eitaa logo
مدافعان حرم 🇮🇷
33.8هزار دنبال‌کننده
30.7هزار عکس
12.5هزار ویدیو
291 فایل
اینجا قراره که فقط از شهدا درس زندگی بگیریم♥ مطمئن باشین شهدا دعوتتون کردن💌 تاسیس 16اسفند96 ارتباط👇 @Soleimaniam5 https://gkite.ir/es/9987697 تبلیغ👇 https://eitaa.com/joinchat/2294677581C1095782f6c عنایات شهدا👇 https://eitaa.com/shahiidaneh
مشاهده در ایتا
دانلود
11.36M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔴 سخنرانی دیده نشده شهید سلیمانی: نباید فقط به قشر مذهبی نگاه کنیم؛ خیلی‌ها ممکن است به این حرف من ایراد بگیرند؛ خب بگیرند! 🔻ما باید مردممان را حفظ کنیم؛ ما با مردم کم حرف میزنیم 🔻ما مدیون مردم هستیم؛ هر چه خدمت کنیم کم است؛ هزاران بار باید پای آنها را ببوسیم! 😔😔😔✋💐 @Modafeaneharaam
انار بخورید تا کرونا نگیرید! انار و عصاره‌های موجود در آن می‌توانند در برابر عفونت‌های سیستم ایمنی مقاومت ایجاد کنند. دو مطالعه همزمان اثر ضد ویروسی عصاره انار را مشخص کرد. این میوه و عصاره آن از جمله پلی‌فنول‌های موجود در آن به مقاومت در برابر کرونا کمک می کند. میوه انار برای دیابت نوع ۲، تصلب شرایین، بیماری‌های قلبی عروقی، التهاب و سرطان، کم خونی و برای سوختگی و سو هاضمه توصیه می‌شود. جای تعجب نیست که دانشمندان این گیاه را در برابر عفونت‌های مختلف امتحان کرده اند. پ، ن: قبل از همه گیری بیماری کرونا، خواب دیدم اتفاقی افتاده بود برای مردم، و حاج قاسم با نیروهاش به کمک اومده بودن، بین مردم انار پخش میکردن حاجی رو دیدم ایستاده و بکار نیروها نظارت داره رفتم کنارش، با دست راست اناری بمن داد که پوستش کنده بود، تا حالا اناری به اون خوشمزگی نخوردم💔 یکی از خادمین شهدا کاش میشد که تو با معجزه ای برگردی😭 @Modafeaneharaam
مدافعان حرم 🇮🇷
💐🍃💐🍃💐 🍃💐🍃 💐🍃💐 🍃 💐 ⚡️ادامه داستان واقعی ✅🌷 #آرزوی_بزرگ 🌷✅ 💠#قسمت_هفتم: دست های کثیف روپوش رو پوشی
💐🍃💐🍃💐 🍃💐🍃 💐🍃💐 🍃 💐 ⚡️ادامه داستان واقعی ✅🌷 🌷✅ 💠: برگرد کوین توی اداره پلیس به شدت با من برخورد می شد ... اما کسی برای شکایت نیومد ... و چون شاکی خصوصی نداشتم چند روز بعد ولم کردن ... . پدرم جلوی در منتظرم بود ... بدون اینکه چیزی ازم بپرسه با هم برگشتیم ... مادرم با دیدن من، گریه اش گرفت... من رو در آغوش گرفته بود ... هر چند لحظات و زمان سختی رو پشت سر گذاشته بودم اما سعی می کردم قوی و محکم باشم ... شب، بالاخره مهر سکوت هم شکست ... مادرم خیلی محکم توی چشم هام نگاه کرد ... . - کوین، دیگه حق نداری برگردی مدرسه ... آخر این همه زجر کشیدن و درس خوندن چیه؟ ... محاله بتونی بری دانشگاه... محاله جایی بتونی یه شغل درست و حسابی پیدا کنی... برگرد کوین ... الان بچه های هم سن تو دارن دنبال کار می گردن ... حتی اگر نخوای توی مزرعه کار کنی ... با این استعدادت حتما می تونی توی یه کارخونه، کار پیدا کنی ... . . مادرم بی وقفه نصیحتم می کرد ... و پدرم ساکت بود ... هیچی نمی گفت ... چشم ازش برنداشتم ... اونقدر بهش نگاه کردم تا بالاخره حرف زد ... تو دیگه شانزده سالت شده ... من می خواستم زندگی خوبی داشته باشی اما انتخاب با توئه... اینکه ادامه بدی یا ولش کنی ... اون شب تا صبح خوابم نبرد ... غم، ترس، زجر و اندوهی رو که توی تمام این سال ها تحمل کرده بودم ... جلوی چشم هام رژه می رفت ... بی عدالتی و یاسی رو که بارها تا مغز استخوانم حس کرده بودم ... . فردا صبح، با بقیه رفتم سر زمین ... مادرم خیلی خوشحال شده بود ... چند روز به همین منوال گذشت ...