فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🛑 فقط در یک حالت جبهه انقلاب در انتخابات شکست خواهد خورد!!!
🎤استاد شجاعی
✨با مــــــــا همـــــــــــراه باشیـــــــــــــــد👇
💎 @Beit_al_Shohada
🇮🇷 @Modafeane_harame_velayat
✨أللَّھُـمَ؏َـجِّـلْلِوَلیِڪْألْـفَـرَج✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💢سختترین و آسانترین کار
⁉️ #آزادی مخصوص چه کسانی است؟
♨️ میثم تمار گونه باشیم!
🎤 برشی از سخنرانی #حجت_الاسلام_راجی،
✨با مــــــــا همـــــــــــراه باشیـــــــــــــــد👇
💎 @Beit_al_Shohada
🇮🇷 @Modafeane_harame_velayat
✨أللَّھُـمَ؏َـجِّـلْلِوَلیِڪْألْـفَـرَج✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#انتخابات
#نه به دولت سوم روحانی
#دور_دوم_جلیلی
# جهاد تبیین
#افساد طلبان
#نه به پزشکیان ،دولت سوم روحانی
✔️ جامعه نیازمند تبیین و آگاهیست
⚠️با مــــــــا همـــــــــــراه باشیـــــــــــــــد👇
🇮🇷 @Modafeane_harame_velayat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⛔️🚫به عقب بر نمیگردیم🚫⛔️
قسمت دوم
🔹️صحبتهای طوفانی و بسیار مهمی که؛
جریان فاسد ، خائن و ناکارآمد را رسوا کرد و سرنوشت انتخابات را قطعا تغییر خواهد داد
👈با دیدن این کار، همه حامیان منصف ، به دکتر جلیلی رای خواهند داد💐
حتما ببینید و منتشر کنید
#انتخابات #جلیلی #قالیباف
⚠️با مــــــــا همـــــــــــراه باشیـــــــــــــــد👇
🇮🇷 @Modafeane_harame_velayat
27.02M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⭕️حاج آقای رییسی خودشو نکشت رأی بیاره؛
وقتی رأی آورد خودشو کشت برای مردم
🎙حاج حسین یکتا، راوی و جانباز دفاع مقدس
پی نوشت
یه عده پا رو همه چی میذارن تا به مردم خدمت کنن...
اینا وقتی قدرت هم پیدا کنن، بدرد اسلام و انقلاب نمیخورن و مدیریت هاشون فسادزا و بی برکت و پر حاشیه خواهد بود
#آزمون_انتخابات
⚠️با مــــــــا همـــــــــــراه باشیـــــــــــــــد👇
🇮🇷 @Modafeane_harame_velayat
🕊﷽ 🥀﷽ 🥀﷽ 🕊
♥️بسم ربالشهدا و الصدیقین♥️
🕊💐سلام بر تربت پاک شهدا💐🕊
💌سلام بر انسانهای پاکی که از خون پاک شهدا حمایت و حفاظت می کنند💌
📌یازدهمین چله کانال معنوی
بيت الشـھــ🕊ـــدا🥀 مدافعان حرم ولایت
💫شروع چله: 1403/03/03
✨در این چله 313 🌺 صلوات هدیه به خانم نرجس خاتون ✨قرائت زیارت عاشورا و حدیث کسا را 🎁 هدیه میکنیم به چهارده معصوم علیه السلام وشهدای گرانقدر🤲
🤍♥️اسامی شهدای والامقام♥️🤍
🕊۱. شهید#سید_نظام_موسوی🥀
https://eitaa.com/BEIT_Al_SHOHADA/22400
🕊۲. #شهید_جلیل_شفیعی🥀
https://eitaa.com/BEIT_Al_SHOHADA/22521
🕊۳.#شهید_رحمت_آژنگ🥀
https://eitaa.com/BEIT_Al_SHOHADA/22610
