💦⛈💦⛈💦
#قسمت_هفتم
♥️ #عشق_پایدار ♥️
با آمدن مباشر ارباب انگار خبر مرگی درخانه ی عبدالله پیچیده بود و هق هق بتول ,بلندتر میشد و پایین نمیامد واین بار هم ماه بی بی با کلام آرام بخشش اوضاع را کمی آرام کرد.
ماه بی بی رو به عبدالله کردگفت:چکار به کار این پیغام و ارباب و ارباب زاده داری,همان کاری را که قرار بود انجام بدهی انجام بده و تمام ، توکل بر خدا کن ,خودش کارها را رو به راه میکند
به نظر عبدالله و ماه بی بی شب بتول وآقاعزیز به عقدهم درمی آمدن وشبانه به سمت ولایت آقا عزیز راهی میشدند وچندصباحی که گذشت و آبها از آسیاب افتاد وخان زاده هم میرفت پی کاروزندگی اش دوباره این عروس وداماد فراری برمیگشتند.
دم دم غروب آقا عزیز ,بیرون آبادی منتظر بود تابتول و آقا عبدالله به اوبپیوندند ورهسپار آینده ای مبهم شوند.
خداحافظی بتول باخواهرانش ومادرش سخت وجانکاه بود,دخترکی که تابه حال برای لحظه ای ازخانواده وعزیزانش دورنشده بودو روح لطیف او در لطافت ابادی شکل گرفته بود اینک برای فرار از دست ستمکار روزگار و زندگی درکنار محبوبش باید راهی دیاری غریب و آینده ای غریب تر میشد.
بعداز چند ساعتی سواری,قاطر عبدالله وبتول وعزیز به آبادی پایین رسیدند ویک راست به سمت خانه ی آقاسید رفتند,آقا سید بعداز سلام و احوال پرسی کوتاهی,خطبه ی عقد راجاری نمود......
شب حزن انگیزی بود برای این عروس وداماد فراری...
عزیزوبتول اشک در چشم واقا عبدالله بغض درگلو,هریک به سمتی روان شدند.
شب از نیمه گذشته بود که عبدالله به منزلش رسید همه جا راتاریکی وسکوت فراگرفته بود گویی شب آبستن حوادث ناگواری بود...گاهی عوعوی سگی این سکوت رامیشکست,اما درخانه ی عبدالله انگارمجلس عزایی برپا بود,کبری وصغری به خانه ی خودشان
نرفته بودند ودرگوشه ای بغض کرده بودند وماه بی بی یک طرف زانوی,غم بغل کرده بود باورود عبدالله به خانه,انگار جواز گریه راصادر کرده باشند, اشک بود که میجوشید....برای غربت بتول....برای عروسی که طعم عروسی نچشید ,برای فردایی که نمیدانستند چه میشود.....اشک بود که فرو میریخت...
#براساس واقعیت
#ادامه دارد ...
نویسنده :حسینی
#کپی_فقط_با_لینک_زیر_و_نام_نویسنده_مورد_رضایت_است.
🆔 @Modafeane_harame_velayat
🚨کپی از رمان و حذف لینک کانال مدافعان حرم ولایت پیگرد الهی در بر دارد.⚠️
💖 #عشق_مجازی💖
#قسمت_هفتم
امروز یکی کتابهام رامرور کردم,خاله خانم هم توکتابخونه پرسه میزنه,کارگر گرفته تا کتابها راگردگیری وکتابخونه را تمیز کند ,خودشم مثل شیر بالاسرش ایستاده وحرکات خدیجه خانم(کارگره)راتعقیب میکنه تامبادا اسیبی به گنجینه ی فرهنگیش بزنه.
برای استراحتم ,نت راوصل کردم ورفتم صفحه ی مجازیم ,اوووووه خدای من مطلبم ۴۳تا لایک خورده وچندتا پیام هم از دختری به نام آرزو دارم
سلام
من آرزو هستم
خوشحال میشم باهم آشنا بشیم(نیلوفرآبی),
اخه اسم مستعارم نیلوفر آبی بود.
افلاین بود ,جوابش راندادم
همینجور که بقیه ی پستها رامرور میکردم,متوجه شدم چراغش روشن شد ,یعنی انلاین شد
دوباره برام نوشت,سلام نیلوفر...
من:علیک سلام,امرتون؟؟
_:عرضی نیست ,من آرزو هستم دختری ۲۰ساله,از پستهای قشنگت خوشم امد ,میخوام اگر دوست داشته باشی باهم دوست بشیم.
منم که تاحالا تجربه ی دوست مجازی نداشتم ,مخالفتی نکردم.
نسیم هستم,۲۰ساله...
یک دفعه دیدم یه عکس برام فرستاد وگفت عکس خودمه...
ازظاهرش دختر زیبا باچهره ای مهربان به چشم میامد.
_:نمی خوای خودت رانشونم بدی؟
من:حالا بزار چند روز,بگذره ,بعدا شاید بفرستم
_:Ok
آرزو از خودش گفت که دختر یک خانواده ی چهارنفره است,پدرش کارخانه دار هست وداداشش مهندس صنایع که مدیر کارخانه هم میباشد.
خودشم مثل من پشت کنکوری....
آرزو خیلی راحت حرف میزد وخیلی راحت تر خودش راتو دل من جا کرد....
منم از سیرتاپیاز زندگی خودم وخاله ام رابراش گفتم,حتی چندتاعکس کنار اشیای گران قیمت خاله ازخودم گرفتم وبراش فرستادم.
هرروز به آرزو وابسته تر میشدم واونم همچی نظری راجب من داشت,شده بودیم دوتا دوست خیلی صمیمی ,تا انجا که حتی از اب خوردن تا... .. .همه رابراش میگفتم.
روزا یک نگاه به کتاب میکردم وبدددو.میرفتم تا به چت کردن با آرزو برسم...
تا اینکه یک روز ,آرزو برام یک پیام گذاشت...پیامی تکان دهنده....
#ادامه دارد..
