eitaa logo
مدافعان حرم ولایت
1.4هزار دنبال‌کننده
16هزار عکس
19.2هزار ویدیو
207 فایل
🔹﷽🔹 کانال مدافعان حرم ولایت با متنوع ترین مطالب روز؛ آموزشی_اقتصادی_نظامی_مذهبی وسرگرمی. ♡ ارسال بهترین وجذابترین رمان‌ها پیام بصورت پست ناشناس https://harfeto.timefriend.net/16823204465218 ارتباط با ادمین @MAHDy_Yar_313
مشاهده در ایتا
دانلود
زندگی فهم نفهمیدن‌هاست آسمان،نور،خدا،عشق،سعادت،با ماست در نبندیم به نور در نبندیم به آرامش پرمهر نسیم زندگی رسم پذیرایی از تقدیر است وزن خوشبختی من وزن رضایتمندی‌ست سهراب_سپهری ✨با مــــــــا همـــــــــــراه باشیـــــــــــــــد👇 🌸 @Beit_al_Shohada 🇮🇷 @Modafeane_harame_velayat ✨أللَّھُـمَ‌؏َـجِّـلْ‌لِوَلیِڪْ‌ألْـفَـرَج✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💥 «فرزند صالح» 🎤استاد دانشمند 🔸 اگر امام زمان را به عنوان پدر بشناسیم، خیلی از کارامون درست میشه... ✨با مــــــــا همـــــــــــراه باشیـــــــــــــــد👇 🌸 @Beit_al_Shohada 🇮🇷 @Modafeane_harame_velayat ✨أللَّھُـمَ‌؏َـجِّـلْ‌لِوَلیِڪْ‌ألْـفَـرَج✨
مداحی_آنلاین_شیطان_طمعکار_حجت_الاسلام.mp3
3.98M
♨️شیطان طمعکار! 👌 سخنرانی بسیار شنیدنی 🎙حجت‌الاسلام عالی ✨با مــــــــا همـــــــــــراه باشیـــــــــــــــد👇 🌸 @Beit_al_Shohada 🇮🇷 @Modafeane_harame_velayat ✨أللَّھُـمَ‌؏َـجِّـلْ‌لِوَلیِڪْ‌ألْـفَـرَج✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💢 کلیپ راهگشا از فرمایشات رهبرِ انقلاب درباره‌ی وجوب قوّه قاهره در موضوع حجاب ✨با مــــــــا همـــــــــــراه باشیـــــــــــــــد👇 🌸 @Beit_al_Shohada 🇮🇷 @Modafeane_harame_velayat ✨أللَّھُـمَ‌؏َـجِّـلْ‌لِوَلیِڪْ‌ألْـفَـرَج✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💕 من به امام حسین(ع) قول دادم... ✨با مــــــــا همـــــــــــراه باشیـــــــــــــــد👇 🌸 @Beit_al_Shohada 🇮🇷 @Modafeane_harame_velayat ✨أللَّھُـمَ‌؏َـجِّـلْ‌لِوَلیِڪْ‌ألْـفَـرَج✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🕊﷽ 🥀﷽ 🥀﷽ 🕊 ♥️بسم‌‌ رب‌‌الشهدا‌‌ و‌ الصدیقین♥️ 🕊💐سلام بر تربت پاک شهدا💐🕊 💌سلام بر انسانهای پاکی که از خون پاک شهدا حمایت و حفاظت می کنند💌 📌دهمین چله کانال معنوی بيت الشـھــ🕊ـــدا🥀 مدافعان حرم ولایت 💫شروع چله: 1403/01/21 ✨در این چله 100🌺صلوات، قرائت زیارت عاشورا و حدیث شریف کساء را 🎁 هدیه میکنیم به چهارده معصوم علیه السلام وشهدای گرانقدر🤲 💚🤍♥️لیست شهدای والامقام♥️🤍💚 🕊۱. شهید 🥀 https://eitaa.com/BEIT_Al_SHOHADA/19677 🕊۲. شهید🥀 https://eitaa.com/BEIT_Al_SHOHADA/19777 🕊۳. شهید🥀 https://eitaa.com/BEIT_Al_SHOHADA/19834 🕊۴. شهید🥀 https://eitaa.com/BEIT_Al_SHOHADA/19866 🕊۵. شهید🥀 https://eitaa.com/BEIT_Al_SHOHADA/19933 🕊۶. شهید🥀 https://eitaa.com/BEIT_Al_SHOHADA/19998 🕊۷.