eitaa logo
مدافعان حرم 🇮🇷
33.7هزار دنبال‌کننده
30.7هزار عکس
12.5هزار ویدیو
291 فایل
اینجا قراره که فقط از شهدا درس زندگی بگیریم♥ مطمئن باشین شهدا دعوتتون کردن💌 تاسیس 16اسفند96 ارتباط👇 @Soleimaniam5 https://gkite.ir/es/9987697 تبلیغ👇 https://eitaa.com/joinchat/2294677581C1095782f6c عنایات شهدا👇 https://eitaa.com/shahiidaneh
مشاهده در ایتا
دانلود
💔🍂🍂 🕊پـــاڪـ نگـهشــان دار، را مےگـــویـــم؛ این چشـم ها ،فرش زیــر پاے است💔👌 نگهشـــان دار...‼️🕊 @modafeaneharaam
#طنـــزجبـــهه👌❤️ به سبــــڪ #مدافـــعاݩ‌حــــرم😂👇 #رفیق‌خآص ببیـن‌رفیـ♡ـق ^•^یــه‌بـاردیگـه‌بـگـۍ↷ من‌زودٺرازٺـوشهیــدمیشم؛ 🙌ـخـودم‌میـزنـم‌نـفلـه‌ٺ‌میڪنما:/ .😂😂 #رفاقـٺ‌تاشهـادٺ✌️💔 @modafeaneharaam
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بازی فـوتبال داعـــ👹ـــش با بریـده....😭😭 شهدا شرمنده‌ایم 😔 فراموش نکنیم هنوز هم کسانی هستند که جان خود را کف دست گرفته و برای حفظ جان ما می‌جنگند 😔💔 @Modafeaneharaam
لباس گرم ❄️زمستان بود. جایی که بودند هوا به شدت سرد بود و برف زیادی می بارید🌨. خیلی سرمایی بود. کلی لباس گرم با خودش برد. از کلاه و شال گرفته تا جوراب و کاپشن. اما توی تمام عکس هایی که برایم می فرستاد، لباس درست و حسابی تنش نبود.😳 می پرسیدم: چرا خوب لباس نمی پوشی؟ خدای نکرده سرما می خوری.😪 جواب می داد: می پوشم. حواسم هست.😊 ❄️مرخصی که آمد، گفت برایم لباس گرم بگذار. هر چقدر که می توانی. پرسیدم: پس آن لباس هایی که با خودت بردی چه؟ گفت: بچه هایی رو دیدم که پدرانشون رو در جنگ از دست داده بودند و توی برف و سرما ❄️ کار می کردند آن هم بدون لباس گرم😔. همه لباس های گرمم را به آن ها دادم. دلم طاقت نیاورد من احساس سرما نکنم ولی اون ها از سرما بلرزند... شهیـد مدافـع حـرم حجـت الاسلام محمـد پورهنگ🌹🍃 @modafeaneharaam
4_6030471152617391546.m4a
6.42M
سوره‌ے ضحی🌺🍃 با صداے شهیــد قـارے محسن حاجی حسنـے👌🌹🍃
🔴آخرین لحظه خدا حافظی #شهیدمنا_حاج_محسن_حسنی_کارگر #حافظ_قرآن شادی روحشون صلوات❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
