#خاطرات_شهدا
لباسهای خیس بہ تنمون سنگینے مےڪرد ...😞
ستون گردان پایین ارتفاع زیر پای عراقےها بود . همهمہ ے بسیجےها میان رعد و برق و شر شر باران🌧 گم شده بود ...
حالا گونےهایـے رو ڪہ عراقےها پلہ وار زیر ڪوه چیده بودند از گل و لاے لیز شده بود و اسباب دردسر ...😣 بچہ ها از ڪت و ڪول هم بالا مےرفتند ڪہ از شر باران خلاص بشند و خودشان را بہ داخل غار بزرگ زیر قلہ برسونند .
انگار یہ گونے ،جنسش با بقیہ فرق داشت . لیز و سُر نبود ...🤔
بسیجےها پا روش ڪہ مےگذاشتند ، مے پریدند اون ور آب و بعد داخل غار . اما گونے هر از گاهی تڪون میخورد !!😳
شاید اون شب هیچ بسیجےاے نفهمید ڪہ علے آقا ، فرمانده شون پلہ شده بود براے بقیہ ... 😔یڪے دو نفر هم ڪہ متوجه شدیم ، دم غار ، اشڪهامون با بارون قاطے شده بود .😭💚
🌷🍃🌷
@modafeaneharaam
🌹🌹🌹🌹🌹
داستان پسرک فلافل فروش🌹
#قسمت_بیست_وچهارم
#ساكن_نجف
ميگفت: آدمي كه ساكن نجف شده نميتواند جاي ديگري برود. شما
نميدانيد زندگي در كنار مولا چه لذتي دارد.😍
هادي آنچنان از زندگي در نجف ميگفت كه ما فكر ميكرديم در
بهترين هتلها اقامت دارد!
اما لذتي كه به آن اشاره ميكرد چيز ديگري بود. هادي آنچنان غرق در
معنويات نجف شده بود كه نميتوانست چند روز زندگي در تهران را تحمل
كند.
در مدتي كه تهران بود در مسجد و پايگاه بسيج حضور ميافت. هنگام
حضور در تهران احساس راحتي نميكرد!
يك بار پرسيدم از چيزي ناراحتي!؟ چرا اينقدر گرفتهاي؟
گفت: خيلي از وضعيت حجاب خانمها توي تهران ناراحتم😔😔😔.
وقتي آدم
توي كوچه راه ميره، نميتونه سرش رو بالا بگيره.😔
بعد گفت: يه نگاه حرام آدم رو خيلي عقب مياندازه. اما در نجف اين
مسائل نيست. شرايط براي زندگي معنوي خيلي مهياست.
هادي را كه ميديدم، ياد بسيجيهاي دوران جنگ ميافتادم. آنها هم
وقتي از جبهه بر ميگشتند، علاقهاي به ماندن در شهر نداشتند. ميخواستند
دوباره به جبهه برگردند.
البته تفاوت حجاب زنان آن موقع با حالا قابل گفتن نيست!
خوب به ياد دارم از زماني که هادي در نجف ساکن شد، به اعمال و
رفتارش خيلي دقت ميكرد.👌
شروع كرده بود برخي رياضتهاي شرعي را انجام ميداد. مراقب بود كه
كارهاي مكروه نيز انجام ندهد.👌
وقتي در نجف ساکن بود، بيشتر شبهاي جمعه با ما تماس ميگرفت. اما
در ماههاي آخر خيلي تماسش را کم کرد. عقيدهي من اين است که ايشان
ميخواست خود را از تعلقات دنيا جدا کند.
شماره تلفن همراه خود را هم عوض کرد. ميخواست دلبستگي به دنيا
نداشته باشد.🍃
ميگفت شماره را عوض کردم که رفقا تماس نگيرند. ميخواهم از حال
و هواي اينجا خارج نشوم.
خواهرش ميگفت: هادي براي اينكه ما ناراحت نشويم هيچ وقت نميگفت
در نجف سختي کشيده، هميشه طوري براي ما از اوضاعش تعريف ميکرد
که انگار هيچ مشکلي ندارد.
فقط از لذت حضور در نجف و معنويات آنجا ميگفت. آرزو ميكرد كه
روزي همه با هم به نجف برويم.
يک بار در خانه از ما پرسيد: چطور بايد ماکاروني درست کنم؟ ما هم
يادش داديم.
طوري به ما نشان داد که آنجا خيلي راحت است، فقط مانده كه براي
دوستان طلبهاش ماكاروني درست كند.
شرايطش را به گونهاي توضيح ميداد که خيال ما راحت باشد.
هميشه اوضاع درس خواندن و طلبگياش را در نجف آرام توصيف
ميکرد.
وقتي به تهران ميآمد، آنقدر دلش براي نجف تنگ ميشد❤️ و براي
بازگشت لحظهشماري ميکرد كه تعجب ميكرديم. فکر هم نميکرديم
آنجا شرايط سختي داشته باشد.
هادي آنقدر زندگي در نجف را دوست داشت كه ميگفت: بياييد همه
برويم آنجا زندگي کنيم. آنجا به آدم آرامش واقعي ميدهد. ميگفت قلب
آدم در نجف يک جور ديگر ميشود.
بعضي وقتها زنگ ميزد ميگفت حرم هستم، گوشي را نگه ميداشت
تا به حضرت علي سلام بدهيم✋.
او طوري با ما حرف ميزد که دلواپسيهاي ما برطرف و خيالمان آسوده
ميشد.
ً اصلا فکر نميکرديم شرايط هادي به گونهاي باشد كه سختي بكشد.
فکر ميکردم هادي چند سال ديگر ميايد ايران و ما با يک طلبه با لباس
روحانيت مواجه ميشويم، با همان محاسن و لبخند هميشگياش.🙂
تقدیم به عمه جان نموده جان را
تا فتح کنند قلّۀ ایمان را🍃
خون شهدای مازنی خواهد شست
از لوث وجود کفر، خان طومان را💪
این بار ز مرز و بوم احساسی ها
پرپر شده اند لاله عباسی ها😔
میراث صلابت خزر را بردند
مشتاقی و کابلی و بلباسی ها🍃🌺🍃