تا روز یکشنبه از راه رسید ... توی زمین، حسابی مشغول کار بودم که ... یهو سارا از پشت سر، صدام کرد ... . 🔷🔷🔷🔷 💠: نبرد برای زندگی سارا با چند تا از بچه ها اومده بودن ... با خوشحالی اومدن سمتم ... . - وای کوین ... بالاخره پیدات کردیم ... باورت نمیشه چقدر گشتیم ... یه نگاهی به اطراف کرد ... عجب مزرعه زیبائیه... کم کم حواس همه به ماها جمع شده بود ... بچه ها دورم رو گرفتت ... یه نگاهی به سارا کردم ... . - دستت چطوره؟ ... خندید ... از حال و روز تو خیلی بهتره ... چرا دیگه برنگشتی مدرسه؟ ... . سرم رو انداختم پایین ... اگر برای این اومدید ... وقتتون رو تلفکردید ... برگردید ... . - درسهای این چند روز رو بین خودمون تقسیم کردیم ... هر کدوم جزوه یه درس رو برات نوشتیم که عقب نمونی ... مکث کوتاهی کرد و کیفم رو داد دستم ... فکر نمی کردم اهل جا زدن باشی ... فکر می کردم محکم تر از این حرف هایی ... و رفت ... چند قدمی از ما دور نشده بود که یکی شون گفت ... ما همه پشتت ایستادیم ... اینقدر تهدیدشون کردیم که نزاشتیم ازت شکایت کنن ... سارا هم همین طور ... تهدیدشون کرد اگر ازت شکایت کنن ... ازشون شکایت می کنه ... دستش 3 تا بخیه خورده اما بی خیالش شد ... خیلی به خاطر اتفاقی که افتاد احساس گناه می کنه ... حس می کنه تقصیر اونه که این بلا سرت اومد ... برگرد پسر... تو تا اینجا اومدی ... به این راحتی جا نزن ... بچه ها که رفتن ... هنوز کیفم توی دستم بود ... توی همون حالت ایستاده بودم و فکر می کردم ... حرف هاشون درست بود ... من با این همه سختی، هر جور بود تا اونجا اومده بودم ... اما اونها نمی تونستن شرایط من رو درک کنن ... حقیقت این بود که هیچ آینده ای برای من وجود نداشت ... در حالی که اونها به راحتی می تونستن برن دانشگاه و آینده شون رو رقم بزنن ... فقط کافی بود واسش تلاش کنن ... ولی من باید برای هر قدم از زندگیم می جنگیدم ... جنگی که تا مغز استخوانم درد و زجرش رو حس می کردم ... ⬅️ادامه دارد... @Modafeaneharaam
مدافعان حرم 🇮🇷
💐🍃💐🍃💐 🍃💐🍃 💐🍃💐 🍃 💐 ⚡️ادامه داستان واقعی ✅🌷 #آرزوی_بزرگ 🌷✅ 💠#قسمت_نهم: برگرد کوین توی اداره پلیس ب
💐🍃💐🍃💐 🍃💐🍃 💐🍃💐 🍃 💐 ⚡️ادامه داستان واقعی ✅🌷 🌷✅ 💠 : نسل آینده هر چند آینده ای مقابل چشم هام نبود اما با خودم گفتم ... اون روز که پات رو توی مدرسه گذاشتی ... حتی خودت هم فکر نمی کردی بتونی تا اینجا بیای ... حالا، امروز خیلی ها این امید رو پیدا کردن که بچه هاشون رو بفرستن مدرسه ... اگر اینجا عقب بکشی ... امید توی قلب های همه شون میمیره ... به خاطر نسل آینده و آدم هایی که امروز چشم هاشون به تو دوخته شده ... باید هر طور شده، حداقل از دبیرستان فارغ التحصیل بشی ... امروز تو تا دبیرستان رفتی... نسل بعد، شاید تا دانشگاه هم پیش برن ... و بعد از اون، شاید روزی برسه که بتونن برن سر کار ... اما اگر این امید بمیره چی؟ ... . وسایلم رو جمع کردم و فردا صبح رفتم مدرسه ... تصمیمم رو گرفته بودم ... به هر طریقی شده و هر چقدر هم سخت...باید درسم رو تموم می کردم ... . وارد مدرسه که شدم از روی نگاه های بچه ها و واکنش هاشون می شد فهمید کدوم طرف من بودن ... کدوم بی طرف بودن ... بعضی ها با لبخند بهم نگاه می کردن ... بعضی ها با تایید سری تکان می دادن ... بعضی ها برام دست بلند می کردن ... یه عده هم بی تفاوت، حتی بهم نگاه نمی کردن ... یه گروه هم برای اعتراض به برگشتم تف می انداختن ... . به همین منوال، زمان می گذشت ... و من به آخرین سال تحصیلی نزدیک می شدم ... همزمان تحصیل، دنبال کار می گشتم ... من اولین کسی بودم که توی اون منطقه فرصت درس خوندن رو داشتم ... دلم نمی خواست برگردم توی همون زمین و کارگری کنم ... حالا که تا اونجا پیش رفته بودم باید به نسل بعد از خودم تفاوت و تغییر رو نشون می دادم ... تا انگیزه ای برای رشد و تغییر اونها ایجاد کنم ... . ولی حقیقت این بود که هیچ چیز تغییر نکرده بود ... یه بومی سیاه، هنوز یه بومی سیاه بود ... شاید تنها جایی که حاضر می شد امثال ما رو قبول کنه، ارتش بود ... . . من دنبال ایجاد تغییر در نسل آینده بودم ... اما هرگز فکر نمی کردم یه اتفاق باعث تغییر خودم بشه ... 🔷🔷🔷 💠 : سرنوشت نزدیک سال نو بود ... هر چند برای یه بومی سیاه، مفهومی به نام سال نو وجود نداشت ... اما مادرم همیشه به چشم فرصتی برای شاد بودن بهش نگاه می کرد ... خونه رو تمییز می کردیم ... و سعی می کردیم هر چند یه تغییر خیلی ساده ... اما بین هر سال مون یه تفاوت کوچیک ایجاد کنیم... خیلی ها به این خصلت ما می خندیدن ... اونها منتظر دلیلی برای شاد شدن بودن ... اما ما حتی در بدترین شرایط ... سعی می کردیم دلیلی برای شاد شدن بسازیم ... . . ما توی خونه، نه پولی برای وسایل کریسمس داشتیم ... نه پولی برای خریدن هدیه و جشن گرفتن ... نه اعتقادی به مسیح ... مسیح هم از دید ما یه جوان سفید پوست بود ... و یکی از اهرم های فشار افرادی که سرزمین ما رو اشغال کرده بودن و ما رو به بند کشیده بودن ... . مادرم و سیندی برای خرید از خونه خارج شدن ... ساعت به نیمه شب نزدیک می شد اما خبری از اونها نبود ... کم کم می شد نگرانی رو توی چشم ها و صورت همه مون دید ... پدرم دیگه طاقت نیاورد ... منم همین طور ... زدیم بیرون ... در روز که باز کردیم، کیم پشت در بود ... ایستاده بود پشت در و برای در زدن دل دل می کرد ... پدرم با دیدن چهره آشفته اون، رنگ از صورتش پرید ... . سخت ترین لحظات پیش روی ما بود ... زمانی که سفیدها مشغول جشن و شادی بودن ... ما توی قبرستان بومی ها خواهر کوچکم رو دفن می کردیم ... از خاک به خاک ... از خاکستر به خاکستر ... . مادرم خیلی آشفته بود و مدام گریه می کرد ... خیلی ها اون شب، جوان مستی که سیندی رو زیر کرده بود؛ دیده بودن ... می دونستن کیه اما برای پلیس چه اهمیتی داشت ... اونها حتی حاضر به شنیدن حرف ها و اعتراض پدرم نشدن ... و با بدرفتاری تمام، ما رو از اداره پلیس بیرون کردن ... . . به همین راحتی، یه بومی سیاه دیگه ... به دست یه سفید پوست کشته شد ... هیچ کسی صدای ما رو نشنید ... هیچ کسی از حق ما دفاع نکرد ... اما اون شب، یه چیز توی من فرق کرد ... چیزی که سرنوشت رو جور دیگه ای رقم می زد ... . ⬅️ادامه دارد... @Modafeaneharaam
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🤍مجموعه استوری | امید مادر ▪️آخرین جملات وصیت‌نامه حضرت زهرا سلام الله علیها: ... وَ غَسِّلْنِي وَ كَفِّنِّي بِاللَّيْلِ وَ صَلِّ عَلَيَّ وَ ادْفِنِّي بِاللَّيْلِ وَ لَا تُعْلِمْ أَحَداً وَ أَسْتَوْدِعُكَ اللَّهَ وَ أَقْرَأُ عَلَى‏ وُلْدِيَ‏ السَّلَامَ‏ إِلَى يَوْمِ الْقِيَامَةِ. 🏴 علی جان! مرا شبانه غسل و کفن کن و بر من نماز بخوان و شبانه دفنم کن. و احدی را باخبر نساز. تو را به خدا می‌سپارم، و سلام بر همه فرزندانم تا روز قیامت. 📚 بحارالأنوار ج۴۳، ص۲۱۴. ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ✋نشر دهیم به_عشق_مادر به_نیت فرج ختم به نیت🔰 🌹 ❤️ هدیه به حضرت فاطمه زهرا سیدة النساءالعالمین (سلام الله علیها) و مولى الموحدین امیر المومنین علی ( علیه السلام ) و برای سلامتی و تعجیل در ظهور امام زمان و حاجت قلب نازنینشون (عجل الله تعالی فرجه الشریف)❤️ مهلت: تا فردا شب ساعت۲۱ تعداد صلواتهای خود را به پی وی بفرستید @Ahmad_mashlab1115 پس از درگذشت حسن عسکری، به گفته حکیمه خاتون، مسئولیت شیعیان به عهده سوسن بود و او یکی از نایبان نوه‌اش حجت بن الحسن بوده است. او تا زمان غیبت صغری زنده بود و در شهر سامرا درگذشت.
18.34M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 تیزر مستند «پرواز ِ یک و بیست دقیقه» 🔺 روایتی شنیده نشده از روزهای منتهی به شهادت سردار شهید حاج قاسم سلیمانی @Modafeaneharaam
❌ کاربر گرامی این بنر نیست ❌ 👌🏻 این کانالی که بهت معرفی میکنم مسابقه برگزار میکنه و به برندگانش ۱۰۰ تومن هدیه میده😍 ‼️ ۷۲ نفر به قید قرعه برنده خواهند شد 🤑😎 👀 لینک کانال به زودی بسته میشه 👻 🎁 ۷۲ نفر انتخاب شده ، هر نفر ۱۰۰ تومن جایزه 🎁 زمان مسابقه :🔮۱۳ دیماه سالگرد شهید سلیمانی 🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2153840705Cd3695f0b90 منبع مسابقه و اطلاعات بیشتر♥️✨👆🏻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❤️🌹❤️ یادٺ خوشے حال همہ منتظران پــروازِ پر و بالِ همہ منتظران آمـاده شـدن بخاطرِ آمدنٺـــ شد افضل اعمالِ همہ منتظران ✋سلام آرام جانم مهدے صاحب زمانم تعجیل در ظهور سہ 💚 🍃🌺🌸✨🍃🌺🌸✨🍃🌺🌸 @Modafeaneharaam
امام صادق عليه السلام: أروَحُ الرَّوحِ اليَأسُ مِن النّاسِ آسايش بخش ترين آسايش، امید نداشتن به مردم است مشكاة الأنوار @Modafeaneharaam
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📽 خاطره کمتر شنیده شده وزیر میراث فرهنگی جمهوری اسلامی ایران از حاج قاسم سلیمانی از سردار سلیمانی پرسیدم چه کسانی از حرم‌ها در سوریه دفاع کردند؟ @Modafeaneharaam
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا