مدافعان حـــرم
#پشت_سنگر_شهادت #پارت20 نگاه از خورشید در حال غروب گرفت. دو ، سه ساعتی میشد که در حرم بود: امام رض
#پشت_سنگر_شهادت
#پارت21
یک سال بعد:
دوشیزه محترمه مکرمه ، سرکار خانم ضحی حکمتی آیا بنده وکیلم شما را به عقد دائم و همیشگی جناب آقای سید علی مهدوی در بیاورم؟؟
به صداق و مهریه ی یک جلد کلام الله مجید ، آیینه و شمعدان ، چهارده شاخه نبات و دوازده سکه ی تمام بهار آزادی با این شرط که مهریه به ذمه ی زوج مکرم دین ثابت است و عندالمطالبه به سرکار عالی تسلیم خواهند شد.
و شروطی که مورد توافق طرفین بوده در آورم؟؟؟
آیا بنده وکیلم؟؟
_عروس داره قرآن میخونه...
_ماشاءالله به این عروس.
عروس خانم... خانم ضحی حکمتی آیا بنده وکیلم با مهریه ی معلوم شما را به عقد دائم آقای سید علی مهدوی در بیاورم؟؟
_عروس داره واسه عاقبت به خیری خودش و علی آقا دعا میکنه...
_خانم ضحی حکمتی برای بار سوم عرض میکنم آیا بنده وکیلم با مهریه ی معلوم شما را به عقد دائم آقای سید علی مهدوی در بیاورم؟؟
ضربان قلبش تندتر از همیشه بود.
استرس داشت:
با اجازه ی چهارده معصوم علی الخصوص آقا امام زمان.....
دستانش میلرزید:
پدر و مادرم و بزرگترای مجلس....
نفس عمیقی کشید و زیرلب صلوات فرستاد:
بله.....
عطر صلوات بر حضرت محمد فضا را معطر کرد:
الهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم.
_النّکَاحُ سُنَّتِی فَمَن رَغِبَ عَن سُنَّتِی فَلَیسَ مِنّی.
زهیر پدر ضحی و فاطمه خانم مادر حامد اول از همه نزد عروس و داماد رفتند.
پدر ضحی دست دخترش را در دست علی گذاشت:
از این لحظه به بعد تو میشی عین پسرم...
من رو مثل پدر خودت بدون.
حواست به دخترم باشه...
مراقبش باش.
دست بر روی چشم گذاشت:
چشم آقاجون...
پس از تبریک و دادن هدیه از آنها دور شد.
فاطمه خانم جعبه کوچک و زیبایی دست علی داد و چیزی در گوش او گفت.
علی سرخ شد لبخند زد و نگاه کوتاهی به پدر ضحی انداخت:
چشم...
سپس حلقه ظریف و زیبایی از داخل جعبه در آورد.
دستان سرد و لرزان ضحی را در دست گرفت.
حلقه را در دست او کرد و طبق گفته فاطمه خانم بوسه نرم و کوچکی روی پیشانیش کاشت:
مبارک باشه ضحی خانو......جان.
****************
کفش هایشان را از دارالحجه گرفتند و دست در دست یکدیگر به صحن انقلاب رفتند....
_احوالات شما خانوووم؟؟؟ به به چه حلقه قشنگی... مبارکتون باشه...
جواب همه حرف های علی را در یک کلمه داد:
ممنون....
روبروی گنبد نشستند:
ممنون؟؟ فقط همین؟؟
آیا این درست است که با این نوع جواب دادن ذوق بنده را کور کنید؟؟؟
ضحی چشم به گنبد دوخت و هیچ نگفت...
علی نگاهی به آسمان کرد ، نگاهی به گنبد و نگاهی به ضحی:
چی دارین میگین به امام رضا؟؟
نویسنده:
سیده زهرا شفاهی راد
🗣آهای مسجدیا ،هیئتیااا ، مذهبیووون کجااایین؟📣📣📣📣
حواستون هست فقط ۱۵ روز تا میلاد آقاجان علی علیه السلام مونده؟؟🤔
مگه میشه شیعه باشی ، مبلغ آقاجانت نباشی؟
مگه میشه برای این جشن بزرگ خونه و مسجد محله رو تزئین نکرد؟😳
هرچی پا پس کشیدیم و از عقایدمون دم نزدیم دشمنامون جلوتر اومدن 🤨
بدووو بیا تا جا نموندی🏃🏃🏃
هرچی زودتر سفارش بدی زودتر به دستت میرسه
از گفتن بودااا😅
↶اینم ادرس کانالمون در ایتا و روبیکا:)𖡻 😍😉↭.
🌻⃢📜─────‹💌›─────
@sad_at_68
🌻⃢📜─────‹💌›─────
جهت سفارش↶@myHamta_sadat_Arjmandi:)𖡻😎👉🏻 ↭.
ثبت سفارشمون از خراسان رضوری 🎉
منتظر سفارشات شما هستیم🪩
راستی یادم رفت بگم کسانی که زود تر ثبت سفارش کردنند 🛍
همراه بسته ی خریداریشون یه هدیه ناقابل از طرف فروشگاه سادات ۶۸🛒🎁دریافت خواهند کرد 😃
⭕️بدو شاید اخریش نصیب تو شد😉
اگر از استان های دور هستید همین الان اقدام کنید تا بسته به موقع به دستتون برسه📬
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دلتمیسوزهواسهگریههامحسین❤️🩹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام امام رضا❤️🩹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خواب میدیدم❤️🩹
یه جا خوندم که :
إنّ الله إذا أراد أن يجمع بين قلبين سيجمع بينهما ولو كان بينهما مداد السماوات والأرض.»
یعنی؛
اگه خدا بخواد دو قلب را نصیب همدیگه کنه، این کار رو میکنه؛ حتی اگه به اندازهی مسافت زمین تا آسمان بینشون فاصله باشه...!👀♥
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
من قلبم برا بارون لَک زده((:💚⛈
AUD-20220709-WA0016.mp3
10.06M
نوشتهخداروقلبم؛امیریحسین!(:♥
توییکههمشدستمرومیگیریحسین!
نمےدونـمچرا:
وقتنداریـمنمـازبخۅنیم!
وقتنداریـمقــرآنبخۅنیم!
وقتنداریـمبـاخـداحرفبزنیم!
وقتنداریـمبـاامامزمانحرفبزنیم!
امـا۲۴ساعـتہاینگوشۍدستمونہ..!
-حقیقتابه خودمون بیایم!🚶🏻♀️
#تلنگرانه🥀🇮🇷🖤
یک خیابان کرده مجنــونم
تومی دانی کجاسـت؟!
آنخیابانکویجانان
قطعهایازکربــلاست . .
یکخیاباندلربوده
ازتمامعاشقــان . . .
هستآنجاجایپـای
مهــدیصاحــبزمـان♥️🌿
#امام_زمان
#الهمارزقناکربلا
السَّلامُ عَلَيْكَ يَا حُجَّةَ اللَّهِ فِي أَرْضِهِ السَّلامُ عَلَيْكَ يَا عَيْنَ اللَّهِ فِي خَلْقِهِ السَّلامُ عَلَيْكَ يَا نُورَاللَّهِ الَّذِي يَهْتَدِي بِهِ الْمُهْتَدُونَ وَ يُفَرَّجُ بِهِ عَنِ الْمُؤْمِنِينَ السَّلامُ عَلَيْكَ أَيُّهَا الْمُهَذَّبُ الْخَائِفُ السَّلامُ عَلَيْكَ أَيُّهَا الْوَلِيُّ النَّاصِحُ السَّلامُ عَلَيْكَ يَا سَفِينَةَ النَّجَاةِ السَّلامُ عَلَيْكَ يَا عَيْنَ الْحَيَاةِ السَّلامُ عَلَيْكَ صَلَّى اللَّهُ عَلَيْكَ وَ عَلَى آلِ بَيْتِكَ الطَّيِّبِينَ الطَّاهِرِينَ السَّلامُ عَلَيْكَ عَجَّلَ اللَّهُ لَكَ مَا وَعَدَكَ مِنَ النَّصْرِ وَ ظُهُورِ الْأَمْرِ السَّلامُ عَلَيْكَ يَا مَوْلايَ أَنَا مَوْلاكَ عَارِفٌ بِأُولاكَ وَ أُخْرَاكَ أَتَقَرَّبُ إِلَى اللَّهِ تَعَالَى بِكَ وَ بِآلِ بَيْتِكَ وَ أَنْتَظِرُ ظُهُورَكَ وَ ظُهُورَ الْحَقِّ عَلَى يَدَيْكَ.
سلام بر تو اى حجّت خدا در زمينش، سلام بر تو اى ديده خدا در ميان مخلوقاتش، سلام بر تو اى نور خدا كه رهجويان به آن نور ره مىيابند و به آن نور از مؤمنان اندوه و غم زدوده مىشود، سلام بر تو اى پاكنهاد و اى هراسان از آشوب دوران، سلام بر تو اى همراه خيرخواه، سلام بر تو اى كشتى نجات، سلام بر تو اى چشمه حيات، سلام بر تو، درود خدا بر تو و بر خاندان پاكيزه و و پاكت، سلام بر تو، خدا در تحقق وعدهاى كه به تو داده از نصرت و ظهور امرت شتاب فرمايد، سلام بر تو اى مولاى من، من دلبسته تو و آگاه به شأن دنيا و آخرت توام و به دوستى تو و خاندانت به سوى خدا تقرّب میجويم و ظهور تو و ظهور حق را به دست تو انتظار میكشم.