برخورد آیت الله خامنه ای با یک دوست دختر و پسر‼️‼️ به گزارش تپلک به نقل از سیما فان-سیمافان ، یکی از محافظان مقام معظم رهبری در خاطره ای گفت👇 یک روز که مقام معظم رهبری به کوههای اطراف تهران برای کوه پیمایی رفته بودند، با دختر و پسری دانشجو برخورد می کنند که به لحاظ ظاهری وضع  نامناسبی داشتند.😓 آنها به یک باره در مقابل گروه ما قرار گرفتند و فرصت جمع و جور کردن و رسیدگی به وضع ظاهری خودشان نداشتند از رفتار آنها مشخص بود که خیلی ترسیده بودند واینگونه به نظر می رسید که آنها تصور می کردند که الآن آقا دستور دستگیری آنها را فورا صادر خواهد کرد😨. ولی برخلاف تصور آنها آقا با آنها سلام و علیک گرمی کرد☺️و پرسید که شما زن و شوهر هستید؟(البته آقا می دانست)؛  آن پسر وقتی با خلق زیبای آقا مواجه شد، واقعیت را گفت؛ و جواب داد خیر من و این دختر دوست هستیم.  آقا ابتدا درباره ورزش و مزایای آن با آنها صحبت کرد و بعد فرمود : بد نیست صیغه محرمیتی هم در میان شما برقرار شود و شما با هم ازدواج کنید💍. آقا به آنها پیشنهاد داد که اگر مایل بودید در فلان تاریخ بیائید، ومن هم آمادگی دارم که شخصاً خطبه عقد شما را بخوانم🌹 آن دو خداحافظی کردند و طبق قرار ، همراه خانواده خود در همان تاریخ به محضر ایشان رسیدند✨❤️ آقا هم خطبه عقد آن دو را جاری کردند😍 با برخورد کریمانه ایشان این دو جوان مسیر زندگی خود را تغییر دادند آن دختر غیر محجبه به یک دختر محجبه و معنوی و آن پسر دانشجو هم به یک جوان مذهبی مبدل شدند.🌸🌸 (منبع: نشریه ماه تمام ،شماره ۳،ص۱۷). در این جاست که تفاوت ها معلوم می شود !☝️ @Modafeaneharaam
صحـن بی‌بی زینبه رویای پروازم🕊🕊🕊 با درد جـدایی میسوزم و میسازم💔💔💔 @modafeaneharaam
ﻳﻪ ﺭﻭﺯ ﺳﯿﺪ مصطفی ﺩﺍﺷﺖ ﺑﺮﺍﯼ ﻓﺮﺳﺘﺎﺩﻥ ﻣﺎ ﺑﻪ ﻣﻨﻄﻘﻪ توضیح ﻣﻴﺪﺍﺩ...👀 ﺍﻭﻥ ﺭﻭﺯ ﻣﻦ ﺧﯿﻠﯽ ﺧﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩﻡ، ﺷﺐ ﻗﺒﻠﺶ ﻫﻢ ﻧﺨﻮﺍﺑﯿﺪﻩ ﺑﻮﺩﻡ...😓 ﺍﻭﻥ ﺭﻭﺯ ﺍﺻﻼ ﺑﻪ ﺣﺮﻓﺎﯼ ﺳﯿﺪ ﮔﻮﺵ ﻧﮑﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩﻡ.🙁ﺁﻣﺎﺩﻩ ﺷﺪﯾﻢ ﮐﻪ ﺑﺮﯾﻢ، ﺩﯾﺪﻡ ﺍﺳﻤﻢ ﻧﯿﺴﺖ ﺗﻮ ﻟﻴﺴﺖ ﺍﻓﺮﺍﺩﯼ ﮐﻪ ﺳﯿﺪ ﻣﻴﺨﻮﺍﺳﺖ ﺑﻔﺮﺳﺘﻪ...