eitaa logo
مدافعان حرم ولایت
1.4هزار دنبال‌کننده
15.4هزار عکس
18.1هزار ویدیو
207 فایل
🔹﷽🔹 کانال مدافعان حرم ولایت با متنوع ترین مطالب روز؛ آموزشی_اقتصادی_نظامی_مذهبی وسرگرمی. ♡ ارسال بهترین وجذابترین رمان‌ها پیام بصورت پست ناشناس https://harfeto.timefriend.net/16823204465218 ارتباط با ادمین @MAHDy_Yar_313
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
️اعتراف اسرائیل به قدرت هسته ای ایران. ۵ بمب اتم در دستان ایران. @Modafeane_harame_velayat
قدم جدید دانشمندان بریتانیا برای نابودی انسانیت @Modafeane_harame_velayat
فرمانده پاسگاه انتظامی بندر چارک به شهادت رسید 🔹سرگرد محمدرضا اسداللهی فرمانده پاسگاه انتظامی بندر چارک شهرستان بندرلنگه سحرگاه امروز در درگیری با قاچاقچیان مواد مخدر به درجه رفیع شهادت نائل آمد. 🔹در این ماموریت یکی دیگر از نیرو‌های فراجا هم زخمی شد.
💠 خوش اخلاقی 🌷رسول خدا (ص): خوش اخلاقی آن است که اگر دنیا به انسان رو کرد، راضی و خشنود باشد و اگر به او پشت کرد، خشمگین و نارحت نشود. 📚 کنز العمال،ح۵۲۲۹ ✍🏼 زندگی انسان همواره دچار فراز و نشیب است، روزی به نفع انسان و روزی به ضرر انسان است. کسی که در هر دو حالت کنترل خویش را از دست ندهد خوش اخلاق است.
کارگاه عزت نفس 07.mp3
9.38M
۷ با ریاکاری و دروغ و حقه بازی، به محبوبیت و عزت نمیرسی! قلبِ آدما، هوشمنده و طعم اخلاص رو می شناسه! رفاقت حقیقی با خدا، ازت یه دُرّ خالص میسازه که همه دوسش دارن! ⭕️به کانال بپیوندید. http://eitaa.com/joinchat/2779840717C9639a56865
مدافعان حرم ولایت
#روایت_دلدادگی #قسمت۸۵🎬 : کریم با وارد شدن ناگهانی سهراب ، مانند فنر از جا جست و چون بره آهو شروع ب
🎬: کریم با یادآوری دیده ها و شنیده هایش که همه حاکی از این بود که سهراب بزرگ زاده ایست که از قِبَلش او هم می تواند به نان و نوایی برسد ، آرام دستهایش را روی دستهای مردانه و پر قدرت سهراب که یقه اش را چسپیده بود گذاشت و با لحنی مهربان گفت : بس کن پسرم ، من بد تو را نمی خواهم ، دوست دارم مال و منالی بهم بزنی و سری توی سرها درآوری... سهراب دندانی بهم سایید و دست کریم را به کناری زد و همانطور که خیره در چشمان ریز او شده بود با لحنی محکم گفت : مـن پـسر تو نیستم ، لطفاً اینقدر پسرم پسرم به دلم نبند ، اگر واقعاً خواستار پیشرفت و خوشبختی من هستی ،لطفاً دست از سر من بردار تا راهی را که تازه یافته ام و بی شک خوشبختی من در آن است را بروم.... کریم که حالا سهراب، یقه اش را رها کرده بود ،بر جای خود نشست و گفت : نکند تو خوشبختی را در دخیل بستن به ضریح و‌معتکف مسجد شدن و ریاضت کشی می دانی؟؟ من واقعاً سر از کار تو در نمی آورم ، همراه کاروان مشتی فلک زدهٔ آسمان جل شده ای و قصد زیارت کربلا نموده ای که مثلاً به کجا برسی هااا؟! سهراب با شنیدن این حرف ، کاملا متوجه شد که کریم با وجود تعقیب و مراقبت او ، هیچ از گنجینه ای که داخل گاری پنهان است نمی داند...