شهید🥀 https://eitaa.com/BEIT_Al_SHOHADA/20056 🕊۸. شهید🥀 https://eitaa.com/BEIT_Al_SHOHADA/20101 🕊۹. شهید🥀 https://eitaa.com/BEIT_Al_SHOHADA/20151 🕊۱۰. شهید🥀 https://eitaa.com/BEIT_Al_SHOHADA/20198 🕊۱۱. شهید🥀 https://eitaa.com/BEIT_Al_SHOHADA/20247 🕊۱۲. شهید 🥀 https://eitaa.com/BEIT_Al_SHOHADA/2029 🕊۱۳. شهید🥀 https://eitaa.com/BEIT_Al_SHOHADA/20357 🕊۱۴. شهید🥀 https://eitaa.com/BEIT_Al_SHOHADA/20416 🕊۱۵. شهید🥀 🕊۱۶. شهید 🕊۱۷. شهید 🕊۱۸. شهید 🕊۱۹. شهید 🕊۲۰. شهید 🕊۲۱. شهید 🕊۲۲. شهید 🕊۲۳. شهید 🕊۲۴. شهید 🕊۲۵.شهید 🕊۲۶. شهید 🕊۲۷. شهید 🕊۲۸.شهید 🕊۲۹. شهید 🕊۳۰. شهید 🕊۳۱. شهید 🕊۳۲. شهید 🕊۳۳. شهید 🕊۳۴. شهید 🕊۳۵. شهید 🕊۳۶. شهید 🕊۳۷. شهید 🕊۳۸. شهید 🕊۳۹. شهید 🕊۴۰ شهید 🎁همراه ما باشيد با کانال معنوی بيت الشـھــ🕊ـــدا🥀 مدافعان حرم ولایت https://eitaa.com/joinchat/2274230632C8382139615 💐🕊💐🕊💐🕊💐🕊💐🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بسم رب الشـھــ🕊ـــدا🥀 و الصدیقین دهمین چله ی کانال بيت الشـھــ🕊ـــدا🥀 مدافعان حرم ولایت 1403/02/04 💫 امروز "سه شنبه" متعلق است به امام سجاد(ع)🌺 وامام محمد باقر(ع)🌺امام جعفر صادق🌺 🌷⃟ *صلي الله عَلَيْكَ يَا عَلِيَّ بْنَ اَلْحُسَيْنِ 🌷⃟ *صَلِّي اَللَّهُ عَلَيْكَ يَا محمدبن عَلِيٍ 🌷⃟ *صَلي اَللَّهِ عَلَيْكَ ياجعفربنَ مُحَمَّدٍ 📌 " پانزدهمين " روز از چله دور دهم با 100🌺صـــــلـوات _ زیارت عاشورا 💫و حديث شريف كساء💫 متوسل میشویم به چـهـارده معصــوم (ع) و شهید امروز " شهید اکبر سوری " 🎁همراه ما باشيد با کانال معنوی بيت الشـھــ🕊ـــدا🥀 مدافعان حرم ولایت https://eitaa.com/joinchat/2274230632C8382139615
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💌معرفی شهید امروز: شهید اکبر سوری 💐🕊🌺💐🕊🌺💐🕊🌺💐 نام: اکبر نام خانوادگی: سوری فرزند: ذوالفقار تاریخ ولادت: 1340 محل ولادت: روستای مالیچه_تویسرکان_ همدان تاریخ شهادت: 1364/12/10 مکان شهادت: منطقه عملیاتی هزار قلعه خاک عراق مزار: گلزار شهدای مالیچه تویسرکان 🎁همراه ما باشيد با کانال معنوی بيت الشـھــ🕊ـــدا🥀 مدافعان حرم ولایت https://eitaa.com/joinchat/2274230632C8382139615