🕊۴. #شهید_علی_داد_امینی🥀
https://eitaa.com/BEIT_Al_SHOHADA/22687
🕊۵. #شهید_غلامعلی_رجبی🥀
https://eitaa.com/BEIT_Al_SHOHADA/22763
🕊۶. #شهید_علی_احمدی🥀
https://eitaa.com/BEIT_Al_SHOHADA/22851
🕊۷.#شهید_جاسم_امامی🥀
https://eitaa.com/BEIT_Al_SHOHADA/22919
🕊۸. #شهید_آیت_اله_اسدی🥀
https://eitaa.com/BEIT_Al_SHOHADA/22991
🕊۹. #شهید_بختیار_احمدی_ماژین🥀
https://eitaa.com/BEIT_Al_SHOHADA/23064
🕊۱۰.#شهید_قنبرعلی_اسماعیلی🥀
https://eitaa.com/BEIT_Al_SHOHADA/23132
🕊۱۱.#شهید_جبار_احمدی🥀
https://eitaa.com/BEIT_Al_SHOHADA/23206
🕊۱۲.#شهید_محمد_حسین_اقدسی🥀
https://eitaa.com/BEIT_Al_SHOHADA/23329
🕊۱۳. #شهید_امیر_آقایی🥀
https://eitaa.com/BEIT_Al_SHOHADA/23408
🕊۱۴. #شهید_خدایار_صادقی🥀
https://eitaa.com/BEIT_Al_SHOHADA/23495
🕊۱۵. #شهید_حاج_محمد_جعفری🥀
https://eitaa.com/BEIT_Al_SHOHADA/23576
🕊۱۶. #شهید_فریدون_محمودی🥀
https://eitaa.com/BEIT_Al_SHOHADA/23652
🕊۱۷. #شهید_قدرت_الله_دلاوری🥀
https://eitaa.com/BEIT_Al_SHOHADA/23739
🕊۱۸. #شهید_علی_خانزادی💐
https://eitaa.com/BEIT_Al_SHOHADA/23813
🕊۱۹.#شهید_یاسین_حیدری🥀
https://eitaa.com/BEIT_Al_SHOHADA/23877
🕊۲۰. #شهید_منصور_کاظمی🥀
https://eitaa.com/BEIT_Al_SHOHADA/23940
🕊۲۱. #شهید_علی_میرزا_جاسمی🥀
https://eitaa.com/BEIT_Al_SHOHADA/23997
🕊۲۲. #شهید_نادر_جعفری🥀
https://eitaa.com/BEIT_Al_SHOHADA/24066
🕊۲۳. #شهید_علیرضا_حاتمی🥀
https://eitaa.com/BEIT_Al_SHOHADA/24129
🕊۲۴.#شهید_خلیل_غلامی🥀
https://eitaa.com/BEIT_Al_SHOHADA/24197
🕊۲۵. #شهید_علی_دنگاله🥀
https://eitaa.com/BEIT_Al_SHOHADA/24333
🕊۲۶. #شهید_محمد_جعفر_شکر_پور 🥀
https://eitaa.com/BEIT_Al_SHOHADA/24399
🕊۲۷. #شهید_حمیدرضا_سیاهپوش🥀
https://eitaa.com/BEIT_Al_SHOHADA/24463
🕊۲۸. #شهید_امیر_جمشیدی🥀
https://eitaa.com/BEIT_Al_SHOHADA/24523
🕊۲۹.#شهید_حسن_محمد_رحیمی_ها🥀
https://eitaa.com/BEIT_Al_SHOHADA/24580
🕊۳۰. #شهید_صفدر_تقوی_خصال🥀
https://eitaa.com/BEIT_Al_SHOHADA/24638
🕊۳۱.#شهید_محسن_مهردادی 🥀
https://eitaa.com/BEIT_Al_SHOHADA/24699
🕊۳۲. #شهید_صادق_صادق_زاده🥀
https://eitaa.com/BEIT_Al_SHOHADA/24744
🕊۳۳.#شهید_عبدالمجید_رحیمی🥀
https://eitaa.com/BEIT_Al_SHOHADA/24812
🕊۳۴. #شهید_حسین_کیانی_نیا🥀
https://eitaa.com/BEIT_Al_SHOHADA/24874
🕊۳۵. #شهید_بهمن_بیگ_زاده🥀
https://eitaa.com/BEIT_Al_SHOHADA/24931
🕊۳۶.#شهید_علیرضا_کریمی🥀
https://eitaa.com/BEIT_Al_SHOHADA/24999
🕊۳۷.#علی_حیدری🥀
https://eitaa.com/BEIT_Al_SHOHADA/25087
🕊۳۸.#شهید_یعقوبعلی_و_غلامعباس_داغی_🥀