نویسنده :ط_حسینی
#کپی_فقط_با_لینک_زیر_و_نام_نویسنده_مورد_رضایت_است.
🆔 @Modafeane_harame_velayat
🚨کپی از رمان و حذف لینک کانال مدافعان حرم ولایت پیگرد الهی در بر دارد.⚠️
❣#عشق_رنگین❣
#قسمت_هفتم
ازمترو پیاده شدم سریع خودم رابه سرقرار باساره رساندم,یک مانتو ابی خوشرنگ با شلوار لی ابی وشال ابی وروش هم چادر ملی,زیرمانتو هم یه تاپ عروسکی ,صورتی وابی تنم کردم که اگر مجلس دخترونه بود مانتوم را درآرم.
تو آیینه مغازه روبرو خودم را وارسی کردم,عجب خوشگل شده بودم هااا,یک ماچ واسه خودم فرستادم که باصدای,بوق ماشین ساره که یه ۲۰۶جگری بود از عالم خودم بیرون امدم...
سوارشدم.
من:سلام ساره...
ساره:سلام سلام خوشگل خانم,چه ناز شدی هااا,به پا ندزدنت....😊
با شوخی وخنده به فرمانیه ,جلوی خونه ی شکیلا,رسیدیم..
وااای عجب خونه ی بزرگی,عجب ساختمان شیکی.
ساره ماشین را پارک کرد ومنم کیفم رابرداشتم که پیاده شم.
ساره:نمخوای چادرت را درآری؟
من:نه که نمخوام,من بالاجبار ننداختم سرم که راحت درش بیارم,باعشق پوشیدمش..
ساره:احسنت خواهررررر,ماتسلیم,کاش منم یکم جنم تورا داشتم الان روزگارم این نبود.
پرسیدم :وضعت خوبه چرا مینالی؟
ساره:هی توموبینی ومن پیچش مو,بیرونم ادم گول میزنه اما غم درونم راهیچ کس نمیبینه...حالا وقتش نیست,بعدا برات میگم.
وارد خونه شدیم وای خدای من اینجا چه خبره؟؟!!
#ادامه دارد....
نویسنده :ط_حسینی
#کپی_فقط_با_لینک_زیر_و_نام_نویسنده_مورد_رضایت_است.
🆔 @Modafeane_harame_velayat
🚨کپی از رمان و حذف لینک کانال مدافعان حرم ولایت پیگرد الهی در بر دارد.⚠️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠صحبت با مردگان/عموم اومد به خواب من و بهم گفت...💠
🔺تجربهگر : حسن زارع نیا🔺
🔴#قسمت_هفتم
╭━━⊰❀🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷❀⊱━━╮
@Modafeane_harame_velayat
╰━━⊰❀♥️♥️♥️♥️❀⊱━━╯
لطفا با انتشار برای دوستان در ثواب آن شريك باشيد .
مدافعان حرم ولایت
#شاهزاده_ای_در_خدمت #قسمت_ششم🎬: یک شب در قصری سوخته به صبح رسید و شاهزاده خانم در بین کسانی که روز
#شاهزاده_ای_در_خدمت
#قسمت_هفتم 🎬:
بالاخره بعد از گذشت روزها ،کاروان غنائم به حبشه رسید و آنها یک راست به سمت قصر رفتند، چون پیش قراول کاروان ، زودتر رسیده بود و خبر فتح بزرگ و غنائم زیاد را به پادشاه داده بود ، همگان منتظر رسیدن غنائم بودند.
رسم دربار چنان نبود اسیرانی را که قرار بود به عنوان غلام و کنیز از آنها استفاده کنند به محضر پادشاه بزرگ حبشه ، نجاشی ببرند،بلکه آنان را در مکانی که مختص خدمه بود می بردند و فقط تعداد آنها را خدمت پادشاه می گفتند و لیست غنائم هم خدمت پادشاه میبردند و فقط کالاهای ارزشی و طلا و جواهرات را حضور پادشاه می بردند.
اما وقتی وارد قصر شدند، شاهزاده خانم را از دیگر اسرا جدا کردند، حالا او میدانست که از خانواده اش جز خودش کسی زنده نیست که اگر بود حتما انها هم اسیر میشدند و شاید هم زنده مانده بودند و موفق به فرار از قصر شده بودند، در هرصورت این دخترک هیچ آشنایی در جمع نداشت.
دخترکِ سر به زیر و اسیر را همراه صندوق های طلا و جواهر وارد سالن بزرگ قصر کردند.
با ورود آنها ، نجاشی ،صاف بر تخت نشست، صندوق ها را یکی یکی پیش بردند و نجاشی از برق دیدن جواهرات رنگ ووارنگ چشمانش می درخشید و ناگهان در این میان ، متوجه دخترکی محزون که در کنار غنائم قرار داشت ، شد.
نجاشی از جا بلند شد ، نزدیک دخترک شد و همانطور که با تعجب سرتا پای او را از نظر می گذراند ، رو به سرلشکر سپاهش گفت : این کنیزک زیبا چرا اینجاست؟ موضوع خاصی در میان است یا فقط به خاطر رخسار زیبایش او را به نزدمان آورده اید تا مختص خود برگزینم او را؟!
سرلشکر سپاه که مردی سیه چرده و قد بلند بود ،گلویی صاف کرد و با حالت خبردار ایستاد وگفت : قربان ،این دختر ،شاهزادهٔ سرزمینشان بود که در انبار جواهرات او را پیدا کردیم ،گویا به حکم ملکه ،او را در آنجا زندانی کرده بودند...
نجاشی، با شنیدن این حرف با صدای بلند شروع به خندیدن نمود و گفت ،زندانی به اسارت درآمد ، آخر برای چه؟ و رو به دخترک گفت : دختری جوان و زیبا مثل شما چه خطایی کرده که در انبار جواهرات حبس شده؟!
دخترک که از هجوم نگاه ها به سمتش ، احساس بدی داشت ، سرش را پایین انداخت و هیچ نگفت و باز همان سرلشکر به سخن درآمد و گفت : گویا به پرستش خدایانشان اعتراض داشته و از رفتن به مراسم خدایان سرپیچی نموده...
نجاشی این بار با محبتی عمیق دخترک را نگاه کرد و همانطور که به دور او می چرخید گفت : جواهری در میان جواهران...براستی که او دختری خوش یمن و میمون است ،من او را میمونه می نامم....مبادا به این دختر بی احترامی کنید ، او را با هدایای دیگر باید به نزد محمدبن عبدالله ، رسول خدا به عربستان بفرستیم و سپس روبه روی دخترک ایستاد و گفت : ببینم ...میمونه....از ما خواسته ای نداری؟
ادامه دارد....
📝 به قلم : ط_حسینی
#کپی_فقط_با_لینک_زیر_و_نام_نویسنده_مورد_رضایت_است.
🆔 @Modafeane_harame_velayat
کپی از رمان و حذف لینک کانال مدافعان حرم ولایت پیگرد الهی در بر دارد.⚠️
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ارزش_های_زندگی
#قسمت_هفتم
من که یه دختر ساده بودم اینطوری جذب اندام دلبر شده بود وای به مردها…..برای یه لحظه حس بدی بهم دست داد…..انرژی خوبی از اون خونه و جمع نگرفتم……،..دوست داشتم هر چه زودتر برگردم خونه……
دلبر با سینی قهوه برگشت و جلومون خم شد تا قهوه رو برداریم…..وای که از خجالت داشتم میمردم……سریع فنجون خودمو و آرسام رو برداشتم تا یه بار هم روبروی آرسام خم نشه…………..
قهوه رو خوردیم و آرسام مشغول بازی با دختر اونا شد ..،،،دلبر که دید تنها شدم اومد کنارم نشست و گفت:نسیم جان!اینجا غریبی نکنی!!؟؟هممون مثل همیم…لطفا راحت باش و شالتو در بیار……
نگاهی به آرسام انداختم که با چشمهاش متوجه کرد که اشکالی نداره …..
شالمو در اوردم و دستی روی موهام کشیدم…..موهام نسبت به دلبر کوتاه بود تا سرشونه هام…..همون لحظه با دیدن موهای بلند دلبر که با راه رفتن تاب میخورد پشیمون شدم که چرا موهامو کوتاه کردم……..خیلی پشیمون شدم……….
یه لحظه به خودم اومدم و توی دلم گفتم:وای…..من چم شده؟؟؟چرا اینجوری شدم؟؟؟؟حسادته یا بی تجربگی؟؟؟اصلا چرا الان به این فکر افتادم؟؟؟؟من خیلی ساده بودن رو دوست دارم نباید دیگران رو بخاطر رفتار و متنوع بودنشون محکوم به جلف بودن بکنم،،،،.
خلاصه با این افکار خودمو قانع کردم و بیخیال شدم…..
اون شب دلبر یه نوع شام پخته بود اما چندین دسر و سالادهای مختلف سر سفره ی شام گذاشته بود که همین سفره رو رنگین و پر کرده بود…،،همشون هم خدایی خوشمزه بودند…..
بعداز شام اقامحمد و آرسام یه کم از خاطرات گذشته برامون تعریف کردند…..توی همین فاصله دلبر خیلی زود بساط قلیون رو اماده کرد و خودش هم با مردا شروع به کشیدن کرد..،،،
من که از قلیون و دود فراری بودم گفتم:من برم ظرفها رو بشورم…..
دلبر با لبخند همراه من بلند شد و با سرعت بالا تمام کارهای آشپزخونه رو انجام داد و من فقط تونستم چای دم کنم و توی استکانها بریزم……(زبر و زرنگ بودن رو هم باید به دخترها یاد داد)…………………….
دلبر در حین کار کردن از زمانی که با اقامحمد اشنا شده بود برام تعریف کرد و حتی گفت که بخاطر بچه با خوب و بدش ساخته..،…..دلبر گفت که از نظر مالی ضعیفه و هیچ حامی مالی نداره..،،،،،……………
از حرفهای دلبر متوجه شدم که خیلی پولدوست و خوشبختی براش توی پول و مال وثروت خلاصه میشه و برای همین خودشو خوشبخت نمیدونست………
بعداز تموم شدن کارها دلبر ازم تشکر کرد و گفت:برگردیم پیش آقایون……
گفتم:باشه…..یعنی قلیونشون تموم شده؟؟؟
دلبر خندید و گفت:پس بگو…..اومدی اینجا که از قلیون فرار کنی…..نکن اینکار رو دختر….چرا برای شوهرت پایه نمیشی؟؟؟؟
گفتم:اصلا نمیتونم….حتی بوش هم اذیتم میکنه……،
گفت:هر کی یه سلیقه ایی داره ولی دوره زمونه عوض شده …..
بعد چشمکی زد و گفت:خودتو ناراحت نکن….بهتر که نمیکشی….جز ضرر چیزی نداره….،
ای کاش اینحرف رو بهش نمیگفتم و یه کم سیاست به خرج میدادم و مثلا میگفتم امروز حوصله ی قلیون رو ندارم و یا یه بهانه دیگه میاوردم،…….
اون شب یه دورهمی خوبی بود چون تمام توجه ی دلبر من بودم تا حس تنهایی نکنم و حتی موقع خداحافظی گفت:بازهم تشریف بیارید…..راستش من میگم تا وقتی عروسی نکردید و خونه ی مستقلی ندارید دورهمیهامون خونه ی ما باشه و بعداز عروسیتون خونه ی شما هم میاییم……نظرته؟؟؟؟؟
با سر تایید کردم و بعد خداحافظی کردیم و سوار ماشین شدیم ……. آرسام منو برد به یه بستنی فروشی و اونجا فالوده و بستنی خوردیم…..خسته بودم اما آرسام یه کم هم خیابون گردی کرد و درست دو ساعت بعدش رفتیم خونشون…….
طبق معمول مامان جون و باباجون خواب بودند برای همین با احتیاط و اروم رفتیم اتاق آرسام…………..
تا وارد اتاق شدیم آرسام محکم بغلم کرد و یه کم عشق بازی کرد…..اونشب آرسام هات تر از شبهای دیگه بود و این برام خیلی عجیب بود….،،
ادامه دارد……
⚠️با مــــــــا همـــــــــــراه باشیـــــــــــــــد👇
🇮🇷 @Modafeane_harame_velayat
#داستان_زندگی
#سپیده
#قسمت_هفتم
گفتم نمیتونم بعدشم ازش خوشم نمیاد...بحث بالا گرفت..
و بهم گفته از این خونه برو!!برو خونه مادربزرگت..پیش اونا بمون اینجا برات جایی نیست
من با گریه چندین برابر گفتم بابااااا تو پدرمی چرا برم اونجا !!مگه من چیکار کردم؟؟
با داد بیداد گفت برو از این خونه..مادرمم تو حیاط گریه میکرد چون نمیتونست رو حرف بابا حرف بزنه
منم لحظه اخر بهش گفتم ؛من از این خونه میرم امااا فردا پس فردا من هر کاره ایی شدم میگن دختر فلانیه!!باز گریه کردم و رفتم
رفتم سرکار و صاحبکارم چشمای خون گرفته منو دید گفت؛دخترم برو مسجد پشت مغازه یه کم استراحت کن بعد برگرد
منم رفتم وضو گرفتم موقع نماز کلییی گریه کردم و از خدا کمک خواستم..نا امید تر از همیشه
باخواهرای کوچکترم حرف زدم و اونا هم موفق نشدن بابا رو راضی کنن که من برم خونه.
اون شب رفتم خونه مادربزرگم و اونا هم ناراحت شدن.سرکارم تا خونه مادربزرگم ۳تا تاکسی میخورم و اینجوری حقوقم برام نمی موند.پس اونجا هم نمیتونستم بمونم.
فرداش مرخصی گرفتم و رفتم دنبال خونه گشتم.حداقل ۱ اتاق بگیرم خوبه.چون پول بیشتر نداشتم
بالاخره توی یه ساختمون۳طبقه خونه گرفتم .۱درب اتاق ۹متری.که طبقه هم کف بود
یه خورده وسایل و یه فرش جور کردم و اون خونه رو گرفتم برای زندگی
وقتی داشتم وسایلم رو میبردم برگشتم به بابام نگاه کردم گریه کردم و خدافظی کردم.
تلوزیون نداشتم..درکل از سرکار انقدر خسته بودم که شام نخورده میخوابیدم.
خواهرام خونم رفت و امد میکردن که تنها نباشم.حتی داداش کوچیکترم
خیلی برام سخت بود چون حقوق در حدی نبود که خرج خونه و اجاره و لباس رو بده.
باصاحب کارم حرف زدم و ۲۰تومان اون زمان گذاشت رو حقوقم.یعنی از ۶۰هزارتومن به ۸۰هزارتومن تغییر پیدا کرد.اماا مغازه ایی که توش کار میکردم خرید عقد و عروسی میشد توش و بعضی موقع بهمون شیرینی یا انعام میدادن...من با پول انعام و یارانه ام برای خودم موبایل خریدم..تازه ۲یا۳سالی بود که موبایل اومده بود رو بورس
من یه گوشی سامسونگ ریلی خریدم.۸۰تومن..یه سیمکارت ایرانسل هم خریدم..و خوشحال از گوشی دار شدنم
و با انعامی کمی که میدادن شارژ میکردم گوشیمو
اما توی غذا خوردنم کم اورده بودم.چون لاکچری ترین غذام سیب زمینی سرخ کرده بود.
برنج که نداشتم و میرفتم مهمونی خونه خاله و ننه و دایی میخوردم..یعنی تو مهمونی فقط غذای خوب میخوردم
خیلی لاغر شده بودم..چون بعضی موقع از سرکار تا خونه رو پیاده میرفتم که کرایه ندم.و ناهارهم نمیرفتم خونه که کرایه بدم..همونجا نون پنیر ماله صبحانه رو میخورم و تومسجد میخوابیدم
مسیر مغازه تا خونه یه۵کیلومتری فاصله داشت.همین پیاده روی باعث وزن کم کردنم شد
بابام فهمید من روبرو خونشون خونه اجاره کردم و کلی پیش مادرم غر میزد
منم گفتم سنی ندارم و از شهر بزرگ میترسم و نزدیک گرفتم که شما بیشتر پیشم بیاین و من تنها نباشم
تواین خونه ۱سال موندم اما چون پسر مستاجر اون خونه مزاحمم میشد گشتم دنبال خونه جدید
قیمت خونه ها سرسام اور بود و من حقوق ناچیز..بالاخره ۲تا کوچه بالاتر خونه گرفتم.البته با دایی کوچیکتر از خودم میلاد باهم رفتیم به بنگاها که ملت سواستفاده نکنن ازم
یه خونه دربستی قدیمی گرفتم اجارش ماهی ۹۰بود ولی چاره نبود.صابخونه ۴ تا دختر داشت و شوهرش فوت شده بود
موقعیت خوبی بود برای من تنها.
وسایلم رو بردم کمی دست دو خریدم .تلویزون.پنکه دستی.یه دراور گرفتم که هم لباس هامو میزاشتم توش هم تلوزیونم رو گذاشتم روش
خلاصه جمع جور کردم خودمو..هواسرد شد و بخاری نداشتم..یه روز سرکار بودم خیلی سرمای بدی خوردم.تب ولرز افتضاح
صاحبکارم گفت ؛دخترم چرا خودتو نمیپوشونی..خونتو گرم نگه دار..گفتم چجوری!!بخاری ندارم خونه سرده
۲روز از حرفم گذشت.حالم بدتر شد و رفتم دکتر خواهر ککچکترم ناهید اسمشه اومد پیشم تا سرمم تمام بشه بعد باهم رفتیم خونم.
ناهید برام تعریف کرد که توزندگی با شوهرش چقدر تو عذابه و خسته شده بود.یه بچه دختر هم داشت
شوهرش معتاد بود و مریضی صرع داشت و شب ادراری و بیکاری و بی پولی هاش خستش کرده بود
چندبار کمپ هم دامادمون رو درست نکرده بود.
