19.53M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
تو را دوست داشتم
درحالی که دور بودی....💔
#حسینجآن
9.84M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
رفتم دورامو زدم اومدم آقا💔
کربلاییحسین#ستوده🎙
6.22M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
تو رو بیشتر از اونی که حتی بدونی
دوست دارم♥️
18.16M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
گره کرببلای همه
به دست تو باز میشود
یا ابالفضل 💚
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
با گریه میگفت
بخدا من برم کربلا خوب میشم..💔
السَّلامُ عَلَيْكَ يَا حُجَّةَ اللَّهِ فِي أَرْضِهِ السَّلامُ عَلَيْكَ يَا عَيْنَ اللَّهِ فِي خَلْقِهِ السَّلامُ عَلَيْكَ يَا نُورَاللَّهِ الَّذِي يَهْتَدِي بِهِ الْمُهْتَدُونَ وَ يُفَرَّجُ بِهِ عَنِ الْمُؤْمِنِينَ السَّلامُ عَلَيْكَ أَيُّهَا الْمُهَذَّبُ الْخَائِفُ السَّلامُ عَلَيْكَ أَيُّهَا الْوَلِيُّ النَّاصِحُ السَّلامُ عَلَيْكَ يَا سَفِينَةَ النَّجَاةِ السَّلامُ عَلَيْكَ يَا عَيْنَ الْحَيَاةِ السَّلامُ عَلَيْكَ صَلَّى اللَّهُ عَلَيْكَ وَ عَلَى آلِ بَيْتِكَ الطَّيِّبِينَ الطَّاهِرِينَ السَّلامُ عَلَيْكَ عَجَّلَ اللَّهُ لَكَ مَا وَعَدَكَ مِنَ النَّصْرِ وَ ظُهُورِ الْأَمْرِ السَّلامُ عَلَيْكَ يَا مَوْلايَ أَنَا مَوْلاكَ عَارِفٌ بِأُولاكَ وَ أُخْرَاكَ أَتَقَرَّبُ إِلَى اللَّهِ تَعَالَى بِكَ وَ بِآلِ بَيْتِكَ وَ أَنْتَظِرُ ظُهُورَكَ وَ ظُهُورَ الْحَقِّ عَلَى يَدَيْكَ.
سلام بر تو اى حجّت خدا در زمينش، سلام بر تو اى ديده خدا در ميان مخلوقاتش، سلام بر تو اى نور خدا كه رهجويان به آن نور ره مىيابند و به آن نور از مؤمنان اندوه و غم زدوده مىشود، سلام بر تو اى پاكنهاد و اى هراسان از آشوب دوران، سلام بر تو اى همراه خيرخواه، سلام بر تو اى كشتى نجات، سلام بر تو اى چشمه حيات، سلام بر تو، درود خدا بر تو و بر خاندان پاكيزه و و پاكت، سلام بر تو، خدا در تحقق وعدهاى كه به تو داده از نصرت و ظهور امرت شتاب فرمايد، سلام بر تو اى مولاى من، من دلبسته تو و آگاه به شأن دنيا و آخرت توام و به دوستى تو و خاندانت به سوى خدا تقرّب میجويم و ظهور تو و ظهور حق را به دست تو انتظار میكشم.
#امام_زمان
مدافعان حـــرم
#پشتسنگرشهادت #پارت57 سرش را از روی پیشانی راشا برداشت و قلب راشا... شد تکیه گاه سر هدی... هق هق
#پشتسنگرشهادت
#پارت58
دوروز گذشته بود....
پزشکان برگشتن ضربان قلب راشا را معجزه خواندند...!
همه ی پرستاران و پزشکانی که هنگام ایست قلبی راشا در اتاق بودند تائید کردند که بیمار جانش را از دست داده و آنها اشتباهی نکرده اند...
راشا ولی هنوز در بیمارستان بود...
اما با یک تفاوت....
این بار در بیمارستان بستری بود... اما در بخش!
حالش خوب بود اما هنوز به هوش نیامده بود....
***********
هدی با پافشاری زیاد خانواده اش را راضی کرده بود که شب را به عنوان همراه کنار همسرش باشد....
حال... ساعت از دو نیمه شب گذشته بود...
اما خواب به چشمان خسته ی هدی نمی آمد...
کنار راشا نشسته ...... دستش را در دست گرفته و هر چند لحظه دستان راشای بی هوش را بوسه باران میکرد..
و در دل از خدا خواهش میکرد که هرچه زودتر چشمان مشکی رنگ راشا به رویش گشوده شود..
و طولی نکشید که با تکان خوردن پلک های راشا... خواسته ی دل هدی بر آورده شد.
هدی با دیدن چشمان نیمه باز همسرش زنگ کنار تخت را فشرد و به دقیقه نکشیده چند پرستار و پزشک به اتاقش آمدند...
دکتر پس از معاینه راشا و انجام کارهای لازم رو به هدی گفت:
الحمدالله بیمار مشکل خاصی نداره...
نهایتا تا فردا شب مرخصن...
****************
راشا متعجب بود...
نمیدانست چه شده...
اتفاقات را تا جایی به یاد داشت که هدی را در آغوش گرفت تا از اصابت گلوله به او جلوگیری کند...
دیگر هیچ چیز به یاد نداشت...
پس از اینکه پرستاران از اتاق خارج شدند...
هدی به سمتش آمد...
دست راشا را گرفته و بوسه ای روی آن نشاند..
اشک های هدی چه بود این وسط؟؟
سوال های زیادی داشت...
اما حالِ خرابِ هدی مانع از این میشد که سوال هایش را از مغزش بیرون بریزد...