پس فکری مثل برق از سرش گذشت ، حال که به لطف کریم و فرار همسفرانش ، گنجینه مفت و مسلم در آغوش او افتاده بود ، باید به طریقی با کریم کنار می آمد ،بدون اینکه او را از وجود چنین گنج گرانبهایی آگاه کند و در موقعیتی مناسب ، همراه گنجش ،کریم و دار و دسته اش را قال می گذاشت و فرار می کرد به طرف خراسان.... کریم هم بی خبر از آنچه که در ذهن سهراب می گذشت ، دنبال راهی بود که این پسرک خیره سر را نرم کند و دوباره زیر بیرق خود درآورد که اگر در آینده به مال و منالی رسید ، او هم بی نصیب نماند... در همین حین که دو نفر داخل چادر هر کدام در افکار خود غرق بودند ، هیاهویی زیاد از بیرون چادر به گوش رسید و صدای پای سم اسبانی که به آنها نزدیک می شدند شنیده می شد... کریم هراسان از جا بلند شد و قبل از سهراب ، خود را به ورودی چادر رسانید و تا گوشهٔ چادر را بالا گرفت تا ببیند چه خبر است ، تیری که از چلهٔ کمان پرتاب شده بود ، بر بازویش نشست‌.. سهراب خود را به کریم رسانید و از بالای شانه های او ، بیرون را نگاه می کرد و از آنچه که میدید غرق شگفتی شده بود و یک آن ، فکری مانند برق از سرش گذشت و فی الفور و بی توجه به حال زار کریم خود را به بیرون چادر رساند... ادامه دارد... 📝 به قلم : ط_حسینی . 🆔 @Modafeane_harame_velayat ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌ 🚨کپی از رمان و حذف لینک کانال مدافعان حرم ولایت پیگرد الهی در بر دارد.⚠️ ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌
قسمت ۸۷🎬: سهراب متوجه شد ،گروهی که تعدادشان هم زیاد بود به مقر راهزنان حمله کرده است، او آرام آرام در پناه چادرها پیش میرفت و در حین رفتن ، اطراف را از نظر می گذراند تا گاری را پیدا کند. اما انگار نبود.... سهراب همانطور که دستارش را به صورت می بست تا رویش را بپوشاند ،مراقب بود ،تیرهایی که به سمت چادرها پرتاب میشد ،با او برخورد نکند، همهمه ای به پا بود و او مرادسیاه و افرادش را میدید که یکی تیر میخوردند و از اسب به زیر می افتادند.. جلوی چادرها که حمله به راهزنان از آنجا صورت می گرفت ، خبری از گاری و رخش و حتی شتر درویش رحیم نبود. سهراب خود را به پشت اردوگاه کریم رساند و متوجه شد که گاری اینجاست و انگار راهزنان در حال خالی کردن بار گاری بودند که به آنها حمله شده ،چون تعدادی گونی پایین گاری بود و یکی دو گونی هم ، همچنان روی گاری بود. حالا که جمع دزدان مشغول جنگ و گریز بودند ، بهترین فرصت بود که سهراب نقشه اش را عملی کند ، او نمی دانست که چه کسی به گروه کریم حمله کرده ، اما هر گروهی که بود، باعث خیر برای او شده بود. سهراب بی درنگ خود را به گاری رساند،چند گونی بافی مانده را به زمین انداخت و بر روی گاری سوار شد و همانطور که اسب و گاری را در خلاف جهت حملهٔ آن گروه ناشناس میراند، از زیر چشم اطراف را به دنبال رخش ، از نظر گذراند، اما هیچ خبری از رخش نبود. وقت تنگ بود و جای تعلل نبود ، سهراب دل از رخش کند و برای تصاحب گنجینه ای که در مشتش بود ، دل به صحرا و بیابان زد. سهراب با شلاق بر‌ گُرده اسب میزد و آن را با شتاب به پیش میبرد ،بدون اینکه نگاهی به پشت سرش بیاندازد، او می خواست از این مهلکه فرار کند ، اما متوجه نبود که پا به بیابانی بی آب و علف و سوزان میگذارد که شاید باعث مرگ او شود... با شتاب به پیش میرفت ، بعد از ساعتی گریز ، احساس کرد اسب بیچاره دیگر نفسی برای حرکت ندارد، پس حالا که مطمئن بود از خطر جسته، سرعت گاری را کم کرد و می خواست اندکی استراحت کند، که متوجه صدایی از پشت سرش شد. تجربهٔ چندین سال راهزنی و بیابان گردی به او‌ می گفت که سواری به دنبال اوست، از صدا بر می آمد که یک نفر به تنهایی در تعقیب او بوده است. سهراب که نزدیک تپه ای شنی بود ، خود را به پشت تپه کشانید ، گاری را متوقف نمود و از آن پیاده شد ، شمشیر از غلاف بیرون کشید و آمادهٔ حمله بود. صدا به او نزدیک و نزدیک تر شد ، سهراب ، که از کمینگاه خود مطمئن بود ، شمشیر را بالا برد که بر فرق سواری که در پی اش بود فرود آورد که ناگهان.... ادامه دارد.... 