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💫 شهید والامقام اکبر سوری 🌹سن: ۲۴سال 💌راوی: دختر شهید پدرم‌ انسان‌ بسیارمهربان‌ وبااخلاق‌ بود. صله رحم را در مورد فامیل‌ دوست به‌ جا‌ می آوردند. ‌ ‌ ایشون‌ شغلش‌ سیمانکاری بود ‌وبا‌ کارگری زندگی خانواده‌ ی خودش ومادرش رو اداره‌ می کرد‌. همه‌ ی اهل‌ روستا‌ هنوز که‌ هنوزه‌ از مهربانی وفدا‌ کار بودن‌ او تعریف‌ می کنند. من‌ ۴ سالم‌ بود که‌ ایشون‌ شهید شدند‌ وبرادرم‌ ۲‌ سالش‌ بود. وقتی که‌ برای آخرین‌ بار می خواستند برن‌ جبهه‌ قشنگ یادم‌ هستش‌ که‌ منو بوسیدند منم‌ پوتین‌ هاشو یه‌ دست کشیدم که‌ تمیز بشه‌. وهنوز نگاه‌ مهربانش‌ رو فراموش نکردم‌ ‌ رفتند وبرای همیشه‌ ما‌ رو تنها‌ گذاشتند 🥺😭😭😭 🎁همراه ما باشيد با کانال معنوی بيت الشـھــ🕊ـــدا🥀 مدافعان حرم ولایت https://eitaa.com/joinchat/2274230632C8382139615
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌷 بسم‌ رب‌ ‌ الشهدا‌ و الصدیقین‌ 🌷 ❤️" اکبر سوری "❤️ سلامی‌ به‌ دلگرمی‌ روزهای مردانگی‌ ‌ غیرت‌ مردان‌ بی ادعا‌ 🌺برای تو می نویسم‌ پدر‌ عزیزتر از جانم‌ از روی‌ تو‌ شرمنده‌ وخجالت‌ زده‌ ام‌ چرا‌ که‌ آن‌ دختری‌ که‌ باید‌ می بودم‌ وآرزو داشتی‌‌، نشدم‌. چقدر سخت‌ است روزهای تلخ بی تو بودن و نبودنت در روزهایی‌ که با تمام وجود به تو احتیاج دارم. گاهی که‌ از زمانه دلم‌ می گیرد با‌ قاب‌ عکست‌ نجوا‌ می کنم‌، چقدر‌ کنار ما‌ جایت خالی است‌. 🌺پدر‌ مهربان‌ و با‌ صفایم‌‌ یادت‌ هست‌ موقع رفتن‌ چقدر مرا‌ بوسیدی‌ هنوز آن‌ نگاه‌ مهربانت را‌ به‌ یاد دارم‌. وقتی که‌ پیکر پاکت‌ را‌ آوردند‌ نفهمیدم که‌ تو‌ باز گشتی‌ تا حداقل‌ برای آخرین‌ بار دربغل‌ بگیرمت‌ و‌ با تو وداع‌ کنم‌، که‌ این‌ بغض‌ ۳۸‌ ساله‌ را‌ در گلو خفه‌ نکنم‌. 🌺پدر‌ جانم‌ هنوز صدای در که می آید ناخودآگاه‌ چشم‌ به در میدوزم به این امّید که تو از در وارد شوی و چشمان‌ پراز انتظارم را روشن‌ کنی‌. نمی دانم‌ شاید‌ هنوز بزرگ‌ نشده‌ ام‌ که هر کجا اسمت را می شنوم اشک‌ درچشمانم‌ حلقه‌ می زند‌. عزیز‌‌ تر‌ از جانم‌ دلم‌ خیلی خیلی خیلی هوایت‌ را‌ کرده‌ است. دوستت‌ دارم‌ نازنین‌ پدرم‌ که جای خودت، یادت آرام بخش دلِ تنگم میشود ✍دختر شهید سوری 🎁همراه ما باشيد با کانال معنوی بيت الشـھــ🕊ـــدا🥀 مدافعان حرم ولایت https://eitaa.com/joinchat/2274230632C8382139615
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🚩هم نوا برای تعجیل در فرج آقا امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف 🕯✨100🌺صـــــلـوات _ زیارت عاشورا 💫 حدیث شریف کساء💫 به نیت چـهــــارده معصــوم (ع) و شهید والامقام اکبر سوری ✨ 📀فایل صوتی زیارت عاشورا https://eitaa.com/Modafeane_harame_velayat/36776 💿فايل صوتی حدیث شریف کساء با صداي علي فاني https://eitaa.com/Modafeane_harame_velayat/9710 🎁همراه ما باشيد با کانال معنوی بيت الشـھــ🕊ـــدا🥀 مدافعان حرم ولایت https://eitaa.com/joinchat/2274230632C8382139615