بابا هم طبق معمول هیچ ارزشی برای دخترهاش قائل نبود و اهمیتی به مشکل ناهید هم نمیداد.
خواهرم خیلی لاغر و افسرده شده بود.همش استرس و نگرانی..
منو مامانم چندبار رفتم خونش سر زدیم و کمی وسیله خوردنی بردیم براش
خواهرم داغون بود و من با تمام وجود حسش میکردم.و مادرمم ناراحتی میکرد براش
چندماه گذشت و اخر خواهرم دوام نیاورد و گفت نمیکشم و میخوام جدا بشم
از طرفی پدرم ادمی نبود که شرایط رو بپذیره..ومن ناهید رو اوردم پیش خودم.و
ادامه دارد......
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾⚠️با مــــــــا همـــــــــــراه باشیـــــــــــــــد👇
🇮🇷 @Modafeane_harame_velayat
#داستان_زندگی
#فرشته
#قسمت_هفتم
خواهرم وقتی دیدمن باردارم اونم باردارشد و با شوهرش دعواش میشدوباهم نمیساختن. هروقت فرنازبرای بازی بیرون میرفت توحیاط سمیرا اونوکتک میزد،منم حساس بودم روبچه ام ناراحت میشدم وچیزی نمیگفتم ،به خواهرم که اعتراض میکردم میگفت وای توچه حساسی،اهمیت نمیداد،موندتامن پسرم روبه دنیاآوردم سه ماهم اونجاموندیم تافرشادبه دنیااومد،اسم فرشادروپدرم گذاشت وبازمن چون پسرم هدیه امام رضا بودوازاون خواستم یه پسربهم بده اسمش رومیزارم رضا،باپدرم مخالفت نکردم ولی توشناسنامه رضا گرفتم...بچه ی خواهرم دخترشد وبهمن ماه بدنیاآوردسال۶۸ سه ماه ازپسرمن کوچیک بود،خواهرم شب اول به من گفت فرشته جان امشب توبه فهیمه شیربده من یک شب استراحت کنم منم قبول کردم واون شب یه پام تواطاق خودم بود به پسرم شیرمیدادم یه پام اطاق خواهرم به فهیمه شیرمیدادم،تاکه صبح شدواین دو تا خواهروبرادر رضاعی شدن،...چندماهی گذشت ویک روزدیدم که توحیاط صدای جیغ فرنازمیادبیرون پریدم دیدم سمیراچنان گازی بااون دندوناش ازدخترگلم گرفت که بچه ام امونش بریده شد،سمیرا رودعواش کردم ودست فرنازموگرفتم اومدم داخل ،گفتم بشین تابرم به خالت بگم،رفتمودراطاق خواهرموزدم گفتم خواهراین دخترت روادب کن یاما از این جامیریم،دیدم خواهرم ازخداخواسته گفت من که نمیتونم سربچه اموببرم ولی شماازاینجا بریدبهتره،انگارآب جوش رو روسرم خالی کردن پیش خودم گفتم ای داد بی داداینم که بامن دشمنه چشم نداره منوبچه هاموببینه ،دلیلشم این بودکه همسرم خیلی اونجاکه بودیم بهم محبت میکردمخصوصا که بچه دومم هم پسربود،بعدپیش خودم گفتم خواهرم که بامادرم که زن باباش بودجورنبودمیادبامن جورباشه،چه بهترکه ازپیش اینابرم جای دیگه بشینم تا ریخت خودش وبچه هاش مخصوصا سمیررارونبینم که بخوادهروزبچه ام رواذیت کنه
ادامه دارد......
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
⚠️با مــــــــا همـــــــــــراه باشیـــــــــــــــد👇
🇮🇷 @Modafeane_harame_velayat
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
مدافعان حرم ولایت
رمان واقعی #تجسم_شیطان #قسمت_ششم🎬: فاطمه داخل اتاق شد و در را پشت سرش بست، حسین که اشک چشمانش با آب
رمان واقعی
#تجسم_شیطان
#قسمت_هفتم🎬:
با صدای حسین تازه فاطمه متوجه تاریکی هوا شد، از جا بلند شد، چادرش را تکاند و حسین را بغل کرد، حسین مظلوم تر از همیشه شده بود.
فاطمه چادر را محکم دور تن حسین پیچید و حسین را به خودش چسپاند و به سمت خانه حرکت کرد.
بالاخره بعد از دقایقی پیاده روی جلوی خانه رسید و چون با دستپاچگی بیرون آمده بود، کلید را یادش رفته بود با خود بردارد.
دستش را روی زنگ در گذاشت.
بلافاصله در باز شد، انگار روح الله منتظر همین زنگ، پشت در حیاط ایستاده بود.
روح الله با صورتی قرمز از خشم و سرما در را باز کرد و گفت: کجا بودی زن؟ کل شهر را با ماشین دنبالت گشتم...تو واقعا نمی فهمی من نگراااانت میشم؟! چرا گوشیت را همرات نبرده بودی هااا؟
روح الله بی وفقه و تند تند سوال و توبیخ میکرد و اجازه حرف زدن به فاطمه را نمیداد..
فاطمه هیچ حرفی نزد و به سمت در ساختمان حرکت کرد، از باغچهٔ رنگ پریده که درست مثل زندگی فاطمه بود گذشت و به در هال رسید، روح الله با عصبانیتی بیشتر حرف میزد.
وارد هال شدند و فاطمه حسین را از بغلش پایین گذاشت، زینب که انگار خیلی نگران شده بود با باز شدن در هال به سرعت خودش را به هال رساند و زانو زد و حسین را محکم در آغوش گرفت و گریه شدیدش نشان از نگرانی این دخترک مهربان داشت.
فاطمه آه بلندی کشید و رو به زینب گفت: مامان، حواست به بچه باشه و بعد دست روح الله را گرفت و همانطور که به دنبال خودش می کشید گفت: شما هم بیاین داخل اتاق کارتون دارم.
روح الله مثل پسرکی تخس که دنبال مادرش راه افتاده، دنبال فاطمه داخل اتاق شد.
فاطمه روی تخت نشست و به روح الله اشاره کرد کنارش بنشیند، روح الله که مثل آدمی گیج بود،کنار فاطمه قرار گرفت.
فاطمه خیره در چشم های سیاه و مهربان روح الله که روزگاری تمام عشق عالم هستی را در اون جستجو میکرد، شد و گفت: ببین روح الله، من خیلی فکر کردم، میفهمم که ما انسانیم وممکن الخطا و تو هم مستثنی نیستی، خطا کردی، الانم اومدی صادقانه اعتراف کردی، منم به حرمت صداقتت میبخشمت و می خوام زندگی خودم، تو و بچه هامون نپاشه و حفظ کنمش، من فرض می کنم هیچ اتفاقی نیافتاده اما به شرطی بی خیال شراره بشی، گفتی صیغه اش کردی، خوب این راه داره، رهاش کن، صیغه را باطل کن ..
روح الله مثل مجسمه ای سنگی خیره به صورت زیبا و معصوم فاطمه شده بود و حرفی نمیزد.
فاطمه با استیصال دست های روح الله را در دست گرفت و تکان داد و گفت: راه خوبیه مگه نه؟! تو راحت میتوتی بی خیال شراره بشی...بگو که صیغه را باطل می کنی،بگو روح الله...جان من بگوووو
روح الله سرش را پایین انداخت و گفت: نمیشه فاطمه، نمیشه، مگه شراره جا تو و بچه ها را تنگ کرده؟!
اونم زندگیش میکنه مگه تو نگفتی شیعه ها باید زیاد شن،مگه نگفتی باید ده دوازده تا بچه بیاریم حالا بزار دوتا بچه هم سهم شراره بشه...
لرزشی شدید سراسر وجود فاطمه را گرفت و گفت: یعنی تو به خاطر بچه شراره را گرفتی؟ به خاطر دین اسلام و شیعه؟! شراره اگر بچه بیار بود برای داداشت بچه میاورد، بعدم اگر بهانه ات این بود، من خودم حاضرم هر چند تا بچه بخوای برات بیارم، روح الله شراره را ول کن...
روح الله که انگار تبدیل به انسانی با قلبی از سنگ شده بود گفت: نمیشه چون شراره را عقد دائم کردم و الان چون می خواستیم ثبت محضرش کنیم می بایست تو در جریان باشی و از دادگاه نامه برات میومد تا به عنوان همسر اول اجازه عقد زن دوم را بدی ...
با شنیدن این حرف دنیا دور سر فاطمه به چرخش افتاد...
ادامه دارد..
به قلم : ط_حسینی
#کپی_فقط_با_لینک_زیر_و_نام_نویسنده_مورد_رضایت_است.
🆔 @Modafeane_harame_velayat
کپی از رمان و حذف لینک کانال مدافعان حرم ولایت پیگرد الهی در بر دارد.⚠️
مدافعان حرم ولایت
رمان واقعی #تجسم_شیطان۲ #قسمت_ششم 🎬: زرقاط با اشاره به کلید برق، چند لامپ با نورهای خیلی ضعیف که بی
رمان واقعی
#«تجسم_شیطان۲
#قسمت_هفتم 🎬:
شراره در خوابی عمیق فرو رفته بود و بُعد زمان و مکان از دستش خارج شده بود و واقعا نمیدانست چه مدت است که خوابیده ، ناگهان هُرم و گرمایی شدید در فضا پیچید و بوی تعفن عجیبی که تا به حال به مشامش نرسیده بود در هوا پیچید. با اینکه پلک های شراره سنگین بود و هنوز خوابش می آمد از شدت گرما چشمانش را باز کرد و با دیدن شئ ای آتشین،مانند فنر از جا پرید، روبه رویش را نگاه کرد، درست میدید، زنی با چشم های سیاه و درشت و موهای بلند که بلندی اش تا مچپایش میرسید،با بدنی عریان که از روی دو شانه اش چیزی شبیه دو مار که مدام تکان می خوردند روییده بود،به او خیره شده بود. اطراف بدن عریان زن را آتشی تیز در بر گرفته بود، زن تا نگاه شراره را به خود دید خندهٔ کریهی کرد که لرزی عجیب در جان شراره افتاد، زن همانطور که دستان خود را با انگشتان کشیده و ناخن های بلند که انگار مانیکوری شیطانی داشت به طرف شراره دراز کرد.
شراره نگاهش به دست زن بود و ناخوداگاه یاد زنان رنگ و وارنگی افتاد که به ارایشگاه مراجعه می کردند و برای شبیه شدن ناخن انگشتانشان به شکل ناخن های این زن، میلیونی پول خرج می کردند، از این فکر لبخندی روی لبان شراره نشست و ناگهان نگاهش از سرانگشتان زن به پاهای او کشیده شد، پاهایی خوش فرم که به جای انگشت، سُم داشت.
ناخواسته ترسی در وجود شراره که همیشه با این ابلیس ها ارتباط داشت نشست، اما چون خود را در آستانهٔ رسیدن به هدفش میدید، ترسش را بروز نداد.
زن دستش را دارزتر کرد، انگار این موجود می توانست در یک لحظه اعضای بدنش را به دلخواه کوچک و بزرگ کند و تغییر دهد و سپس با لحنی ترسناک گفت: تو می خواستی مرا به استخدام بگیری،پس جلو بیا تا با هم عهد ببندیم و تو باید به تعهداتت عمل کنی و اگر نکتی من تو را به عقوبتی دردناک گرفتار می کنم و در قبال تعهدات تو، من هم هر چه تو خواهی برایت انجام میدهم،قبول؟!
شراره همانطور که آب دهانش را به سختی قورت می داد دست لرزانش را به طرف زن دراز کرد و با تکان دادن سر، حرف آن زن را تایید کرد. دست شراره که به دست زن رسید انگار ذغالی گداخته در دستش بود، دردی جانکاه بر تنش نشست،زن شروع کرد به صحبت کردن: اولین شرطم این است، روح الله را از راه راست منحرف کن، باید او را از خدا دور کنی، تو باید هر ماه زندگی زوج هایی را از هم بپاشی تو باید...