#امام_زمان
مدافعان حـــرم
#پشت_سنگر_شهادت #پارت21 یک سال بعد: دوشیزه محترمه مکرمه ، سرکار خانم ضحی حکمتی آیا بنده وکیلم شما
#پشت_سنگر_شهادت
#پارت22
آه کشید و تکانی به تاب داد.
اصلا دوست نداشت به این فکر کند که چند وقت دیگر در این خانه تنها میشود.
بدون علی.....
به یاد آورد گذشته را...
روزهایی که علی برای شاد کردنش،برای لبخند زدنش هرکاری میکرد.
از لطیفه گفتن گرفته...
تا آب بازی...آشپزی....گردش.
دمنوش های خوشمزه ای که درست میکرد و از آنها تعریف میکرد:
برای اعصاب خوبه، برا ناراحتی خوبه، برا سردرد خوبه...
و هزار و یک خاصیت دیگر...
روزهایی که علی، ساعت هفت صبح...
به زور و با کمک آب یخ ، قاشق ، قابلمه وآلودگی صوتی از خواب ناز بیدارش میکرد...
ورزش صبحگاهی....پارک ملت...کله پاچه...بستنی طلاب...
روزهایی که محمد و حامد را دعوت کرده و چهار نفری به گردش میرفتند.
شهربازی...بازار....
خواجه مراد...خواجه اباصلت....بهشت رضا... بازار سپاد...الماس شرق...و از همه مهمتر حرم...
به یاد آورد دوماه پیش را....
اولین نمازی که خواند،حس و حال عجیب خودش و خوشحالی علی.
سجاده،جانماز، قرآن و تسبیحی که از علی هدیه گرفت.
یک مروارید از چشمش افتاد و غلتان تا زیر چانه اش رفت...
دسته گل نرگس روبرویش قرار گرفت:
سرور من...در کجا سیر میکنی؟؟
دسته گل را گرفت و نفس عمیقی کشید..
علی کنارش نشست:
خب؟؟؟ تو را چه شده است؟؟؟
پا روی زمین کشید و آرام آرام تاب را تکان داد:
تو از اینجا بری.....من...افسردگی میگیرم.
تاب را نگه داشت:
داری بیرونم میکنی؟؟ کجا میخوام برم؟؟
_خودت گفتی داری دنبال خونه میگردی ، گفتی نمیشه ضحی خانومو بیاری اینجا.
سر تکان داد:
آها. پس واسه اون ناراحتی.
خب راشا جان..عزیز من...نمیخوام برم استرالیا که.
همینجام. تو مشهد. فقط خونمو عوض میکنم رفیقمو که ول نمیکنم.
_تو بری خونه خودت یادت میره راشا کی بوده ، کجا بوده..کلا فراموشم میکنی...
_چه کسی این را گفته است؟؟
اخم کرد و با لب و لوچه آویزان سر بر روی شانه علی گذاشت:
نمیدونم...
تو بری من تو خونه به این بزرگی چیکار کنم؟؟
نمیشه نری؟؟ تازه حالم خوب شده...
نمیدانست چرا اینگونه رفتار میکند....
در مقابل علی غرورش را کنار میگذاشت...
نگاه علی نیرویی داشت که وادارش میکرد حرف دلش را بزند...
به دور از دروغ ، تظاهر ، مخفی کاری و غرور..
_راشا جان ... هنوز که نرفتم... وقتی برمم توی همین شهرم..من میام اینجا تو میای اونجا.
بعدشم الآنو بچسب که ور دلتم..
صدای موبایل راشا آمد:
😜 حامد 😜
_سلام..جانم؟؟
_علیک سلام. چرا درو باز نمیکنی؟؟ زیر پام هویج سبز شد.
خندید:
ببخشید تو حیاطیم ، الآن میام. بصبر.
تلفن را قطع کرده و همراه علی تا دم در رفت.
درب را گشود:
سلام..
حامد شیرینی به دست وارد شد و محمد هم پشت سرش.
محمد فرصت سلام و احوال پرسی نداد.
راشا را در آغوش گرفت و تقریباً فریاد کشید:
دارم عمو میشم😍😍
راشا و علی حیرت زده به محمد خیره شدند:
ها؟؟؟
_یعنی محمد ، حقته این جعبه شیرینی رو تو سرت خورد کنم.
من دارم بابا میشم..تو چی کاره ای؟؟ میخواستم خودم بگم...فوضول فضایی.
_تو چیکار داری اصلاً؟؟
من که نگفتم حامد داره بابا میشه... گفتم خودم دارم عمو میشم😁
راشا میان بحثشان پرید:
مبارک باشه داداش....
علی هم همان طور که در را میبست گفت:
مبارکا باشه...تبریک میگم رفیق جان...
حامد تشکری کرد و چهار نفری...
در حالی که لبخند میزدند حیاط زیبا را طی کرده و وارد خانه شدند....
نویسنده:
سیده زهرا شفاهی راد.