#حسین_آرام_جانم❤️🍃
اے دل بیا بہ رسم قدیمے #سلام ڪن
صبحست مثل باد ونسیمے سلام ڪن
برخیز نوڪرانہ و باعشـق، خدمتِ
#ارباب_مهربان وصمیمے سلام ڪن
#مایہے_آرامشجان_منـے_اربابم❤️🍃
❤️🍃❤️🍃❤️🍃🍃❤️
جانت را ڪہ بدهی در راه خدا "#شهید" می نامند تو را؛😞
بہ گمانم اگر #روحت را هم بدهی شاید...!😢
.
و مݧ احساس میڪنم اینجا و در ایݧ سرزمین؛
دختراݧ زیادے هستند کہ هر روز پشتِ #سنـــــ😍ـــــگر ِسیاه ِساده ی سنگینِ خود #دفاع می کنند از نجابتشان...😌
و هر لحظہ #شهید می شوند انگار!
پس "#شهید_زنده" حواست بہ حجابت باشد...☺️🙏
.
.
.
گـــآهی که چادرت خاکی می شود از #طعنہ هاے مردم شهــــر...😔
یاد #چفیه هایی باش که برای #چــــــــآدرے ماندنت، خونی شدند...😭
#شهیـد_نظر_میکند_بہ_وجہ_الله 😊
@modafeaneharaam
|•مُدافِعِ حَریمِ حَیا♡|
فِرِشتِهـ☽ خَندید😌
چَرخید وُ پیچیدُ و بویید و بوسید😻
صِداے زِمزِمِه اَش دُرستـ↓
اَز پُشتِ چادُرِ مِشڪیـ ♥️ ات مےآمَد
دَر دلش داد مے زد :
【 خوشحال باش بانوے عِشق
ڪه اَگر چه عِشق تو در زَمین گُمنام ماند
اما دَر آسمان ها تو مَعروفی به نجابتی مثال زدنی 】
و حَرف هایش ڪِه گوشِـ 👂🏻 دلت را نوازش داد
چِشمـ 👀 گرفتے اَز
دخترڪِ قِرمـ👠 ـز پوشی
که با پوزخَند نگاهت می کرد و اُمل خِطابت ڪَرده بود
بُغضت فُروخوردی 🙂
وَ زیرِ لَب زِمزِمه ڪَردے :
« اِلهۍ رِضاً بِرضائِڪ
صَبراً عَلۍ بِلائڪ تَسلیماً لامَرِڪـ😍 »
با لَبخَنـ😇ـد پارچهِ عاشِقیتـ را
بَغَل مےڪُنے وُ راهَت را اِدامِهـ🕊 مےدَهے
❀☔️° #عاشقانہ_هاے_الهے
@modafeaneharaam
بار آخر به من گفت مامان يك سؤال دارم از ته دلت جوابم را بده. ☝️
اگر زمان امام حسين بود و من مي خواستم بروم به سپاه امام حسين
تو چه مي گفتي؟!
من هم گفتم: صد تا چون تو فداي امام حسين( ع). ❤️
گفت من خودم راهم را انتخاب كردم
فردا نكند ناراضي شوي كه اين كار شيطان است.
بعد شهادتم دلخوري نكن كار شيطان است... و رفت
من هم به او افتخار مي كنم 🍃
خاطره ای از مادر شهید مهدی عزیزی🌹
#شهیدسیدمرتضےآوینے:
قرنهاست زمین انتظار مردانی اینچنین را میکشد تا بیایند و کربلای ایران را عاشقانه بسازند و زمینه ساز ظهور باشند.
آن مردان آمدند و رفتند !
فقط من و تو ماندیم و از جریان چیزی نفهمیدیم..
یادشــــون #باصلـــواتـــــ🍃
❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️
| راه عاشِقے♡|
گــــاهی 🍃
یک نگاه 👀 حـــــرام
#شـــــهــادت را
برای ڪَســــــے ڪِہ
لیاقَتِــ #شـــــهــادت دارَد🕊
سال ها عَقَـبـــــــ😭 مےاَندازَد...
●( #شهید۰حاج۰حسین۰خرازے
●( #عاشقانہ۰با۰شهدا
@modafeaneharaam
رهبرم اخم ڪند
قایقی خواهم ساختــ
خواهم انداختــ
به دریای دل اربابمــــ ❤️
قایق از خشم پر استــ
ودل از نفرتــ تڪفیری ها 🏻
قصه ی فهمیده باز تڪرار ڪنم؟
نه دگر این بار دعوا
به سر سربند نیستــ
همه سربندها نام یافاطمه استــ 🌹
نشود تڪرار باز عاشورا
خیمه ها اینبار جایش امن استــ
علم عباس هم
دستــ نیڪوے گل
سرسبد فاطمه استــ 😍
رهبرم خامنه ایستــ
رهبرم سید و اولاد علے استــ😌
رهبرم اخم ڪند
به عـــــــلے مادرتان
داغ شمــــا می بیند👊🏻
حاج همت رفتہ
کاظمی دیگر نیستــ
پدرموشڪ ایران هم رفتــ
لیڪ از عالم غیبــ
باز با ما هستند💚
حاج قاسم هم هستــ
که سلیمانی ڪرد همه دنیا را فتح
همه ی ما هستیمــ
ڪور خواندید اگر فڪر کنید
که علی تنها استــ ... 😒
نامه های بیعتــ مسلم
همه ایرانیستــ
همه با خون خود امضا کردیمــ
خاڪ پای نوکر اربابیم... ✌️
باز دنیا انگار
تشنه ی خون شده استــ
هوس رویش لاله ڪرده
دورتادور ضریــــح عباس 🌺
خون شیعه ز
گرفتارے تن خسته شده
وقت آنستــ ڪه آزاد شود از رگ ها
*رهبرم*
اخم نڪن ای به فدای جدتــ 😍
به خدا اذن دهے
شیعه باخون خودش میشورد
همه ی لشکر کفر
همه ی لشکر کفر ✊🏻
اینبار نه هفتادو تن
۷۵ میلیون هستیم
@modafeaneharaam
🍃 خاطرات شهدا 🍃
شهید حمزه خسروی فرمانده یکی از گروه های سرلشکر مهدی عج بود ❤️
روزی پس از نماز صبح روکرد به یکی از روحانیان کرد گفت خواب حضرت علی را ببینی چه تعبیری دارد
روحانی گفتی بستکی دارد چه خوابی دیدی ماجرا چگونه است
شهید خسروی هیچ نگفت 🍃
اما دوساعت بعد در یکی از محور های عملیاتی با فرق شکافته
به دیدار مولایش شتافت
#خوابش_تعبیر_شد
همرزم شهید حمزه خسروی
@modafeaneharaam
داستان پسرک فلافل فروش🌹#قسمت_بیستوپنجم
#مشقات
در حكايات تاريخي بارها خواندهام كه زندگي در شهر نجف براي
طلبه هاي علوم ديني همواره با تحمل مشقات و سختيها همراه است.
برخيها معتقد بودند كه اگر كسي ميخواهد همنشيني با مولاي متقيان
اميرالمؤمنين داشته باشد بايد اين سختيها را تحمل كند.
هادي نيز از اين قاعده مستثنا نبود. وقتي به نجف رفت، حدود يک سال و
نيم آنجا ماند.
تابستان 1392 و ماه رمضان بود كه به ايران بازگشت. مدتي پيش ما بود و
از حال و هواي نجف ميگفت.
همان ايام يک شب توي مسجد او را ديدم. مشغول صحبت شديم. هادي
ماجراي اقامتش را براي ما اينگونه تعريف کرد:
من وقتي وارد نجف شدم نه آنچنان پولي داشتم و نه كسي را ميشناختم
كمي زندگي براي من سخت بود.
دوست من فقط توانست برنامهي حضور من را در نجف هماهنگ كند.
روز اول پاي درس برخي اساتيد رفتم. نماز مغرب را در حرم خواندم و آمدم
بيرون.
كمي در خيابانهاي نجف دور زدم. كسي آشنا نبود. برگشتم و حوالي
حرم، جايي كه براي مردم فرش پهن شده بود، خوابيدم!
روز بعد كمي نان خريدم و غذاي آن روز من همين نان شد. پاي درس
اساتيد رفتم و توانستم چند استاد خوب پيدا كنم.
مشكل ديگر من اين بود كه هنوز به خوبي تسلط به زبان عربي نداشتم. بايد
بيشتر تلاش ميكردم تا اين مشكلات را برطرف كنم.
چند روز كار من اين بود كه نان يا بيسكويت ميخوردم و در كلاسهای
درس حاضر ميشدم.
شبها را نيز در محوطهي اطراف حرم ميخوابيدم. حتي يك بار در يكي
از كوچههاي نجف روي زمين خوابيدم!😅
سختيّ ها و مشقات خيلي به من فشار ميآورد. اما زندگي در كنار مولا
بسيار لذتبخش بود.☺️
كمكم پول من براي خريد نان هم تمام شد! حتي يك روز كمي نان
خشك پيدا كردم و داخل ليوان آب زدم و خوردم.😥
زندگي بيشتر به من فشار آورد. نميدانستم چه كنم. تا اينكه يك بار وارد
حرم مولاي متقيان شدم و گفتم:
آقا جان من براي تكميل دين خودم به محضر شما آمدم، اميدوارم لياقت
زندگي در كنار شما را داشته باشم. انشاءالله آنطور كه خودتان ميدانيد
مشكل من نيز برطرف شود.
مدتي نگذشت كه با لطف خدا يكي از مسئولان سپاه بدر را، كه از متوليان
يک مؤسسهي اسلامي در نجف بود، ديدم.
ايشان وقتي فهميد من از بسيجيان تهران بودم خيلي به من لطف كرد. بعد
هم يك منزل مسكوني بزرگ و قديمي در اختيار من قرار داد.
شرايط يكباره براي من آسان شد. بعد هم به عنوان طلبه در حوزهي نجف
پذيرفته شدم.
همهي اينها چيزي نبود جز لطف خود آقا اميرالمؤمنين.☺️
هرچند خانهاي كه در اختيار من بود، قديمي و بزرگ بود، من هم در آنجا
تنها بودم.
خيليها جرئت نميكردند در اين خانهي تاريك و قديمي زندگي كنند،
اما براي من كه جايي نداشتم و شبهاي بسياري در كوچه و خيابان خوابيده
بودم محل خوبي بود...
هادي حدود دو ماه پيش ما در تهران بود. يادم هست روزهاي آخر خيلي
دلش براي نجف تنگ شده بود.
انگار او را از بهشت بيرون كردهاند. كارهايش را انجام داد و بعد از سفر
مشهد، آمادهي بازگشت به نجف شد.
بعد از آن به قدري به شهر نجف وابسته شد كه ميگفت: وقتي به زيارت
كربلا ميروم، نميتوانم زياد بمانم و سريع بر ميگردم نجف.
#دلتنگ
باز دلم تنگ شده 😞
بی دلیل از خانه خارج میشوم ...
چشمانم را که باز میکنم ...
خود را در گلزار شهدا میبینم ... 😌
دیگر
دلتنگ نیستم
آخر مگر آدم در بهشت هم احساس غریبی میکند ؟ ✨
اما
کاملا متوجه ام که فقط پاهایم در بهشت است ...🌼
نه تمام تنم ⭕️
#شهدا_دست_ما_را_بگیرید
@modafeaneharaam
خاطرات شهید احمدی روشن
🌹به نقل از همسر 🌹
رفقایم توی بسیج بودند مصطفی ازم خواستگاری کرده.☺️
از این طرف و آن طرف به گوشم می رساندند که «قبول نکن، متعصبه».
با خانمها که حرف میزد، سرش را بالا نمیگرفت.🍃
سر برنامه های بسیج اگر فکر می کرد حرفش درست است، کوتاه نمی آمد. به قول بچه ها حرف، حرف خودش بود.👌
معذرت خواهی در کارش نبود.
بعد از ازدواج 😍 محبتش به من آنقدر زیاد بود که رفقایم باور نمی کردند این همان مصطفایی باشد که قبل از ازدواج می شناختند.❤️
طاقت نداشت سردرد من را ببیند.🍃☺️
@modafeaneharaam