📝 به قلم : ط_حسینی . 🆔 @Modafeane_harame_velayat ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌ 🚨کپی از رمان و حذف لینک کانال مدافعان حرم ولایت پیگرد الهی در بر دارد.⚠️ ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌
قسمت ۸۸🎬 : سهراب با تمام توان شمشر را بالا برد و ناگهان خنده کنان شمشیر را داخل غلافش کرد و جلوتر آمد و همانطور که سر رخش را به سینه می چسپاند و با دستانس او را نوازش می کرد گفت : تو بودی پسر؟!.اینهمه مدت تو‌ در پی من بودی و من بی خبر می تازاندم؟! رخش که انگار حرفهای سهراب را میفهمد ، شیهه ای کوتاه کشید و پوزه اش را به صورت سهراب مالید. سهراب بوسه ای بر پیشانی او زد و همانطور که افسارش را در دست میگرفت گفت : بیا برویم رفیق.. و نزدیک گاری شد و اسب گاری را که مشخص بود خسته است، هی کرد و آرام آرام به جلو رفتند. کمی از تپه ی شنی فاصله گرفتند و ناگهان سهراب متوجه موقعیت خطیر خود شد. دور تا دور او تا چشم کار میکرد ،بیابان بود و شوره زار.... سهراب نفسش را محکم بیرون داد و رو به رخش گفت : خدای من ، آنقدر هول و هراس گریختن داشتم که نفهمیدم از کجا آمده ام به کجا پا می گذارم... الان چه کنم؟ به کدام طرف برویم؟! اندکی بر جای خود ایستاد و عاقبت انتخاب راه را به اسبش واگذار کرد و گفت : ببین رفیق راه ، من آدمم و آدمیزاد در بند چیزهایی ست که می بیند و می شنود ، اما می گویند اسبها احساسات قوی دارند و بوی آب و علف را از صد فرسخی حس می کنند ، حالا این گوی و این میدان ، تو‌ جلودار من بشو و من به راهی میرم که تو بروی... رخش راهی را که میرفت ، مستقیم ادامه داد و سهراب هم به دنبال او راه افتاد.. ساعتی دیگر گذشت و اشعه های خورشید تیزتر از همیشه بر آنان فرود می آمدند ، برای سهراب دیگر خورشید منبع نور و گرمای او زندگی بخش نبود ،بلکه گرمایش،جهنم را به خاطر او می آورد و هر لحظه تشنه و تشنه تر می شد. نه آبی همراه داشت تا لبی تر کند و نه قوتی که از مرگ بگریزد ، تنها چیزی که سهراب همراه داشت و به خاطر بدست آوردن آن دست به خطر زد . گنجینهٔ باارزش تاجر علوی بود که او فکر میکرد زندگی اش را نجات می دهد و تا هفتاد نسل هم زندگی فرزندانش را تضمین می کند ، اما اینک که این گنجینه را در دست داشت ، می فهمید که تعبیرش از زندگی و سعادت چقدر اشتباه بوده .... او الان حاضر بود ، نصف یا حتی تمام گنج را به کسی بدهد ، که جرعه ای آب به او بنوشاند و سهراب را به کوره دهی برساند ... دیگر به جایی رسید که اندک رمق اسبی که گاری را به دنبال خود می کشید از دست رفته بود و دیگر این اسب هم فرمانبرداری نمی کرد و بر جای خود ایستاد. رخش هم شیهه ای کشید و انگار او هم توانش تحلیل رفته بود و او هم کنار گاری ایستاد. سهراب که از شدت تشنگی و بی رمقی و تابش اشعه های خورشید ،دنبال سایه ای برای اندکی آسودن می گشت ، خود را به زیر گاری کشانید . درست است که گرمای شن های داغ بیابان بر جانش می نشست اما در پناه سایهٔ گاری از گزند اشعه های سوزان آفتاب در امان بود. بعد از اندکی استراحت ، ناگاه ،گاری تکان شدیدی خورد و صدای کوبیده شدن چیزی بر زمین بلند شد. سهراب اندکی نیم خیز شد و از زیر چرخ های گاری جلویش را نگاه کرد و متوجه شد ، اسب گاری از تشنگی مُرده...... ادامه دارد... 