https://eitaa.com/BEIT_Al_SHOHADA/25165
🕊۳۹. #شهید_ناصر_رازی🥀
🕊۴۰ شهید غلامرضا صادقیان
🎁همراه ما باشيد با کانال معنوی بيت الشـھــ🕊ـــدا🥀 مدافعان حرم ولایت
https://eitaa.com/joinchat/2274230632C8382139615
#اَلَّلهُمعجِّللِوَلیِڪَالفرَج
#ممنونکهبانشرلینکماراحمایتمیکنید
💐🕊💐🕊💐🕊💐🕊💐🕊💐
بسم رب الشـھــ🕊ـــدا🥀 و الصدیقین
✨یازدهمین چله ی کانال بيت الشـھــ🕊ـــدا🥀 مدافعان حرم ولایت
1403/04/10
💫 امروز "یکشنبه" متعلق است به امیرالمومنین (ع)🌺 و خانم فاطمه زهرا سلام الله علیها 🌺
🌷⃟ *صَلِّي اَللَّهُ عَلَيْكَ يا اميرالمُومنِينَ
🌷⃟ *صَلی اَللّهُ عَلَیکِ یا فاطِمهُ الزَّهرَاءُُ
📌 "سی و نهمین" روز از چله دور یازدهم با 313🌺صـــــلـوات _ زیارت عاشورا 💫وحدیث کساء 💫 متوسل میشویم به چـهـارده معصــوم (ع) و شهید امروز "شهید ناصر رازی"
🎁همراه ما باشيد با کانال معنوی بيت الشـھــ🕊ـــدا🥀 مدافعان حرم ولایت
https://eitaa.com/joinchat/2274230632C8382139615
أللَّھُـمَ؏َـجِّـلْلِوَلیِڪْألْـفَـرَج
🕊🌤صبحتون متبرک به نور شهدا🥀
🇮🇷شهید امروز: شهید ناصر رازی
💐🕊🌺💐🕊🌺💐🕊🌺💐
نام : ناصر
نام خانوادگی: رازی
نام پدر: محمد
تاریخ تولد: 1349/3/8
میزان تحصیلات: چهارم ابتدایی
تاریخ شهادت: 1361/7/17
محل شهادت: جوانرود
🎁همراه ما باشيد با کانال معنوی بيت الشـھــ🕊ـــدا🥀 مدافعان حرم ولایت
https://eitaa.com/joinchat/2274230632C8382139615
#اَلَّلهُمعجِّللِوَلیِڪَالفرَج
#ممنونکهبانشرلینکماراحمایتمیکنید
🌤زندگینامه شهید ناصر رازی:
شهید نوجوان ناصر رازی فرزند محمد، متولد هشتم آذرماه سال 1349 در بندرگناوه واقع در استان بوشهر است. در دامن مادری مهربان و دلسوز و پدری زحمتکش پرورش یافت و دوران تحصیلات خود را تا سال چهارم دبستان ادامه داد چون علاقه زیادی به امام و انقلاب داشت با وجود اینکه ایشان سن کمی داشت به جبهه های نبرد حق علیه باطل شتافت. او در سن 12 سالگی در 17 مهر ماه سال 1361 بر اثر اصابت ترکش به شکم در جوانرود به شهادت رسید.
🎁همراه ما باشيد با کانال معنوی بيت الشـھــ🕊ـــدا🥀 مدافعان حرم ولایت
https://eitaa.com/joinchat/2274230632C8382139615
أللَّھُـمَ؏َـجِّـلْلِوَلیِڪْألْـفَـرَج
متن کامل وصیت نامه شهید ناصر رازی
اینجانب محل محراب و سجده در برابر پروردگار حق تعالی را به چشم میبینم و باز ای مسلمانان و ای کسانی که پشت جبههها را تقویت میکنید امام را فراموش نکنید. به رهنمودهای او گوش کنید و قلب بزرگوارش را نرنجانید که خداوند سبحان شما را نخواهد بخشید.
مادر ای فرشته نجات، ای کسی که بهشت زیر پای شماست، مرا ببخش که نتوانستم خدمتی برایتان انجام دهم مادرجان مبادا به خاطر من اشکی بریزی.
