های مغزش اتصالی کرده و الان است که آتش بگیرد.. دلش میخواست مانند باب اسفنجی شود... همه محتویات ذهنش را در سطل زباله بریزد و به آتش بکشد... طوری که حتی اسم خودش را هم فراموش کند... پاتریک هم بد نبود... اگر میتوانست مغزش را بردارد و مانند او با پاک کن خاطراتش را پاک کند خیلی خوب میشد... شاید اختراعات عجیب و غریب سندی هم میتوانست کاری کند.. چشم هایش را روی هم فشرد و سرش را محکم تر از قبل روی بالش کوبید.. به معنای واقعی کلمه دچار خود درگیری شده بود..... نویسنده: سیده زهرا شفاهی راد