eitaa logo
مدافعان حرم 🇮🇷
31.6هزار دنبال‌کننده
33.7هزار عکس
15هزار ویدیو
322 فایل
اینجا قراره که فقط از شهدا درس زندگی بگیریم♥ مطمئن باشین شهدا دعوتتون کردن💌 تاسیس 16اسفند96 ارتباط👇 @Soleimaniam5 https://gkite.ir/es/9987697 تبلیغ👇 https://eitaa.com/joinchat/2294677581C1095782f6c عنایات شهدا👇 https://eitaa.com/shahiidaneh
مشاهده در ایتا
دانلود
📜وصیت نامه شهید احمد کشوری بی تفاوتے را از خود دور كنید، در مقابل حرف هاے منحرف بی تفاوت نباشید، فرزندانتان را آگاه كنید و تشویق به فعالیت در راه الله كنید‌. @Modafeaneharaam
📸 بانوی نخبه‌ای که به‌خاطر حجاب در بایکوت خبری است @Modafeaneharaam
5.89M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎬 استاد 📝 بیعت می‌کنیم 👥 امسال باتوجه به شرایط کرونایی کشور و با رعایت پروتکل‌های بهداشتی در اجتماع مردمی با امام عصر (شنبه ۲۴ مهر) در هفت شهر تهران، شیراز، اصفهان، مشهد، اهواز، بیرجند، کرمان که در ساعت ۱۵:۰۰ برگزار می‌شود، شرکت می‌کنیم تا با امام زمان تجدید کنیم و همدل و هم صدا از او بخواهیم تا به نجات جهان برخیزد. 🕌 اطلاعات بیشتر به زودی منتشر می‌شود @Modafeaneharaam
📌 ماجرای یک ناهار مخصوص با سردار سلیمانی 🔺رزمنده مدافع حرم «سیدمجتبی حسینی» برادر شهید سیداحمد حسینی خاطره‌ای از دیدار رزمندگان لشکر فاطمیون با سردارشهید حاج قاسم سلیمانی اشاره کرده و می‌گوید: سال 97 در منطقه جنگی بوکمال خاک سوریه نزدیک مرز عراق، رزمنده‌های فاطمیون به دلیل جنگ چند روزه رو در رو با تکفیری‌ها از نظر جسمی و روحی خسته شده بودند و از طرفی هم مهمات درحال تمام شدن بود، فرمانده عملیات خیلی تلاش می‌کرد که روحیه رزمنده‌ها حفظ شود و از پشت خط هم برای نیروهای پشتیبانی تقاضای کمک کرده بود گویا این خبر به حاج قاسم می‌رسد که رزمنده‌های فاطمیون در منطقه جنگی منتظر کمک هستند. حاج قاسم و یکی از همراهانشان به سمت منطقه حرکت کردند و سرزده خودشان را به رزمنده‌ها ‌رساندند. در این لحظه رزمنده‌ها با اشتیاق بهم خبر دادند که حاج قاسم به منطقه آمده است، همگی دور حاجی حلقه زدیم و ایشان برایمان صحبت کردند. 🔺رزمندگانی که قبلاً ملاقات با حاج قاسم داشتند به ما گفته بودند که ایشان به قدری انسان خدایی است که وقتی به چهره دلنشین‌شان نگاه کنید، آرام می‌شوید و قوت می‌گیرید. وقتی که سردار برای ما صحبت کردند، صدایشان نگرانی و غم را از ما دور کرد. با اینکه ایشان فرمانده کل سپاه قدس بودند، با رزمنده‌های فاطمیون روی زمین خاکی نشستند و ناهار با بچه‌ها تخم‌مرغ خوردند. حاج قاسم بدون بادیگارد بین بچه‌ها بود و با تک‌تک شان دیده‌بوسی می‌کرد با اینکه برای اولین بار ایشان را می‌دیدیم انگار سال‌های سال می‌شناختیم‌شان. 🔺حاج قاسم کمتر یک ساعت با بچه‌ها بودند، اما در همین مدت به قدری تشویق کردند و روحیه دادند که ما آماده رزم دوباره با تکفیری‌ها شدیم. حاج قاسم بعد از این دیدار راهی عملیات دیگری شدند و هر کدام از ما در حال خودمان به عکس یادگاری با ایشان و نوع رفتارشان که بعضی را به اسم صدا می‌زدند، فکر می‌کردیم. برخی از رزمنده‌ها هم قلم و کاغذ برداشته بودند و این ملاقات را یادداشت می‌کردند. @Modafeaneharaam
CQACAgQAAx0CUyYOlAACIeBhYuO7mAWyLkZsU9lZPWd6MOpJtwACVhMAAli6AVN6S_k9cPnsoSEE.mp3
زمان: حجم: 10.19M