دیگر عرضی ندارم
التماس دعا
🎁همراه ما باشيد با کانال معنوی بيت الشـھــ🕊ـــدا🥀 مدافعان حرم ولایت
https://eitaa.com/joinchat/2274230632C8382139615
أللَّھُـمَ؏َـجِّـلْلِوَلیِڪْألْـفَـرَج
🚩هم نوا برای تعجیل در فرج آقا امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف
🕯✨313🌺صـــــلـوات _ 🤲زیارت عاشورا💫و حدیث کسا، به نیت چـهــــارده معصــوم (ع) و شهید والامقام ناصر رازی✨
📀فایل صوتی زیارت عاشورا
https://eitaa.com/Modafeane_harame_velayat/36776
💿فايل صوتی حدیث شریف کساء
با صداي علي فاني
https://eitaa.com/Modafeane_harame_velayat/9710
🎁همراه ما باشيد با کانال معنوی بيت الشـھــ🕊ـــدا🥀 مدافعان حرم ولایت
https://eitaa.com/joinchat/2274230632C8382139615
#اَلَّلهُمعجِّللِوَلیِڪَالفرَج
#ممنونکهبانشرلینکماراحمایتمیکنید
📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان»
🖋 قسمت نوزدهم
سینی چای را که دور گرداندم، لعیا با مهربانی گفت: «قربون دستت الهه جان! زحمت نکش!» و من همچنانکه ظرف رطب را مقابلش روی میز میگذاشتم، با لبخندی پاسخ دادم: «این چه حرفیه؟ چه زحمتی؟» که مادر پرسید: «لعیا جان! چرا تنها اومدی؟ چرا ابراهیم نیومد؟» دستی به موهای براق و مشکی ساجده کشید و گفت: «امروز انبار کار داشت. گفت دیرتر میاد.» سپس خندید و با شیطنت ادامه داد: «منم دیدم موقعیت خوبیه، بابا و ابراهیم نیستن، اومدم با شما صحبت کنم.» مادر خودش را کمی روی مبل جلو کشید و با لحنی لبریز اشتیاق و انتظار پاسخ داد: «خیر باشه مادر!» که لعیا نگاهی به من کرد و گفت: «راستش اون هفته که اومده بودین خونه ما، یکی از همسایه هامون الهه رو دیده بود، از من خواست از شما اجازه بگیرم بیان خواستگاری.»
پیغامی که از دهان لعیا شنیدم، حجم سنگین غم را بر دلم آوار کرد و در عوض خندهای شیرین بر صورت مادر نشاند: «کدوم همسایهتون؟» و لعیا پاسخ داد: «نعیمه خانم، همسایه طبقه بالاییمون.» به جای اینکه گوشم به سؤال و جوابهای مادر و لعیا پیرامون خواستگار جدیدم باشد، در دریایی از غم فرو رفتم که به نظر خیلی از اطرافیانم از بخت سنگین من رنگ و بو گرفته بود. در تمام این شش سالی که فارغ التحصیل شده بودم و حتی یکی دو سال قبل از آن، از هر جنسی برایم خواستگار آمده و بذر هیچ کدام حتی جوانه هم نزده بود. یکی را من نمیپذیرفتم، دیگری از دید پدر و گاهی مادر، مرد زندگی نبود و در این میان بودند کسانی که با وجود رضایت طرفین، به بهانهای نه چندان جدی، همه چیز به هم میخورد.
هر کسی برای این گره ناگشودنی نظریهای داشت؛ مادر میترسید شاید کسی نفرین کرده باشد و پدر همیشه در میان غیظ و غضبهایش، بخت سنگینم را بر سرم میزد. مدتها بود از این رفت و آمدها خسته شده بودم و حالا لعیا با یک دنیا شوق، خبر از آغاز دوباره این روزهای پُر از نگرانی آورده بود، ولی مادر خوشحال از پیدا شدن خواستگاری رضایت بخش، به محض ورود پدر، شروع کرد: «عبدالرحمن! امروز لعیا اومده بود.» پدر همچنانکه دستانش را میشست، کم توجه به خبر نه چندان مهم مادر، پرسید: «چه خبر بود؟» و مادر همزمان با دادن حوله به دست پدر، مژدگانیاش را هم داد: «اومده بود برای همسایهشون اجازه بگیره، بیان الهه رو ببینن.» پدر همچنانکه دستانش را با دقت خشک میکرد، سؤال بعدیاش را پرسید: «چی کارهاس؟» که مادر پاسخ داد: «پسر نعیمه خانمه، همسایه طبقه بالایی ابراهیم. لعیا میگفت مهندسه، تو شیلات کار میکنه. به نظرم گفت سی سالشه. لعیا خیلی ازشون تعریف میکرد، میگفت خانواده خیلی خوبی هستن.»