خوب میدانست حال هدی برای پاسخ دادن به سوالاتش مساعد نیست...
اما چرا ؟؟ این یکی را واقعا نمیدانست...
هدی نمیخواست حسرت دوستت دارم گفتن به راشا باز هم روی دلش بماند:
میدونی چی کشیدم تو این دو ماه؟؟
میدونی هر روز... هر ثانیه... جون میدادم از ترس رفتنت؟؟
میدونی روز خاکسپاری چه حالی داشتم؟؟
چقد گریه کردم؟؟
با شنیدن واژه ی خاکسپاری به فکر فرو رفت..
کدام خاکسپاری؟
خاکسپاری ؟ کی؟ کیِ؟ کجا؟
هدی از کدام دو ماه حرف میزد؟؟
نویسنده:
سیده زهرا شفاهی راد
مدافعان حـــرم
#پشتسنگرشهادت #پارت58 دوروز گذشته بود.... پزشکان برگشتن ضربان قلب راشا را معجزه خواندند...! همه
#پشتسنگرشهادت
#پارت59
_خاکسپاری کی هدی؟؟ کدوم سه ماه؟؟
هدی تلخ لبخند زد...
ایستاد و شروع به قدم زدن کرد:
واقعا هیچی یادت نمیاد؟؟
کمی فکر کرد و پس از چند ثانیه لب زد:
هیچیه هیچی...
نفس عمیقی کشید و شروع به صحبت کرد:
روز عقد... وقتی اومدی جلومو خودتو به کشتن دادی... اون دختره یه کم حرف زد و گریه زاری کرد... بعدشم یه گلوله زد تو مخ خودش..
تعجب کرده و باضرب نیم خیز شد:
هستی خودکشی کرد؟؟؟
هدی اخم کرد:
بله...الان ناراحت شدی مثلا؟؟
راشا میان بهت لبخند قشنگی به هدی هدیه کرد:
کمی... اندکی...تا حدودی یکم زیاد کوچولو...
هدی چشم غره ای نثار راشا کرد و ادامه داد:
همونجا.. به خاطر شوک بزرگی که به مبینا وارد شد بچه ی حامدم دنیا اومد...محمد حیدر.. دوماهشه...
باز هم برایش سوال شد که دوماااه؟؟
اما سکوت کرد تا هدی ادامه دهد..
_ آمبولانس اومد... هم من .. هم تو.. هم مبینا رو یه راست بردن اتاق عمل...
تمام تلاشش را کرد اشک نریزد... اما نتوانست:
بعد عمل.. وقتی به هوش اومدم... بهم گفتن رفتی تو کما... اون لحظه دلم میخواست بمیرم...
از اون روز به بعد.. کارم شده بود گریه...
محمد و حامد... با اینکه خودشون داشتن داغون میشدن... همه تلاششو میکردن که حال منو خوب کنن..
نمیذاشتن بمونم پیشت...
دوماه... تو بی خبر از همه چی... تو کما بودی و آروم خوابیده بودی...
تو اون دوماه.. خیلی التماست کردم نری و تنهام نذاری...
ولی تو نامردی کردی...
از حرفی که زد خودش هم خنده اش گرفت..
راشا حال صحیح و سالم کنارش بود...
از پیشش نرفت... پس چرا میگفت نامردی کردی؟؟
گوشه ی تخت نشست و دستش را روی دست راشا گذاشت:
روز ۱۶ دی... تقریبا دوماه از عید قربان یعنی روز عقدمون گذشته بود...
با دسته گل اومدم... ببینمت...
ولی...
بغضش شکست و هق هق کرد:
ولی... دیدم یه تخت از اتاقت آوردن بیرون...
پارچه سفیدو از رو سر جنازه دادم کنار.. به امید اینکه تو نباشی...
ولی خودت بودی.. خودِ خودت...
دنیا رو سرم خراب شد وقتی دیدمت...
بی هوش شدم...
وقتی به هوش اومدم...
دست راشا را محکم فشرد تا حضورش را احساس کند..
میترسید خیال باشد اینکه دارد با همسرش صحبت میکند...
_ وقتی به هوش اومدم... فقط محمد پیشم بود...
گفتم بقیه... نگفت.. خودمو کشتم تا گفت اومدن خاکسپاریت.. یه عالم التماسش کردم تا راضی شد منو بیاره...
آب دهانش را به سختی قورت داد و ناباور لب زد:
من... مردم؟؟
هدی بی توجه به سوال راشا میان هق هق ادامه داد:
باورم نمیشد داری میری... داری تنهام میذاری...
باورم نمیشد اون جنازه کفن پیچ شده.. راشای منه...
وقتی.. وقتی صورتتو باز کردن تا واسه آخرین بار باهات حرف بزنیم... خداحافظی کنیم..
دلم خون شد...
التماست کردم... از... از روز عقد گفتم... گفتم یادته
گفتی این واسه تو میتپه؟؟
یهو.. حس کردم صدای قلبت میاد...
به بقیه گفتم.. باور نکردن...
مبینا... چون دکتره... دیده همچین معجزه هایی رو... به حامد گفت نبضتو بگیره...
لبخند زد:
باورم نمیشد خدا جواب التماسامو... جواب دعاهامو... نذرامو داد...
خییلی دوست دارم راشا...
دیگه نرو از پیشم...
به اندازه کافی تو اون دوماه... عذاب کشیدم...
دو روز پیشم ... عمق عذابو درک کردم..
دیگه نرو از پیشم...
دیگه طاقت دوریتو ندارم...❤
نویسنده:
سیده زهرا شفاهی راد