🎙#پادکست 🔸چقدر حاضریم برای خدا و دینمان زحمت بکشیم؟! @Modafeaneharaam
4.11M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
«سلفی با یه قهرمان زیر باران هر چقدر هم که سخت باشه، ارزش داره»‌ ‌ 🔺ویدئو مربوط به استقبال مردم از حسن یزدانی است @Modafeaneharaam
◼️ پدر شهید مدافع حرم فاطمیون «نورمحمد حیدری» به فرزند شهیدش پیوست کربلایی سلمان حیدری پدر شهید «نورمحمد حیدری» دار فانی را بدرود گفت و به ملکوت اعلی پیوست. مرکز رسانه فاطمیون، مصیبت وارده را به خانواده محترم حیدری تسلیت و تعزیت عرض می‌نماید. شهید نورمحمد حیدری متولد 1357 اعزامی از تهران بود که در راه دفاع از حریم اسلام و مسلمین، در آخرین روز از فروردین 1394 در منطقه بصری الحریر سوریه به شهادت رسید. @Modafeaneharaam
🌺 هدیه‌ی امام سجاد(ع)؛ در روز شهادت امام سجاد(ع)شهید شد روز عاشورا آنقدر گریه کردم‌که بیهوش شدم. آقایی اومد سمتم و یه بچه گذاشت توی آغوشم و فرمود: بزرگش کن. گفتم: من خودم بچه زیاد دارم ، وقت ندارم. فرمودند: واسه علی‌اصغرِ امام حسین(ع) هم وقت نداری؟ داشت ازم دور می‌شد،که پرسیدم: آقا شما کی هستین؟ برگشتند و فرمودند: امام سجاد (ع) .... علی‌اصغر روز میلاد امام ‌سجاد(ع) به دنیا اومد. و روز شهادت امام سجاد (ع) ، در حال خدمت توی تیپ امام سجاد (ع) به شهادت رسید... 🌹خاطره‌ای از زندگی شهید علی‌اصغر اتحادی 📚منبع: کتاب حدیث عشق، صفحه ۱۳ @Modafeaneharaam
📸آیین گل آرایی ضریح مطهر رضوی همزمان با سوم ربیع الاول @Modafeaneharaam
💢زاده ماه محرم بود و خود را نذر امام حسین (ع) می‌دانست/ مادر مهدی حسرت وداع در دلش ماند وقتی شرایط دانشکده افسری کابل را دید، از ادامه تحصیل انصراف داد و راهی دیگر را برگزید. راهی که از ایران تا سوریه امتداد داشت و در نهایت شهر «تدمر» سکوی پرش آرزویش شد. مصاحبه خبرنگار فارس با خواهر شهیدان اخلاقی را در لینک زیر بخوانید؛ دو برادر که در دفاع از حرم پرپر شدند: 👉🏼 fna.ir/49ohk @Modafeaneharaam
CQACAgQAAx0CUyYOlAACIeZhYxwI-gJWlyYSuVFcmDunslMeywACPg4AAubEEFN26tRwBOyaMiEE.mp3
زمان: حجم: 1M
🎙 کفاره دل شکستن #کلیپ_تصویری #دکتررفیعی @Modafeaneharaam
مدافعان حرم 🇮🇷
✍️ #دمشق_شهرِ_عشق #قسمت_بیست_و_یکم 💠 کنار حوض میان حیاط صورتم را شست، در آغوشش مرا تا اتاق کشاند و
✍️ 💠 نگاهش می‌درخشید و دیگر نمی‌خواست احساسش را پنهان کند که به میدان زد :«از دیشب یه لحظه نتونستم بخوابم، فقط می‌خوام ازتون مراقبت کنم، حالا بذارم برید؟» دلم لرزید و پای رفتنم دل او را بیشتر لرزانده بود که نفسش در سینه ماند و صدایش به سختی شنیده شد :«من فقط می‌خواستم بدونم چه احساسی به دارید، همین!» 💠 باورم نمی‌شد با اینهمه بخواهد به حریم من و سعد وارد شود که پیشانی‌ام از شرم نم زد و او بی‌توجه به رنجش چشمانم نجوا کرد :«می‌ترسیدم هنوز دوسش داشته باشید!» احساس ته‌نشین شده در صدایش تنم را لرزاند، در برابر چشمانی که گمان می‌کردم هوایی‌ام شده‌اند، شالم را جلوتر کشیدم تا صورتم کمتر پیدا باشد. 💠 انگار دیگر در این خانه هم امنیتی نبود و باید فرار می‌کردم که با خبرش خانه خیالم را به هم ریخت :«صبح موقع نماز سیدحسن باهام تماس گرفت. گفت دیشب بچه‌ها خروجی به سمت حمص یه جنازه پیدا کردن.» با هر کلمه نفسش بیشتر در سینه فرو می‌رفت و من سخت‌تر صدایش را می‌شنیدم که دیگر زبانش به سختی تکان می‌خورد :«من رفتم دیدمش، اما مطمئن نیستم!» 💠 گیج نگاهش مانده و نمی‌فهمیدم چه می‌گوید که موبایلش را از جیب پیراهن سفیدش بیرون کشید، رنگ از صورتش پرید و مقابل چشمانم به نفس نفس افتاد :«باید هویتش تأیید بشه. اگه حس می‌کردم هنوز دوسش دارید، دیگه نمی‌تونستم این عکس رو نشون‌تون بدم!» همچنان مردد بود و حریف دلش نمی‌شد که پس از چند لحظه موبایل را مقابلم گرفت و لحنش هم مثل دستانش لرزید :«خودشه؟» 💠 چشمانم سیاهی می‌رفت و در همین سیاهی جسدی را دیدم که روی زمین رها شده بود، قسمتی از گلویش پاره و خون از زیر چانه تا روی لباسش را پوشانده بود. سعد بود، با همان موهای مشکی ژل زده و چشمان روشنش که خیره به نقطه‌ای ناپیدا مانده بود و قلبم را از تپش انداخت. تمام بدنم رعشه گرفته و از سفیدی صورتم پیدا بود جریان در رگ‌هایم بند آمده که مصطفی دلواپس حالم مادرش را صدا زد تا به فریادم برسد. 💠 عشق قدیمی و وحشی‌ام را سر بریده و برای همیشه از شرّش خلاص شده بودم که لب‌هایم می‌خندید و از چشمان وحشتزده‌ام اشک می‌پاشید. مادرش برایم آب آورده و از لب‌های لرزانم قطره‌ای آب رد نمی‌شد که خاطرات تلخ و شیرین سعد به جانم افتاده و بین برزخی از و بیزاری پَرپَر می‌زدم. 💠 در آغوش مادرش تمام تنم از ترس می‌لرزید و بسمه یادم آمده بود که با بی‌تابی ضجه زدم :«دیشب تو بهم گفت همین امشب شوهرت رو سر می‌بره و عقدت می‌کنه!» و نه به هوای سعد که از وحشت ابوجعده دندان‌هایم از ترس به هم می‌خورد و مصطفی مضطرب پرسید :«کی بهتون اینو گفت؟» سرشانه پیراهن آبی مادرش از اشک‌هایم خیس شده و میان گریه معصومانه دادم :«دیشب من نمی‌خواستم بیام حرم، بسمه تهدیدم کرد اگه نرم ابوجعده سعد رو می‌کشه و میاد سراغم!» 💠 هنوز کلامم به آخر نرسیده، خون در صورتش پاشید و از این تهدید بی‌شرمانه از چشمانم شرم کرد که نگاهش به زمین افتاد و می‌دیدم با داغیِ نگاهش زمین را آتش می‌زند. مادرش سر و صورتم را نوازش می‌کرد تا کمتر بلرزم و مصطفی آیه را خوانده بود که به چشمانم خیره ماند و خبر داد :«بچه‌ها دیشب ساعت ۱۱ پیداش کردن، همون ساعتی که شما هنوز تو بودید! یعنی اون کار خودش رو کرده بود، چه شما حرم می‌رفتید چه نمی‌رفتید دستور کشتن همسرتون رو داده بود و ...» و دیگر نتوانست حرفش را ادامه دهد که سفیدی چشمانش از عصبانیت سرخ شد و گونه‌هایش از گل انداخت. 💠 از تصور بلایی که دیشب می‌شد به سرم بیاید و به حرمت حرم (سلام‌الله‌علیها) خدا نجاتم داده بود، قلبم به قفسه سینه می‌کوبید و دل مصطفی هم برای محافظت از این به لرزه افتاده بود که با لحن گرمش التماسم می‌کرد :«خواهرم! قسم‌تون میدم از این خونه بیرون نرید! الان اون حرومزاده زخمیه، تا زهرش رو نپاشه آروم نمی‌گیره!» شدت گریه نفسم را بریده بود و مادرش می‌خواست کمکم کند تا دراز بکشم که پهلویم در هم رفت و دیگر از درد جیغ زدم. مصطفی حیرت‌زده نگاهم می‌کرد و تنها خودم می‌دانستم بسمه با چه قدرتی به پهلویم ضربه زده که با همه جدایی چندساله‌ام از هیئت، دلم تا در و دیوار پر کشید. 💠 میان بستر از درد به خودم می‌پیچیدم و پس از سال‌ها (علیهاالسلام) را صدا می‌زدم تا ساعتی بعد در بیمارستان که مشخص شد دنده‌ای از پهلویم ترک خورده است. نمی‌خواست از خانه خارج شوم و حضورم در این بیمارستان کارش را سخت‌تر کرده بود که مقابل در اتاق رژه می‌رفت مبادا کسی نزدیکم شود... ✍️نویسنده: @Modafeaneharaam