باید میپذیرفتم که بایستی بار دیگر لحظات پُر از اضطرابی را سپری کنم؛ لحظاتی که از اولین تماس یا اولین پیغام آغاز شده و هر روز شدت بیشتری میگیرد تا زمانی که به نقطه آرامش در لحظه وصال برسد، اگرچه برای من هرگز به این نقطه آرامش ختم نمیشد و هر بار در اوج دغدغه و دلواپسی، به شکلی نامشخص پایان مییافت. مادر همچنان با شور و حرارت برای پدر از خواستگار جدید میگفت که صدای درِ حیاط بلند شد. حالا مادر گوش دیگری برای گفتن ماجرای امروز یافته بود که ذوقی در صدایش دوید و با گفتن «عبدالله اومد!» پشت پنجره رفت تا مطمئن شود. گوشه پرده را کنار زد، اما ناامید صورت چرخاند و گفت: «نه، عبدالله نیس. آقا مجیده.»
از چند شب پیش که با خودم و خدای خودم عهد کرده بودم که هر روزنهای را برای ورود خیالش ببندم، این نخستین باری بود که نامش را میشنیدم. نفس عمیقی کشیدم و دلم را به ذکر خدا مشغول کردم، پیش از آنکه خیال او مشغولم کند که کسی با سرانگشت به درِ اتاق نشیمن زد. پدر که انگار امروز حسابی خسته کار شده بود، سنگین از جا بلند شد و به سمت در رفت و لحظاتی نگذشته بود که با چهرهای بشاش بازگشت. تراولهایی را که در دستش بود، روی میز گذاشت و با خرسندی رو به مادر کرد: «از این پسره خیلی خوشم میاد. خیلی خوش حسابه. هر ماه قبل از وقتش، کرایه رو دو دسته میاره میده.» و مادر همانطور که سبزی پلو را دم میکرد، پاسخ داد :«خدا خیرش بده. جوون با خداییه!» و باز به سراغ بحث خودش رفت: «عبدالرحمن! پس من به لعیا میگم یه قراری با نعیمه خانم بذاره.» و پدر با جنباندن سر، رضایت داد
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
⚠️با مــــــــا همـــــــــــراه باشیـــــــــــــــد👇
🆔http://eitaa.com/joinchat/2779840717C9639a56865
🆔https://eitaa.com/joinchat/2274230632C8382139615
🔴جهت دسترسی به قسمتهای قبل
لطفا گزینه زیر را انتخاب کنید وبا فلش🔺🔻 قسمتهای قبلی را به راحتی پیدا کنید.
#ممنونکهبانشرلینکماراحمایتمیکنید.
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان»
🖋 قسمت بیستم
ابراهیم و لعیا برای بدرقه میهمانان که به بهانه همسایه بودن به نوعی با هم رودربایستی داشتند، به حیاط رفته بودند و پدر با سایه اخمی که بر صورتش افتاده بود، تکیه به مبل زده و با سر انگشتانش بازی میکرد. از خطوطِ در هم رفته چهرهام خوانده بود که خواستگارم را نپسندیدهام و این سکوت سنگین، مقدمه همان روزهای ناخوشایندی بود که انتظارش را میکشیدم. چادر را از سرم برداشتم و به سمت اتاقم رفتم که عبدالله میان راهرو به سراغم آمد و با شیطنت پرسید: «چی شد؟ پسندیدی؟» از کنارش رد شدم و به کلامی کوتاه اما قاطع پاسخش را دادم: «نه!»