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‍ 🌷 دختر_شینا – قسمت 9⃣2⃣ باورم نمی‌شد به این سادگی از حاج‌آقایم، زن‌دادشم، شیرین جان و خانه و زندگی‌ام دل بکنم. گفتم: « من نمی‌توانم طاقت بیاورم. دلم تنگ می‌شود.»اخم‌هایش تو هم رفت و گفت: « خیلی زرنگی. تو طاقت دوری نداری، آن‌وقت من چطور دلم برای تو و بچه‌ها تنگ نشود؟!  می‌ترسم به این زودی چهار پنج نفر بشوید؛ آن‌وقت من چه‌کار کنم؟! » گفتم: « زبانت را گاز بگیر. خدا نکند. » آن‌قدر گفت و گفت تا راضی شدم. یک‌دفعه دیدم شوخی شوخی راهی همدان شده‌ام. گفتم: « فقط تا آخر عید. اگر دیدم نمی‌توانم تاب بیاورم، برمی‌گردم‌ها! » همین‌که این حرف را از دهانم شنید، دوید و اسباب اثاثیه‌ی مختصری جمع کرد و گذاشت پشت ژیان و گفت: « حالا یک هفته‌ای همین‌طوری می‌رویم، ان‌شاء‌اللّه طاقت می‌آوری. » قبول کردم و رفتیم خانه‌ی حاج‌آقایم. شیرین جان باورش نمی‌شد. زبانش بند آمده بود. بچه‌ها را گذاشتیم پیشش و تا ظهر از همه‌ی فامیل خداحافظی کردیم. بچه‌ها از مادرم دل نمی‌کندند. خدیجه از بغل شیرین جان پایین نمی‌آمد. گریه می‌کرد و با آن زبان شیرینش پشت سر هم می‌گفت: « شینا، شینا » هر طور بود از شینا جدایش کردم. سوار ماشین شدیم و راه افتادیم. صمد آن‌قدر ماشین را پر کرده بود که دیگر جایی برای خودمان نبود. ژیان قارقار می‌کرد و جلو می‌رفت. همدان خیلی با قایش فرق می‌کرد. برایم همه چیز و همه جا غریب بود. روزهای اول دوری از حاج‌آقایم بی‌تابم می‌کرد. آن‌قدر که گاهی وقت‌ها دور از چشم صمد می‌نشستم و های‌های گریه می‌کردم. این سفر فقط یک خوبی داشت. صمد را هر روز می‌دیدم. هفته‌ی اول برای ناهار می‌آمد خانه. ناهار را با هم می‌خوردیم. کمی با بچه‌ها بازی می‌کرد. چایش را می‌خورد و می‌رفت تا شب. کار سختی داشت. اوایل انقلاب بود. اوج خراب‌کاری منافقین و تروریست‌ها. صمد با فعالیت‌های گروهک‌ها مبارزه می کرد. کار خطرناکی بود. آمدن ما به همدان فایده‌ی دیگری هم داشت.  حالا دوست و آشنا و فامیل می‌دانستند جایی برای اقامت دارند. اگر خرید داشتند یا می‌خواستند دکتر بروند، به امید ما راهی همدان می‌شدند. یا این حساب، اغلب روزها مهمان داشتم. یک ماه که گذشت. تیمور، برادر صمد، آمد پیش ما. درس می‌خواند. قایش مدرسه‌ی راهنمایی نداشت. اغلب بچه‌ها برای تحصیل می‌رفتند رزن – که رفت و برگشتش کار سختی بود. به همین خاطر صمد تیمور را آورد پیش خودمان. حالا واقعاً کارم زیاد شده بود. زحمت بچه‌ها، مهمان‌داری و کارهای روزانه خسته‌ام می‌کرد. آن روز صمد برای ناهار به خانه نیامد. عصر بود.تیمور نشسته بود و داشت تکالیفش را انجام می‌داد که صدای زنگ در بلند شد.تیمور رفت و در را باز کرد. از پشت پنجره توی حیاط را نگاه کردم.برادر‌شوهرم، ستار،بود.داشت با تیمور حرف می‌زد.کمی بعد تیمور آمد لباسش را پوشید و گفت:«من با داداش ستار می‌روم کتاب و دفتر بخرم.» با تعجب گفتم:«صمد که همین دیروز برایت کلی کتاب و دفتر خرید.» تیمور عجله داشت برای رفتن. گفت: « الان برمی‌گردیم. »شک برم داشت،گفتم:«چرا آقا ستار نمی‌آید تو؟» همین‌طور که از اتاق بیرون می‌رفت، گفت:«برای شام می‌آییم.»دلم شور افتاد. فکر کردم یعنی اتفاقی برای صمد افتاده. اما زود به خودم دلداری دادم و گفتم:«نه، طوری نشده.حتماً ستار چون صمد خانه نیست،خجالت کشیده بیاید تو. حتماً می‌خواهند اول بروند دادگاه صمد را ببینند و شب با هم بیایند خانه.» چند ساعتی بعد،نزدیک غروب،دوباره در زدند. این بار پدرشوهرم بود؛ با حال و روزی زار و نزار.تا در را باز کردم، پرسیدم:«چی شده؟! اتفاقی افتاده؟!» پدرشوهرم با اوقاتی تلخ آمد و نشست گوشه‌ی اتاق.هر چه اصرار کردم بگوید چه اتفاقی افتاده، راستش را نگفت. می‌گفت:«مگر قرار است اتفاقی بیفتد؟! دلم برای بچه‌هایم تنگ شده. آمده‌ام تیمور و صمد را ببینم.» باید باور می‌کردم؟! نه،باور نکردم.اما مجبور بودم بروم فکری برای شام بکنم. دلهره‌ای افتاده بود به جانم که آن سرش نا‌پیدا.توی فکرهای پریشان و ناجور خودم بودم که دوباره در زدند. به هول دویدم جلوی در. همین که در را باز کردم، دیدم یک مینی‌بوس جلوی در خانه پارک کرده و فامیل و حاج‌آقایم و شیرین جان و برادرشوهر و اهل فامیل دارند از ماشین پیاده می‌شوند. همان جلوی در وارفتم. دیگر مطمئن شدم اتفاقی افتاده. هر چه قسمشان دادم و اصرار کردم بگویند چه اتفاقی افتاده ، کسی جواب درست و حسابی نداد.همه یک کلام شده بودند:«صمد پیغام فرستاده، بیاییم سری به شما بزنیم.» باید باور می‌کردم؛ اما باور نکردم. می‌دانستم دارند دروغ می‌گویند. اگر راست می‌گفتند، پس چرا صمد تا این وقت شب نیامده بود.تیمور با برادرش کجا رفته؟!چرا هنوز برنگشتند.این همه مهان چطور یک‌دفعه هوای ما را کردند. 🔰ادامه دارد..🔰 ⚠️با مــــــــا همـــــــــــراه باشیـــــــــــــــد👇 🆔http://eitaa.com/joinchat/2779840717C9639a56865