ﺧﯿﻠﯽ ﺗﺮﺳﯿﺪﻩ ﺑﻮﺩﻡ؛😨 ﻓﮑﺮ ﮐﺮﺩﻡ ﺍﺯ ﻣﻦ ﻧﺎﺭﺍﺣﺖ ﺷﺪﻩ ﮐﻪ ﺣﻮﺍﺳﻢ ﻧﺒﻮﺩ. ﺭﻓﺘﻢ ﺑﻬﺸﻮﻥ ﮔﻔﺘﻢ:ﺳﯿﺪ ﻣﻨﻮ ﻧﻤﯿﻔﺮﺳﺘﯽ؟ ﮔﻔﺖ: «ﻭﺍﺳﻪ ﺷﻤﺎ ﻳﻪ ﻣﺎﻣﻮﺭﯾﺖ ﺧﺎﺹ ﺩﺭ ﻧﻈﺮ ﮔﺮﻓﺘﻢ.☺️ ﮔﻔﺖ: «ﭘﺲ ﻓﺮﺩﺍ ﻳﻪ ﻣﺎﻣﻮﺭﯾﺖ ﺧﺎﺹ ﺑﻬﺘﻮﻥ ﻣﯿﺪﻡ.» ﺧﯿﺎﻟﻢ ﺭﺍﺣﺖ ﺷﺪ. ﺭﻓﺘﻢ ﮐﺎﻣﻞ ﺍﺳﺘﺮﺍﺣﺖ ﮐﺮﺩﻡ. 🍃 ﺩﻭ ﺭﻭﺯ ﺷﺪ. ﺑﻪ ﺳﯿﺪ ﮔﻔﺘﻢ: «ﺳﯿﺪ ﺟﺎﻥ، ﻣﺎﻣﻮﺭﯾﺖ ﺧﺎﺹ ﭼﯽ ﺑﻮﺩ؟»  ﮔﻔﺖ: «ﺧﻮﺏ ﺍﺳﺘﺮﺍﺣﺖ ﮐﺮﺩﯼ؟» ﮔﻔﺘﻢ: «ﺁﺭﻩ»😊 ﮔﻔﺖ: «ﻣﻴﺪﻭﻧﺴﺘﻢ ﺧﺴﺘﻪ ﺍﯼ. ﺍﮔﻪ ﺑﻬﺖ ﻣﯿﮕﻔﺘﻢ ﺑﺮﻭ ﺑﮕﯿﺮ ﺑﺨﻮﺍﺏ ﯾﺎ ﺍﻭﻥ ﺭﻭﺯ ﺑﻬﺖ ﻣﯿﮕﻔﺘﻢ ﭼﺮﺍ ﺣﻮﺍﺳﺖ ﻧﯿﺴﺖ ﻧﺎﺭﺍﺣﺖ ﻣﯿﺸﯽ، ﺩﻟﺖ ﻣﯿﺸﮑﻨﻪ. ﮔﻔﺘﻢ ﺍﯾﻨﺠﻮﺭﯼ ﺑﻬﺖ ﺑﮕﻢ ﺗﺎ ﺑﺎ ﺧﯿﺎﻝ ﺭﺍﺣﺖ ﺍﺳﺘﺮﺍﺣﺖ ﮐﻨﯽ.☺️ ﺣﺎﻻ ﻣﺎﻣﻮﺭﯾﺖ ﺧﺎﺹ! ﭼﻨﺪ ﻣﺎﻫﻪ ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﻩ ﺳﺮ ﻧﺰﺩﯼ؛ ﺑﺮﻭ ﺳﺮ ﺑﺰﻥ ﻭ ﺑﯿﺎ☺️🍃 ﻭﺍﻗﻌﺎ ﺟﺎ ﺧﻮﺭﺩﻡ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺣﺮﻑ ﺳﯿﺪ؛ ﺧﯿﻠﯽ ﻣﻬﺮﺑﻮﻥ ﺑﻮﺩ، ﺧﯿﻠﯽ😍ﻭﺍﻗﻌﺎ ﺑﺎ ﻫﻤﻪ ﺩﻭﺳﺖ ﺑﻮﺩ. ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺗﺬﮐﺮ ﻣﺴﺘﻘﯿﻢ ﻧﻤﻴﺪﺍﺩ. ﻫﺮ ﮐﯽ ﺟﺎﯼ ﺳﯿﺪ ﺑﻮﺩ، ﺍﻭﻥ ﺭﻭﺯ ﺩﻋﻮﺍﻡ ‌ﻣﯿﮑﺮﺩ..... خاطره از یکی از نیروهای شهید سید مصطفی صدر زاده @modafeaneharaam
مدافعان حرم 🇮🇷
داستان تحـول یکی از اعضا👇 در دو قسمت
به نام پدید آورنده حضرت مادر😇 داستان ما درمورد یه دختر خانم 15ساله😁😈👻یکمی شیطونه که دوره متوسطه رو توی خوابگاه 😐به سر میبرد. اما یکم براش خسته کننده بود که یه دختر یکم شلخته😷😹😼 شیطون بخواد سر ساعت کاراشو انجام بده . تایکم گذشت و اینا بس که گریه و زاری کرد😭بالاخره راضی کرد خانوادرو که مدرسشو انتقال بدن🙃.مدرسشو انتقال دادن و رفت یه مدرسه نزدیک روزانه . 😈بالاخره به آرزوش رسید . روزاول تو اون مدرسه رسید دوستای دیگشم تو مدرسه بودن خلاصه وارد حیاط مدرسه شد. بادختری روبرو شد به نام لیلا 😍یه دختر یکمی تپل و بانمک . 😑😶😐اما یکم بد بد نگا میکردن .ولی دلیل نامعلوم بود . روز اول بایه اردو شروع شد تو یه پژوهش سرا .براآشنایی بد نبود کم کم آشناشدبابچه ها و بالیلا حسابی گرم گرفت .😊😉 خب یه موضوع دیگم بود که دختر داستان ما رک و یه رو زبون بود حرفشو قورت نمیداداصلا😁😁😬😬. یه دختر دیگم تو کلاس بود به اسم سعیده بایه قد نسبت به بقیه بلند 😬 راسیتش سعیده خانم ازخود اصفهان اومده بود یکم ادعاش میشد .