درد و سوزش دست زن که کسی جز ملکه عینه نبود برای شراره قابل تحمل نبود
زن که واقف بود حال شراره دگرگون است ادامه داد: اگر مرد بودی میبایست با من ارتباط بگیری، ارتباطی لذت بخش..اما چون زن هستی باید با مردی که با من ارتباط داشته، ارتباط بگیری حتی اگر شده یک شب، پس به نزد زرقاط برو...
تا این حرف از دهان ملکه عینه بیرون آمد، مارهای روی دوش او، گویی قهقه سردادند و دهانشان باز شد و آتشی سوزنده تر بر صورت شراره نشست.
تحمل این شرایط از توان شراره خارج بود پس همانطور که دستش را از دست ملکه عینه بیرون می کشید به طرف راه پله دوید و فریاد زد: باشه تمام شرایطت را قبول می کنم، تو را به جان پدرت ابلیس دیگر هیچ وقت خودت را به من نشان نده و در حالیکه از ترس می لرزید از پله ها بالا رفت و وارد اتاق رؤیایی که قبلا دیده بود شد و زرقاط را دید که روی تخت در انتظارش نشسته...
ادامه دارد..
به قلم : ط_حسینی
#کپی_فقط_با_لینک_زیر_و_نام_نویسنده_مورد_رضایت_است.
🆔 @Modafeane_harame_velayat
کپی از رمان و حذف لینک کانال مدافعان حرم ولایت پیگرد الهی در بر دارد.⚠️
مدافعان حرم ولایت
💞 #عاشقانه_دو_مدافع 📚 #قسمت_ششم خانم محمدے؟ سرمو
💞 #عاشقانه_دو_مدافع
📚 #قسمت_هفتم
بعد دانشگاه منتظر بودم ڪ سجادے بیاد و حرفشو تموم کنه اما نیومد...
پکرو بی حوصلہ رفتم خونہ
تارسیدم ماماݧ صدام کرد...
اسماااااا
سلام جانم ماما؟
سلام دخترم خستہ نباشے
سلامت باشے ایـݧ و گفتم رفتم طرف اتاقم
ماماݧ دستم و گرفٺ و گفت:
کجا؟ چرا لب و لوچت آویزونہ؟
هیچے خستم
آهاݧ اسماء جاݧ مادر سجادے زنگ
برگشتم سمتش و گفتم خب؟ خب؟
مامان با تعجب گفت:چیہ؟ چرا انقد هولے
کلے خجالت کشیدم و سرمو انداختم پاییـݧ
اخہ ماماݧ ک خبر نداشت از حرف ناتموم سجادے...
گفت ڪ پسرش خیلے اصرار داره دوباره باهم حرف بزنید
مظلومانہ داشتم نگاهش میکردم
گفت اونطورے نگاه نکـݧ
گفتم ک باید با پدرش حرف بزنم
إ ماماݧ پس نظر من چے؟؟
خوب نظرتو رو با هموݧ خب اولے ک گفتے فهمیدم دیگہ
خندیدم و گونشو بوسیدم
وگفتم میشہ قرار بعدیموݧ بیروݧ از خونہ باشه؟
چپ چپ نگاهم کرد و گفت:
خوبہ والاجوون هاے الاݧ دیگہ حیا و خجالت نمیدونـݧ چیہ ما تا اسم خواستگارو جلوموݧ میوردن نمیدونستیم کجا قایم بشیم
دیگہ چیزے نگفتم ورفتم تو اتاق
شب ک بابا اومد ماماݧ باهاش حرف زد
ماماݧ اومد اتاقم چهرش ناراحت بودو گفت
اسماء بابات اصـݧ راضے ب قرار دوباره نیست گفت خوشم نیومده ازشوݧ...
از جام بلند شدم و گفتم چے؟ چرااااااا ؟
ماماݧ چشماش و گرد کرد و با تعجب گفت؟
شوخے کردم دختر چہ خبرتہ
تازه ب خودم اومد لپام قرمز شده بود....
ماماݧ خندید ورفت بہ مادر سجادے خبر بده مث ایـݧ ڪ سجادے هم نظرش رو بیرون از خونہ بود
خلاصہ قرارموݧ شد پنج شنبہ
کلے ب ماماݧ غر زدم ک پنجشنبہ مـݧ باید برم بهشت زهرا ...
اما ماماݧ گفت اونا گفتـݧ و نتونستہ چیزے بگہ...
خلاصہ ک کلے غر زدم و تو دلم ب سجادے بدو بیراه گفتم.....
دیگہ تا اخر هفتہ تو دانشگاه سجادے دورو ورم نیومد
فقط چهارشنبہ ک قصد داشتم بعد دانشگاه برم بهشت زهرا بهم گفت اگہ میشہ نرم ...
ایـݧ از کجا میدونست خدا میدونہ هرچے ک میگذشت کنجکاو تر میشدم
بالاخره پنج شنبہ از راه رسید..
✍ادامه دارد ....
⚠️با مــــــــا همـــــــــــراه باشیـــــــــــــــد👇
🎁 @BEIT_Al_SHOHADA
🇮🇷 @Modafeane_harame_velayat
💜⚜💚⚜💜⚜💚⚜💜
✨ #چنـد_دقـیقـہ_دلـت_را_آرام_کن
✍ سیـد مهـدے بـنـے هـاشـمـے
🌹 #قسـمـت_هـفـتـم
ولی دریغ که اصلا نگاهی به سمت خواهرها نمیکرد😑
پشت سرشون رفتیم و وقتی نزدیک باب الجواد که شدیم آقاسید شروع کرد به مداحی🗣 کردن. (اوجه بهشته حرم امام رضا/زایرات اینجا تو جنان دیده میشن/مهمونات امشب همه بخشیده میشن)
نمیدونم چرا ولی بی اختیار اشکم😢 در اومد
سمانه تعجب کرده بود😯
-ریحانه حالت خوبه؟!
-اره چیزیم نیست
یواش یواش وارد صحن شدیم. وقتی گنبد رو برای اولین بار دیدم یجوری شدم.فضای حرم برام خیلی لطیف بود.🌸
همراه سمانه وارد حرم شدیم.
بعضی چیزها برام عجیب بود.😧
-سمی اونجا چه خبره؟!
-کجا؟! اونجا؟! ضریحه دیگه
-خوب میدونم ولی انگار یه جوریه؟! چرا همدیگه رو هل میدن؟!
-میخوان دستشون به ضریح بخوره
-یعنی هر کی اونجا دست بزنه حاجت میگیره؟!
هرکی اونجا دست بزنه که نه ولی اعتقاد دارن اونجا چون محل زیارت فرشته ها👼 و امامهاست متبرکه و بهش دست میزنن و زیارت میکنن.
-یعنی اگه ما الان دست نزنیم زیارت نکردیم؟!
-چرا عزیزم. مهم خوندن زیارت نامه📖 و...هست
سمانه یه زیارت نامه هم به من داد و گفت تو هم بخون.
-اخه من که زیاد عربی خوندن بلد نیستم😞
پس من میخونم و تو هم باهام تکرار کن ،حیفه تا اینجا اومدی زیارت نامه نخونی.
و سمانه شروع کرد با صدای آرامش بخشش زیارت نامه خوندن و من گوش دادم.
بعد زیارت تو صحن انقلاب نشستیم و سمانه مشغول نماز خوندن که یاد اون روز توی جاده🛣 افتادم و گفتم:
-سمانه؟!
-جان سمانه
-یه چی بگم بهم نمیخندی؟!
-نه عزیزم.چرا بخندم
-چرا شما نماز میخونید؟!
-عزیزم نماز خوندن واجبه و دستور خداست ولی یکی از دلایلش ارامش دادنه به خود آدمه.👌
-یعنی تو نماز میخونی واقعا آروم میشی؟!
-دروغ چرا...همیشه که نه. ولی هروقت با دلم نماز میخونم واقعا آروم میشم.هر وقتم که غم دارم هم که تو سجده بعد نماز با خدا درد و دل میکنم و سبک میشم..
-اوهوم..میدونی سمی من نماز خوندنو تو بچگی از مامان بزرگم یاد گرفته بودم..ولی چون تو خونه ما کسی نمیخوند دیگه کم کم فراموش کردم😩
بیچاره مامان بزرگم تا حالا مشهد نیومده بود و آرزوشو داشت.😔
میشه دو رکعت نماز برای مامان بزرگم بخونی؟!
-چرا نمیشه...ولی روحش بیشتر خوشحال میشه ها وقتی خودت بخونی
-میخوام بخونم ولی..
-ولی نداره که.اینهمه راه اومدی بعد یه نماز نمیخوای بخونی؟؟
ادامه دارد...🍃
⚠️با مــــــــا همـــــــــــراه باشیـــــــــــــــد👇
🎁 @BEIT_Al_SHOHADA
🇮🇷 @Modafeane_harame_velayat
🔴جهت دسترسی به قسمتهای قبل
لطفا گزینه زیر را انتخاب کنید وبا فلش رو به بالا قسمتهای قبلی را به راحتی پیدا کنید
#چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن
❤ بسم رب الشهدا❤
#داستان_عاشقانه_مذهبی
#قسمت_هفتم
#معامله_با_خدا_در_ازدواج
💞همه چیز به سرعت پیش رفت، آنقدر که مدت زمان بین آشنایی و جشن نامزدی فقط 14 روز طول کشید‼️
با سختگیری که داشتم، برنامه همیشگیام برای عقد دائم حداقل یک سال، یک سال و نیم بود.
🌟این مدت زمان را برای این میخواستم که حتماً با فرد مقابلم بهطور کامل آشنا شوم. بعد از چندین جلسه توافق بر این شد که مراسم نامزدی برگزار گردد.
💟29بهمن صیغه محرمیت خوانده شد. اولین جایی که بعد محرمیت رفتیم لواسان بود.
💐بعد از آن با خنده و شوخی به امین گفتم:
«شما هر جا خواستگاری رفتید دسته گل به این بزرگی میبردی که جواب مثبت بشنوی؟»
گفت:«من اولینبار است به خواستگاری آمدهام!»
🌹راست میگفت،هم امین و هم من به نحوی با خدا معامله کرده بودیم!
هر کس را که به امین معرفی میکردند نمیپذیرفت.
🏠جالب اینجاست که هر دومان حداقل 8 سال در بلوکهای روبهروی هم زندگی میکردیم اما اصلاً یکدیگر را ندیده بودیم.
❗️حتی آنقدر امین سختگیر بود که وقتی هم قرار شد به خواستگاری بیایند خواهر امین گفته بود داداش با این همه سخت گیری ممکن است دختر را نپسندد که در این صورت خیلی بد میشود.
🍃با این حال این امین مغرور و سختگیر، بعد خواستگاری به مادرش میگفت تماس بگیرد تا از جواب مطمئن شوید
ادامه دارد....
⚠️با مــــــــا همـــــــــــراه باشیـــــــــــــــد👇
🎁 @BEIT_Al_SHOHADA
🇮🇷 @Modafeane_harame_velayat
🔴جهت دسترسی به قسمتهای قبل
لطفا گزینه زیر را انتخاب کنید وبا فلش رو به بالا قسمتهای قبلی را به راحتی پیدا کنید.
#داستان_واقعی_شهید_امین_کریمی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
😈شیطان شناسی #قسمت_هفتم
🔺منیت=شیطان
🎤استاد امینی خواه
✨با مــــــــا همـــــــــــراه باشیـــــــــــــــد👇
💫 @Beit_al_Shohada
🇮🇷 @Modafeane_harame_velayat
✨أللَّھُـمَ؏َـجِّـلْلِوَلیِڪْألْـفَـرَج✨