‍ 🌷 دختر_شینا – قسمت 0⃣3⃣ 💥 مجبور بودم برای مهمان‌هایم شام بپزم. رفتم توی آشپزخانه. غذا می‌پختم و اشک می‌ریختم. بالاخره شام آماده شد. اما خبری از صمد و برادرهایش نشد. به ناچار شام را آوردم. بعد از شام هم با همان دو سه دست لحاف و تشکی که داشتیم، جای مهمان ها را انداختم. کمی بعد، همه خوابیدند. اما مگر من خوابم می‌برد! منتظر صمد بودم. از دل‌آشوبه و نگرانی خوابم نمی‌برد. تا صدای تقّه‌ای می‌آمد، از جا می‌پریدم و چشم می‌دوختم به تاریکیِ توی حیاط؛ اما نه خبری از صمد بود، نه تیمور و ستار. 💥 نمی دانم چطور خوابم برد؛ اما یادم هست تا صبح خواب‌های آشفته و ناجور می‌دیدم. صبح زود، بعد از نماز، صبحانه نخورده پدرشوهرم آماده‌ی رفتن شد. مادرشوهرم هم چادرش را برداشت و دنبالش دوید. دیگر نمی توانستم تاب بیاورم. چادرم را سر کردم و گفتم: « من هم می‌آیم. » 💥 پدرشوهرم با عصبانیت گفت: « نه نمی‌شود. تو کجا می‌خواهی بیایی؟! ما کار داریم. تو بمان خانه پیش بچه‌هایت. » گریه‌ام گرفت. می‌نالیدم و می‌گفتم: « تو را به خدا راستش را بگویید. چه بلایی سر صمد آمده؟! من که می‌دانم صمد طوری شده. راستش را بگویید. » پدرشوهرم دوباره گفت: « تو برو به مهمان هایت برس. الان از خواب بیدار می‌شوند، صبحانه می‌خواهند. » 💥 زارزار گریه می‌کردم و به پهنای صورتم اشک می‌ریختم، گفتم: « شیرین جان هست. اگر مرا نبرید، خودم همین الان می‌روم دادگاه انقلاب. » این را که گفتم، پدرشوهرم کوتاه آمد. مادرشوهرم هم دلش برایم سوخت و گفت: « ما هم درست و حسابی خبر نداریم. می‌گویند صمد زخمی شده و الان بیمارستان است. » این را که شنیدم، پاهایم سست شد. این‌که چطور سوار ماشین شدیم و به بیمارستان رسیدیم را به خاطر ندارم. توی بیمارستان با چشم، دنبال جنازه‌ی صمد می‌گشتم که دیدم تیمور دوید جلوی راهمان و چیزی در گوش پدرش گفت و با هم راه افتادند طرف بخش. 💥 من و مادرشوهرم هم دنبالشان می‌دویدیم. تیمور داشت ریزریز جریان و اتفاقاتی را که افتاده بود برای پدرش تعریف می کرد و ما هم می‌شنیدیم که دیروز صمد و یکی از همکارانش چند تا منافق را دستگیر می‌کنند. 💥 یکی از منافق ها زن بوده، صمد و دوستش به خاطر حفظ شئونات اسلامی، زن را بازرسی بدنی نمی‌کنند و می‌گویند: « راستش را بگو اسلحه داری؟» زن قسم می‌خورد اسلحه همراهم نیست. صمد و همکارش هم آن‌ها را سوار ماشین می‌کنند تا به دادگاه ببرند. بین راه، زن یک‌دفعه ضامن نارنجکش را می‌کشد و می‌اندازد وسط ماشین. آقای مسگریان، دوست صمد، در دم شهید، اما صمد زخمی می‌شود. 