📝 به قلم : ط_حسینی . 🆔 @Modafeane_harame_velayat ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌ 🚨کپی از رمان و حذف لینک کانال مدافعان حرم ولایت پیگرد الهی در بر دارد.⚠️ ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌
قسمت ۸۹🎬 : شاهزاده فرهاد ، مانند مرغی سرکنده مدام به این طرف و آن طرف میرفت ، انگار نگران موضوعی بود ، در همین هنگام سواری خاک آلود وارد قصر شد و مستقیم به سمت عمارت شاهزاده فرهاد رفت و با شتاب خود را به سالنی که او در انتظارش بود رسانید. با باز شدن درب سالن صدای خدمتکار بلند شد : قربان قاصدی.... فرهاد با هیجان به وسط حرفش پرید و گفت : بگو داخل شود... مرد قاصد که مشخص بود خستهٔ راه است ، نزدیک فرهاد شد و سلامی بلند بالا نمود و سری به نشانهٔ ادب فرو آورد و‌گفت : قربان ،طبق دستور شما ،شاهزاده خانم و دایهٔ ایشان را به سلامت به محل شکارگاه رساندیم و پس از استقرار ایشان ، طبق امر جنابتان، فی الفور راه افتادم تا خبر سلامتی ایشان را به شما برسانم. شاهزاده فرهاد ، لبخندی زد و همانطور که نفس راحتی می کشید ، با اشاره دستش او را مرخص نمود و گفت : سپاسگزارم ، بروید و استراحت کنید و از این موضوع با احدالناسی حتی خود حاکم هم سخنی نگویید. مرد قاصد چشمی گفت و از درب خارج شد. صبح زود بود و فرنگیس که تازه دیشب به محل شکارگاه که در دامنهٔ کوه های سر به فلک کشیده بود ،رسیده بود، از اتاق خارج شد و همانطور که صدایش را بلند می کرد گفت : ننه سروگل...من میرم با اسب ،اطراف کمی سوارکاری کنم ، تا تو ناشتا آماده کنی ، من هم رسیدم. سرو گل، شتابان خود را به او رسانید و‌گفت : ننه قربانت شود ، اندکی صبر کن ، با دل گشنه که سوار کاری نمی چسپد.... فرنگیس دستی به گونه های سرخ و سفید و‌چروک پیرزن کشید و گفت : یک صبح دل انگیز است و یک سوارکاری.... عجیب می چسپد ننه.... و با زدن این حرف ، خود را از عمارت بیرون انداخت و به سمت مردی که افسار اسب سفید و زیبای فرنگیس را در دست داشت رفت، افسار را گرفت و کمی جلوتر در پناه درختی با یک جست خود را به روی اسب نشاند و بی مهابا شروع به تاختن نمود. فرنگیس که نسیم دلپذیر صبحگاهی او را سرحال آورده بود ، همانطور که می‌تاخت با صدای بلند می گفت :هوووووو....یهوووووو....ای جاااان... وبی خبر از این بود که صدای زیبای او شخصی دیگر را متوجه فرنگیس نموده بود... شخصی که او هم مخفیانه و برای تمدید اعصاب و گریز از واقعه ای دل آزار به آنجا پناه آورده بود. دو چشم از پناه درختی کهنسال ، ناباورانه به فرنگیس خیره شده بود و آرام زیر لب زمزمه می کرد: خدای من؟! امکان ندارد....شاهزاده خانم؟! او باید اینک در مجلس عروسی باشد ، آخر قرار بود هفت شبانه روز ،مجلس جشن برپا باشد....یعنی من خواب نیستم؟ و با زدن این حرف ، اسبش را هی کرد و آرام آرام به تعقیب فرنگیس پرداخت تا ببیند اشتباه نکرده و این دخترک ، شاهزاده خانم هست یا نه؟! ادامه دارد.... 📝 به قلم : ط_حسینی . 🆔 @Modafeane_harame_velayat ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌ 🚨کپی از رمان و حذف لینک کانال مدافعان حرم ولایت پیگرد الهی در بر دارد.⚠️ ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌
قسمت ۹۰🎬: فرنگیس با شادیی کودکانه ، کنارهٔ کوه را که چشمه ای گورا بود، نشان کرد و با سرعت می تاخت‌. بهادرخان هم ناباورانه و آرام آرام در پناه درختان ،به دنبال او روان شده بود ، آتشی که درون دل بهادرخان به پا شده بود و الان داشت یواش یواش سرد میشد ، با دیدن فرنگیس ،گویی دوباره گُر گرفته بود. آخر ازدواج با فرنگیس برای او بسیارمهم بود ، جدا از اینکه این دخترک زیبا بر دل هر جوان زیبا پسندی می نشست، اما بهادر خان می خواست با ازدواجش هم به پول و پله ای بسیار دست یابد و هم جا پای خود را درحکومت خراسان محکم کند، او نقشه ها داشت و برای حاکم شدن خودش بر خراسان بزرگ خیالها بافته بود که اولین قدم برای رسیدن به آن تخیلات شاهانه، ازدواج با پری روی دربار بود و علی رغم تلاش زیادی که کرده بود ، ناگهان روزی در کمال ناباوری ، قاصد روح انگیز سر رسید و‌جواب رد به خواستگاری او داد و مژدهٔ عروسی فرنگیس و مهرداد را در بوق و کرنا کرد. درست است که بهادرخان برای ازدواج با فرنگیس حاضر بود با همه بجنگد ، اما مهرداد فرق می کرد ، او عزیز دردانه و رفیق گرمابه و گلستان شاهزاده فرهاد بود... حال که بهادرخان ،فرنگیس را به تنهایی و بی خبر در اینجا میدید ، شصتش خبر دار شد که اتفاقی افتاده ، باید سر در می آورد چه شده؟ الان بهادرخان امیدوارتر از همیشه ، با ذوقی که در دلش افتاده بود به دنبال ،شاهزاده خانم ،اسب می راند. فرنگیس رد آب را گرفت و به صخره ای که از زیر آن چشمه آب جاری بود رسید. بی درنگ از اسب به زیر آمد ، دستی به پهلوی اسب سفیدش کشید و گفت : برو برفی...برو آزادانه از این علف های تازه بخور و من هم به بالای صخره میروم تا آب گوارا بنوشم. فرنگیس چون بچه آهویی سرحال،جست و خیز کنان خودش را به کنار چشمه رساند. خیره در آینهٔ آب ، به یاد آن جوان پهلوان افتاد که روزگاری بود ، دل در گرو مهرش سپرده بود. فرنگیس همانطور که خیره به عکس چشمان زیبایش در آب چشمه بود با صدای بلند گفت : آخر تو‌کجایی؟ بودی هااا....کجا یک باره غیبت زد؟ مگر نمی دانی من از همان روز مسابقه، همان لحظه ای که ناجوانمردانه بر زمین افتادی و تیز از جا برخواستی دلم برای تو لرزید... بهادرخان خود را به زیر صخره رسانده بود و در پناه آن ، مشغول گوش دادن به حرف های فرنگیس بود ، باورش نمی شد... این دخترک....این دخترک چه تودار بود و براستی عاشق او شده بود و بهادر بیچاره خبر نداشت و تا فرنگیس از مسابقه گفت ، آن صحنه را پیش رو آورد... قند در دل بهادرخان آب می شد، گوشهایش را تیز کرد تا بقیهٔ حرفهای فرنگیس را بشنود که ناگهان.... ادامه دارد... 📝 به قلم : ط_حسینی . 🆔 @Modafeane_harame_velayat ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌ 🚨کپی از رمان و حذف لینک کانال مدافعان حرم ولایت پیگرد الهی در بر دارد.⚠️ ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