گنده گویی میکرد😼. یه روزم دعواشون شد واشک سعیده رو درآورد .اما بعد یه موضوعی رو فهمید که سعیده بچه طلاقه😔😔😔😔😭راسیتش رواین موضوع یکم که نه خیلی پشیمون شد. دنبال راه حل بود تاکه گذشت وکم کم باسعیده هم صمیمی شد😍 وباهم حسابی جورشده بودن . دختر داستان ما درس خونم بود اما وقتی مدرسش عوض شد معدلش از18وخورده ایی اومد16😞. اینم ماجرا ها داره . فاطمه .لیلا.سعیده.😈😈😈✌️شده بودن یه اکیپ 😂. وای وای وای 😂یه اسمیم داشت اکیپشون . ام الفساد😈👻 ام الفساد اسم اکیپشون بود😂😂😂 خدامیدونه که چه شیطونیایی که نمیکردن ازارایش تو مدرسه بگیر تا گوشی بردن پیچوندن کلاس و رفتن تو حیاط 😂. خلاصه روزا به بطالت میگذشت . ازشکایت معلما سر کلاس تا شکایت از حجاب . 😂یه باری بود به دلایلی یه معلم دینی مرد چندوقتی اومد سر کلاسشون😈 وای که ام الفسادیون چه تیکه هایی که نمیپروندن بش .😐 خلاصه یه بارم لیلا فیلم عروسی داییشو اورد تو مدرسه که ببینیم چی پوشیده😂😂😂واویلا مدیر فهمید خلاصه اونم مثل بقیه گذشت . اما دوران خوبی بود .ودوسال گذشت😭حالا دیگه وقت جدایی بود .😔. اما ارتباط داشتیم بازم تا اینکه رفت دبیرستان و انتخاب رشته کرد . رفت رشته خیاطی دختر داستان ما👗👕. خلاصه اونجا بعد از دوسال دوستای مدرسه گذشتشو دید😍 وای مرجان 😂الان دیگه واویلا تر بود . سال تحصیلی شروع شد یکم اروم تر شده بود چون یه سال بزرگ تر شده بود😇الان 16سالش بود . اما شیطنت هاشو مگه میشد که ترک کنه . اما یه دبیر خیاطی داشتن کع خیلی هواشو داشت .ومهربون بود😇😇😇😇😍. یه زن مومن و باحال و خوب خلاصه بازم افت تحصیلی😁😬😅😅 .زنگای ورزش بزن و برقص وای وای زنگای نماز دیونه بازی .فرار کردن از کلاس با کلی التماس از دبیر پرورشی برای کارای الکی .😉😉😉 خلاصه شیطونی 😈ها بدتر ادامه داشت . چهارشنبه هاکه عروسیمون بود😜😂😂😂😂وای ساعت یازده تعطیل میشدیم میرفتیم توی دستشویی و ارایشو واینا💅😻. یواشکی از مدرسه میرفتیم بیرون و مقصد پارک بود میرفتیم و یکم دیوونه بازی بعدم خونه خلاصه دیوونه بازیا ادامه داشت .😷🤕😂😂😁😁😁😬😬😬😀😁😃😄🙃😊😇😆😆