📌#روایت_کرمان
«بزرگ مرد کوچک»
🌿ساعت از دوازده شب گذشته بود.دوری توی بخش زدم تا مطمئن شوم بیمارها مشکلی ندارند و نرده ی تخت ها بالاست که کسی توی خواب از تخت نیفتد.
صدای ناله ی ضعیفی از اتاق نزدیکم شنیدم.سرم را بردم داخل. ناله ی دردمند الیاس بود،جانباز دوازده ساله ی حادثه اخیر.
😔نگران شدم که نکند فهمیده پسردایی اش شهید شده و خبرش را پنهان کرده ایم.
تا نگفتم:«چرا نخوابیدی؟» نگفت:«درد دارم»
ساچمه دقیقا خورده بود به آشیل پشت پایش و از بین برده بودش، طوری که شاید هیچوقت دیگر نمی توانست مثل سابق راه برود.
آمپول مسکن را شکستم و کشیدمش داخل سرنگ و ریختم داخل سرم متصل به دستش.قطره ها را تنظیم کردم و صبر کردم که کمی از دارو وارد رگ شود و خیالم راحت شود آرام تر شده.
از سر کنجکاوی پرسیدم:«الیاس! خودمونیم ها! دیگه هیچوقت گلزار 🥀شهدا میری؟» چشم هایش توی تاریکی اتاق برق زد و گفت:«معلومه که میرم! از چیمیترسم که نرم؟» پیچ سرم را کمی جابجا کردم و گفتم:«ممکنه باز بمب بذارن ها...»💥 درد توی صورتش با لبخند ملیحش قاطی شد و گفت:«خب بذارن! اونوقت من هرروز می رم!» و خندید.
📝راوی: فرشته شهابی_پرستار بیمارستان باهنر
✨مجروح:الیاس ایزدی
✍نویسنده: مهدیه سادات حسینی
@Modafeaneharaam
📌#روایت_کرمان
مرد خطاط
🌿مرد، دست کودکش را گرفت و به سمت موکب خطاط آمد. خطاط پرسید:چه بنویسم؟
مرد نگاهش به مکان انفجار💥 بود.اشکش غلتید، آه کشید و زمزمه کرد(یا حسین)
🌱مرد خطاط نوشت، یا حسین.
📝راوی:رحیمه ملازاده
@Modafeaneharaam
کانال رسمی شهید مدافع حرم
"سرهنگ پاسدارحاجمصطفی زال نژاد"
🌱مسئولمخابرات سپاه قدس در سوریه
🌱ولادت:۱۳۶۱/۸/۲۲(آمل)
🌱شهادت: ۱۳۹۵/۱۱/۲۶(سوریه_درعا)
"تحتنظارتخانوادهمحترمشهید-ادارهتوسطادمین"
https://eitaa.com/shahid_mostafa_zalnejad
🔴اگه یه فوتبالیست حرف ضد دین بزنه و یا تو پارتی دستگیر بشه همه جا خبرش پر میشه اما اگه یه فوتبالیست بره اعتکاف حرم امام رضا و سه روز صورتشو با چفیه بپوشونه که بتونه ناشناس زيارت کنه خبرش خیلی صدا نمیکنه. دمت گرم آقا محمد انصاری
@Modafeaneharaam
مدافعان حرم 🇮🇷
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀 #براساس_زندگینامه_شهید_شمس_الدین_غازی* #نویسنده_غلامرضا_کافی* #قسمت_
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀
#براساس_زندگینامه_شهید_شمس_الدین_غازی*
#نویسنده_غلامرضا_کافی*
#قسمت_شصتچهارم
🎙️به روایت تیمور مصطفی پور
این خاطره را سال شصت و سه سید برای من تعریف کرد و دلیلش هم
این بود که گفتم این همه شناسایی میروید یک بار هم مرا با خودت ببر میخواهم ببینم چه خبر است .تازه شما گاهی تنها میروید و خطرناک است، این جوری من میتوانم مواظبت باشم .
لبخند زد و هم زمان دست روی شانه ام زد که نگران نباش نوبت شما هم میرسد بعد ادامه داد: در ضمن
برادر این را هم بدان که غازی دو تا ملک داره که همیشه مراقبش هستند .
این حرف را آن قدر با اطمینان گفت که احساس کردم دارم دست و بال آن
دو فرشته را روی شانه اش میبینم.
بعد گفتم: خب لااقل از این همه شناسایی که رفته ای خاطره ای برایم تعریف کن!
خاطره اش دقیقاً جواب من هم بود و این رهایی از دست سرباز یا حتی شاید افسر عراقی چیزی جز
و
هم
نجات به وسیله ی فرشتگان نبود. جبهه البته محل عجایب و غرایب بود .حیف که خوب قدر ندانستیم .حیف که بسیاری از آنها ثبت و ضبط نشد. حیف که بعضی چیزهای آن باورپذیر نیست و چه بسا که اگر به قلم می آمدند اغراق و گزافه دیده میشدند. ولی آنان که بودند به چشم خود دیدند و واقعاً گاه حیرت کردند اما واقعیت داشت؛
برای نمونه یادم است در خط مقدم یک نوجوان جهرمی بود که شلوار نظامی نمیپوشید .بلوزش نظامی بود ولی شلوارش شخصی و هرچه هم بهش میگفتند زیر بار نمی رفت قبول نمیکرد و نمیپوشید.
راستش بقیه هم به او جور دیگری نگاه میکردند همین طور که کنارم دراز کشیده بود و خط دشمن را با سرک کشیدن های پی در پی می پایید بش سُقلمه ای دادم و گفتم : پسر خوب اگر با این لباس شهید شوی و ببرندت عقب و در شهر خودت تشییعت کنند جالب نیست. نگاهش را از روی لبه ی خاکریز به طرف من برگرداند که اول شهادت لیاقت میخواهد دوم اگر کسی مقام شهادت به من عطا فرمود خود میداند که چه کار کند.
دقایقی بعد آتش دشمن شدید شد و خمپاره پشت خمپاره بر سرمان فرو ریخت .گردوخاک غلیظی به هوا برخاست. لحظاتی بعد فریاد همان پسر جهرمی نیز در غبار پیچید و به آسمان رفت .خدا شاهد است تیکه هایی از پایش را فردا صبح پیدا کردیم و به جسدش که فقط نیم تنه ی بالا بود ملحق شد .منظورم از این حکایت همان شگفتیهایی بود که در جبهه و جنگ و از آدمهای جنگ آدم میدید و نمونهاش خود سید بود و شاید اگر عادت به گفت و گو و زبان بازکردن داشت ،حکایت های زیادی برای تعریف کردن .داشت این قدر بود که سید روحیه ی عارفانه ای داشت که یکی از نشانه هایش همین کتمان اسرار بود و گفت وگو آیین درویشی نبود . . . . .».
#ادامه_دارد ..
@Modafeaneharaam
🔴اگر شرکت در انتخابات و رای دادن، اثری در رشد و تعالی کشور نداشت چرا دشمنان صدهاساله و قسم خوردهی این خاک مثل آمریکا اینهمه خرج میکنن و بودجه کنار میذارن برای رای ندادن من و تو؟!
@Modafeaneharaam
✅ پیام تسلیت رهبر انقلاب درپی درگذشت حجةالاسلام والمسلمین شیخ علی ارومیان
🔹حضرت آیتالله خامنهای رهبر معظم انقلاب اسلامی در پیامی درگذشت حجةالاسلام والمسلمین آقای حاج شیخ علی ارومیان، پدر شهیدان ارومیان را تسلیت گفتند.
متن پیام رهبر انقلاب به این شرح است:
بسم الله الرحمن الرحیم
🔹درگذشت ابوالشهداء جناب حجةالاسلام والمسلمین آقای حاج شیخ علی ارومیان رحمةاللهعلیه را به خاندان گرامی و همهی همکاران و ارادتمندان ایشان تسلیت عرض میکنم. شهادت سه فرزند برومند ایشان در راه اهداف عالیهی اسلام در کنار فعالیتهای سیاسی و انقلابی آن مرحوم، ذخیرههای ارزشمندی در دیوان الهی است انشاءالله.
🔹خداوند وی را مشمول رحمت و مغفرت خود قرار دهد و با شهدایش محشور فرماید.
سیّدعلی خامنهای
1402/11/8
@Modafeaneharaam
امام صادق عليه السلام:
منْ سَعَادَةِ الرَّجُلِ أَنْ يَكُونَ القَيِّمَ عَلَى عِيَالِهِ
از نيك بختى مَرد، اين است كه تكيه گاه خانواده اش باشد
الکافی جلد4 صفحه13
@Modafeaneharaam
🌷#شهید_محمد_غفاری
هر چه جلو می رفت توسلاتش بیشتر می شد. دیگر آن چه از خدا می خواست دنیایی نبود. در قنوتش و در دعاهای هیئت بارها می شنیدم که این دعا را می خواند: اللهم الرزقنا توفیق الشهادت فی سبیلک. یک بار هم به من گفت: اگه شهید نشدم، دوست دارم توی هیئت و موقع روضه خواندن بمیرم!
@Modafeaneharaam
📌#روایت_کرمان
این چشمهای پر از انگیزه حریف میطلبد.
🔹بیست روز از حادثه گذشته و او هنوز مهمان تخت بیمارستان بود.
شکاف پیشانیاش خوب شده و بخیهها را کشیده بودند. دست جراحی شدهاش هم به لطف خدا حرکت میکرد.
فقط مانده بود درد استخوان لهشدهی پایی که چندین بار جراحی شده و امانش را بریده بود .
درد اوج که میگرفت، زنجیر نقرهی سوغات کربلا را سفت توی مشتش میفشرد و یا امام حسین غلیظی میگفت.
همین که درد، آرام میگرفت، به زنجیر توی گردنش بوسهای میزد و رنگ زرد صورتش، صورتی میشد و چشمهایش میدرخشید
و به حرف میآمد.
🍃از شغل آیندهاش جوری حرف میزد که گمان میکردی آزمون استخدامی داده و پذیرفته شده و فقط مانده از بیماستان مرخص شود و به محل کارش برود.
جانبازی در شانزدهسالگی و ساچمههای جاخوش کرده توی بدنش را هم مانعی نمیدید.
🔸فقط انتظار ایستادن روی پایش را میکشید تا با تمام توان دوباره در مسیر هدف و انگیزهاش قدم بردارد.
📝راوی :زهره نمازیان
جانباز شانزده ساله ابوالفضل کمالی
@Modafeaneharaam