💥 جلوی در بخش که رسیدیم، تیمور به نگهبانی که جلوی در نشسته بود گفت: « می‌خواهیم آقای ابراهیمی را ببینیم. » نگهبان مخالفت کرد و گفت: « ایشان ممنوع‌الملاقات هستند. » دست خودم نبود. شروع کردم به گریه و التماس کردن. در همین موقع، پرستاری از راه رسید. وقتی فهمید همسر صمد هستم، دلش سوخت و گفت: « فقط تو می‌توانی بروی تو. بیشتر از دو سه دقیقه نشود، زود برگرد. » پاهایم رمق راه رفتن نداشت. جلوی در ایستادم و دستم را از چهارچوب در گرفتم که زمین نیفتم. با چشم تمام تخت‌ها را از نظر گذراندم. صمد در آن اتاق نبود. قلبم داشت از حرکت می‌ایستاد. نفسم بالا نمی‌آمد. پس صمد من کجاست؟! چه بلایی سرش آمده؟! 💥 یک‌دفعه چشمم افتاد به آقای یادگاری، یکی از دوستان صمد. روی تخت کنار پنجره خوابیده بود. او هم مرا دید، گفت: « سلام خانم ابراهیمی. آقای ابراهیمی این‌جا خوابیده‌اند و اشاره کرد به تخت کناری. » باورم نمی‌شد. یعنی آن مردی که روی تخت خوابیده بود، صمد بود. چقدر لاغر و زرد و ضعیف شده بود. گونه‌هایش تو رفته بود و استخوان‌های زیر چشم‌هایش بیرون زده بود. جلوتر رفتم. یک لحظه ترس بَرَم داشت. پاهای زردش، که از ملحفه بیرون مانده بود، لاغر و خشک شده بود. با خودم فکر کردم، نکند خدای نکرده... 💥 رفتم کنارش ایستادم. متوجه‌ام شد. به آرامی چشم‌هایش را باز کرد و به سختی گفت: « بچه‌ها کجا هستند؟! » بغض راه گلویم را بسته بود. به سختی می‌توانستم حرف بزنم؛ اما به هر جان‌کندنی بود گفتم: « پیش خواهرم هستند. حالشان خوب است. تو خوبی؟! » نتوانست جوابم را بدهد. سرش را به نشانه‌ی تأیید تکان داد و چشم هایش را بست. این شد تمام حرفی که بین من و او زده شد. چشمم به سِرُم و کیسه خونی بود که به او وصل شده بود. همان پرستار سر رسید و اشاره کرد بروم .. 🔰ادامه دارد..🔰 ⚠️با مــــــــا همـــــــــــراه باشیـــــــــــــــد👇 🆔http://eitaa.com/joinchat/2779840717C9639a56865
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🛑 اطلاعیه شماره ۴ فراجا درباره «طرح نور»: به زودی از چند پرونده مهم باندهای سازمان یافته رونمایی خواهیم کرد 🔹️برای آنکه افکارعمومی شناخت بیشتری از دلایل فراجا در اهمیت اجرای طرح نور داشته باشند، در روزهای آینده چند پرونده مهم از باندهای تبهکار سازمان یافته که در سطح بین‌المللی و داخل کشور اقدامات مجرمانه در زمینه فساد و فحشا، تجارت جنسی، پورنوگرافی و... داشته‌اند منتشر خواهد شد. 🔹️بررسی‌ها و مشاهدات عینی روزانه در شهرها نشان‌دهنده‌ حرکت مطلوب جامعه به سمت حفظ حریم و حرمت‌ زنان و بانوان است. 🔹️پلیس در هیچ حالتی به دنبال پرونده‌سازی برای موضوعاتِ هنجاری و ارزشی نیست و به شهروندان این نوید را می‌دهیم که در نهایت "طرح نور" به سمت هوشمندسازی پیش خواهد رفت. ⚠️با مــــــــا همـــــــــــراه باشیـــــــــــــــد👇 🇮🇷 @Modafeane_harame_velayat