از قاطعیت کلامم به خنده افتاد و دوباره پرسید: «مگه چِش بود؟» چادرم را بیحوصله روی تخت انداخته و از اتاق خارج شدم. در مقابل چشمان عبدالله که هنوز میخندید، خودم را برایش لوس کردم و گفتم: «چیزیش نبود، من ازش خوشم نیومد!» به خیال اینکه پدر صدایم را نمیشنود، با جسارتی پُر شیطنت جواب عبدالله را داده بودم، اما به خوبی صدایم را شنیده بود. به اتاق نشیمن که رسیدم، با نگاهی پُر غیظ و غضب به صورتم خیره شد و پرسید: «یعنی اینم مثل بقیه؟» ابراهیم و لعیا به اتاق بازگشتند و پدر با خشمی که هر لحظه بیشتر در چشمانش میدوید، همچنان مؤاخذهام میکرد: «خُب به من بگو عیبش چیه که خوشت نیومده؟»
من ساکت سر به زیر انداخته بودم و کس دیگری هم جرأت نمیکرد چیزی بگوید که مادر به کمکم آمد: «عبدالرحمن! حالا شما اجازه بده الهه فکر کنه...» که پدر همچنانکه روی مبل نشسته بود، به طرف مادر خیز برداشت و کلام مادرانه و پُر مِهرش را با نهیبی خشمگین قطع کرد: «تا کِی میخواد فکر کنه؟!!! تا وقتی موهاش مثل دندوناش سفید شه؟!!!» حرف نیشدار پدر آن هم مقابل چشم همه، بغضی شیشهای در گلویم نشاند و انگار منتظر کلام بعدی پدر بود تا بشکند: «یا به من میگی مشکل این پسره چیه یا باید به حرف من گوش بدی!» حلقه گرم اشک پای چشمم نشست و بیآنکه بخواهم روی گونهام غلطید که پدر بر سرم فریاد کشید: «چند ساله هر کی میاد یه عیبی میگیری! تو که عُرضه نداری تصمیم بگیری، پس اختیارت رو بده به من تا من برات تصمیم بگیرم!»
بغض سنگینی که گلویم را گرفته بود، توان سخن گفتنم را ربوده و بدن سُستم، پای رفتنم را بسته بود. با نگاهی که از پشت پرده شیشهای اشکم میگذشت، به مادر التماس میکردم که از چنگ زخم زبانهای پدر نجاتم دهد که چند قدم جلو آمد و با لبخندی ملیح رو به پدر کرد: «عبدالرحمن! شما آقای این خونهاید! حرف، حرفِ شماس! اختیار من و این بچههام دستِ شماس.» سپس صدایش را آهسته کرد و با لحنی مهربانتر ادامه داد: «خُب اینم دختره! دوست داره یخورده ناز کنه! من به شما قول میدم ایندفعه درست تصمیم بگیره!» و پدر میخواست باز اوقات تلخی کند که مادر با زیرکی زنانهاش مانع شد: «شما حرص نخور! حیفه بخدا! چرا انقدر خودتو اذیت میکنی؟» و ابراهیم هم به کمک مادر آمد و پرسید: «مامان! حالا ما بریم خونه یا برا شام وایسیم؟» و لعیا دنبالش را گرفت: «مامان! دیشب ساجده میگفت ماهی کباب میخوام. بهش گفتم برات درست میکنم، میگفت نمیخوام! ماهی کباب مامان سمانه رو میخوام.»
مادر که خیالش از بابت پدر راحت شده بود، با خوشحالی ساجده را در آغوش کشید و گفت: «قربونت برم! چَشم! امشب برای دختر خوشگلم ماهی کباب درست میکنم!» سپس روی سخنش را به سمت عبدالله کرد و ادامه داد: «عبدالله! یه زنگ بزن به محمد و عطیه برای شام بیان دور هم باشیم!» از آرامش نسبی که با همکاری همه به دست آمده بود، استفاده کرده و به خلوت اتاقم پناه بردم.
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
⚠️با مــــــــا همـــــــــــراه باشیـــــــــــــــد👇
🆔http://eitaa.com/joinchat/2779840717C9639a56865
🆔https://eitaa.com/joinchat/2274230632C8382139615
🔴جهت دسترسی به قسمتهای قبل
لطفا گزینه زیر را انتخاب کنید وبا فلش🔺🔻 قسمتهای قبلی را به راحتی پیدا کنید.
#ممنونکهبانشرلینکماراحمایتمیکنید.
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت