فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 خاطره قابل توجه حاج محمود کریمی از شهید سلیمانی؛
پیش مردم خودت، از خودت دفاع نکن!
@Modafeaneharaam
CQACAgQAAx0CUyYOlAACHSdhF2nPfCkkPyDszoKtvXlvIOV2tAACmgsAApxxuVDUBYAVShNWWiAE.mp3
3.73M
دعای هفتم صحیفه سجادیه
به نیت شفای بیماران کرونایی🌷
@Modafeaneharaam
🖤چند خط روضه
▪️کفن را باز نکردند. ریحانه پرسید «اگر دوست باباست پس چرا عکس بابا مهدیِ من روی اونه؟»
انگار اضطراب گرفته باشد، لبهایش کبود شده بود و چانهاش میلرزید. بغلش کردم و چسباندمش به سینهام.
آرام در گوشش گفتم «ریحانه جان اگر راستش را بگویم من را میبخشی؟ این پیکر بابامهدی است.»
یکهو دلش ترکید و داد زد «نه، این بابای منه؟ این بابا مهدی منه؟ این بابا مهدی خوب منه؟»
برادرم خواست بغلش کند و ببرد. سفت تابوت را چسبیده بود و جدا نمیشد. از صدای گریههای ریحانه مردم به هق هق افتادند.
دوباره در گوشش گفتم «ریحانه جان یک کار برای من میکنی؟»
با همان حال گریه گفت «چه کار؟»
بوسیدمش و گفتم «پاهای بابا را ببوس.»
پرسید «چرا خودت نمیبوسی؟» گفتم «همه دارند نگاهمان میکنند. فیلم میگیرند. خجالت میکشم.»
گفت «من هم نمیبوسم.»
گفتم «باشه. اگر دوست نداری نکن ولی اگر خواستی یکی هم از طرف من ببوس.»
یک نگاهی توی صورتم کرد. انگار دلش سوخته باشد. خم شد و پاهای مهدی را بوسید. سرش را بلند کرد و دوباره بوسید. آمد توی بغلم و گفت «مامان از طرف تو هم بوسیدم. حالا چرا پاهایش؟»
گفتم «چون آن پاها همیشه خسته بود. همیشه درد میکرد. چون برای دفاع از حرم حضرت زینب(س)و حضرت رقیه(س) قدم برمیداشت.»
یکهو ساکت شد و شروع کرد به لرزیدن. بدنش یخ یخ بود. احساس کردم ریحانه دارد جان میدهد. به برادرم التماس کردم ببردش. گفتم اگر سر بابایش را بخواهد من چه کار کنم؟ اگر بخواهد صورت بابا مهدی را ببیند چه طور نشانش بدهیم؟ اگر میدید طاقت میآورد؟ نه، به خدا که بچهام دق میکرد.
همه حواسم به ریحانه بود و از مهرانه غافل بودم. نگو تمام این مدت مهرانه بالای سر تابوت ایستاده بود و داشت نگاهمان میکرد.
اَلسَّلامُ عَلَیْکِ یا سَیِّدَتَنـا رُقَیَّةَ، عَلَیْکِ التَّحِیَّةُ وَاَلسَّلامُ وَرَحْمَةُ اللهِ وَبَرَکاتُهُ
شهید مدافع حرم مهدی نعیمایی 🌷
@Modafeaneharaam
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 کلیپ : شیعه شدن نویسنده سنی بخاطر امام حسین علیه السلام
#کلیپ_تصویری
#دکتررفیعی
@Modafeaneharaam
یه رئیس جمهور داشتیم 8 سال جرات نکرد بره بین مردم ، هر موقع میخواست بره بازدید 50 تا ماشین و 10 ردیف بادیگارد دنبال خودش راه مینداخت، همش یه بار خواست بره توی جمع کارگرها که آخرش مجبور شد فرار کنه ....
الان یه رئیس جمهور داریم با این که اولای رئیس جمهور شدنشه و کلی کار داره ولی براش مهم بره بین مردم و مشکلاتشون رو حل کنه، از اون مهم تر این که مردم این چیزا رو خوب میفهمن و توی واکنشهاشون کاملا پیداست ...
@Modafeaneharaam
CQACAgQAAx0CUyYOlAACHOhhE9HRsfHAL-h4yktGwMa7RC_P0wACGwEAAhQIgFB7B72s2vY0NCAE.mp3
6.34M
▪️زیارت عاشورا
🎙با صدای حمید علیمی
@Modafeaneharaam
🏴 #روایت_کربلا | شهادت عبداللهبنالحسن در راه دفاع از ابیعبدالله
▪️ رهبر انقلاب: عبدالله بن الحسن، وقتی فهمید عمویش در میدان روی زمین افتاده است، با شتاب آمد و رسید بالای سر ابی عبدالله علیه السلام. هنگامی که رسید، یکی از سربازان خبیث و قسیّ القلب ابن زیاد، شمشیر را بلند کرده بود که بر بدن مجروح ابی عبدالله علیه السلام فرود بیاورد. دستهای کوچک خود را بی اختیار جلوی شمشیر گرفت، دست این بچّه قطع شد. فریادش بلند شد. اینجا بود که امام حسین علیه السلام خیلی منقلب شد؛ کاری هم از او برنمی آید. دست به دعا برداشت و از ته دل مردم را نفرین کرد. صدا زد: «أللَّهُمَّ أَمْسِکْ عَنْهُمْ قَطْرَ السَّمَاءِ»؛ خدایا! باران رحمتت را بر این مردم حرام کن. 1364/7/5
▫️ #ملت_حسین_به_رهبری_حسین
@Modafeaneharaam
CQACAgQAAx0CUyYOlAACHTFhF7ATZV6Vg-h-PKiUtue81ggrcgACrgsAApxxuVBZDVZo61a7eSAE.mp3
16.44M
ديگه واسه چى بمونم ...
هيأت رايةالعباس ( عليهالسّلام )
با مداحى حاج محمود كريمى
روز پنجم، روز حضرت عبدالله بن الحسن علیه السلام
🖤رفع الله رایت العباس🖤
🖤با افتخار سینه زن رایت العباسم 🖤
@Modafeaneharaam
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 رهبر انقلاب: مردم مؤمن و مسجدی ما بیشتر از دیگران به قواعد ضد #کرونا عمل میکنند
@Modafeaneharaam
CQACAgQAAx0CUyYOlAACHTVhF8V9nNvjj6COp-UEL3LwDKpheAACwAsAAmrJqVAuFzlifi8VaiAE.mp3
8.6M
#تلنگری #بوی_پیراهن_حسین 3
رسیدن به عشق بی توقع،
به مهرورزی بی دریغ،
در کلام آسان است ...
نمیتوان به چنین مقامی رسید،
و بی توقع عاشق دیگران شد؛ مگر در بطنِ امام !
عاشورا ؛ مکتب مهرورزی بیتوقع است!
🔺 این جمله یعنی چه؟
#استاد_شجاعی 🎤
#استاد_پناهیان
@Modafeaneharaam
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹مادر افغانستانی: طالبان به خانهام آمدند، دست دخترانم را گرفتند و به زور با خود بردند. پسرم که نامزد داشت در برابر آنها مقاومت کرد، در مقابل چشمانم پسرم را کشتند و سپس دخترانم را با دوا بیهوش کردند و به تابوتهاییکه در دست داشتند انداخته و با خود بردند😞
@Modafeaneharaam
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#موشن_کمیک | روضه های مصور
◽️قسمت پنجم: مدافع کوچک، عبدالله بن الحسن...
▫️محصول خانهی طراحان انقلاب اسلامی
▫️تصویرساز: فاطمه طیوب
▫️کامپوزیت و صداگذاری: گروه هنری هشت
#محرم | #اباعبدالله
@Modafeaneharaam
CQACAgQAAx0CUyYOlAACHTphF-hnmHs7D-KbS1hdFxlTW7zXEgACtgcAApxxwVAzyzYpgpNTCCAE.mp3
15.8M
🖤 السلام علیک یا اباعبدالله
شب 6 #محرم (قاسم بن الحسن)
@Modafeaneharaam
🖥 روایت سفر جانبازان به کربلا و نجف
یکشنبه ساعت ۸:۳۰
شبکه دو سیما
#سفر_جانبازان
@Modafeaneharaam
مدافعان حرم 🇮🇷
❤️(هوالعشق)❤️ #رمان_تنها_میان_داعش 🌹 #قِسمَت_یازدهم 🌺 احساس کردم جمله آخر از دهان دلش پرید که بل
❤️(هوالعشق)❤️
#رمان_تنها_میان_داعش
🌹 #قِسمَت_دَوازدَهُم🌺
نگاهم که به نگاه مهربانش افتاد، طوفان ترسم قطره اشکی شد و روی مژگانم نشست.😥 لرزش چانهام را روی انگشتانش حس میکرد که رنگ نگرانی نگاهش بیشتر شد و با دلواپسی پرسید :«چی شده عزیزم؟» و سوالش به آخر نرسیده، پیامگیر گوشی دوباره به صدا درآمد و تنم را آشکارا لرزاند.😰 رد تردید نگاهش از چشمانم تا صفحه روشن گوشی در دستم کشیده شد و جان من داشت به لبم میرسید که صدای گریه زنعمو فرشته نجاتم شد.😭
حیدر به سمت در اتاق چرخید و هر دو دیدیم زنعمو میان حیاط روی زمین نشسته و با بیقراری گریه میکند. عمو هم مقابلش ایستاده و با صدایی آهسته دلداریاش میداد که حیدر از اتاق بیرون رفت و از روی ایوان صدا بلند کرد :«چی شده مامان؟» هنوز بدنم سست بود و بهسختی دنبال حیدر به ایوان رفتم که دیدم دخترعموها هم گوشه حیاط کِز کرده و بیصدا گریه میکنند.😭 دیگر ترس عدنان فراموشم شده و محو عزاخانهای که در حیاط برپا شده بود، خشکم زد.😰 عباس هنوز کنار در حیاط ایستاده و ظاهراً خبر را او آورده بود که با صدایی گرفته به من و حیدر هم اطلاع داد :موصل سقوط کرده! داعش امشب شهر رو گرفت!» 😱😰من هنوز گیج خبر بودم که حیدر از پلههای ایوان پایین دوید و وحشتزده پرسید :«تلعفر چی؟»😨 با شنیدن نام تلعفر تازه یاد فاطمه افتادم. بزرگترین دخترِ عمو که پس از ازدواج با یکی از ترکمنهای شیعه تلعفر، در آن شهر زندگی میکرد. تلعفر فاصله زیادی با موصل نداشت و نمیدانستیم تا الان چه بلایی سر فاطمه و همسر و کودکانش آمده است. عباس سری تکان داد و در جواب دلنگرانی حیدر حرفی زد که چهارچوب بدنم لرزید :«داعش داره میره سمت تلعفر. هر چی هم زنگ میزنیم جواب نمیدن.»😥 گریه زنعمو بلندتر شد و عمو زیر لب زمزمه کرد :«این حرومزادهها به تلعفر برسن یه شیعه رو زنده نمیذارن!»حیدر مثل اینکه پاهایش سست شده باشد، همانجا روی زمین نشست و سرش را با هر دو دستش گرفت. دیگر نفس کسی بالا نمیآمد که در تاریک و روشن هوا، آوای اذان مغرب در آسمان پیچید و به «أشْهَدُ أنَ عَلِیاً وَلِیُّ اللّه»که رسید، حیدر از جا بلند شد. همه نگاهش میکردند و من از خون غیرتی که در صورتش پاشیده بود، حرف دلش را خواندم که پیش از آنکه چیزی بگوید، گریهام گرفت. 😭رو به عمو کرد و با صدایی که به سختی بالا میآمد، مردانگیاش را نشانداد :«من میرم میارمشون.» زنعمو ناباورانه نگاهش کرد، 😟 عمو به صورت گندمگونش که از ناراحتی گل انداخته بود،
خیره شد و عباس اعتراض کرد :«داعش داره شخم میزنه میاد جلو! تا تو برسی، حتماً تلعفر هم سقوط کرده! فقط خودتو به کشتن میدی!» اعتراض عباس قلبم را آتش زد و نفس زنعمو را از شدت گریه بند آورد. زهرا با هر دو دست مقابل صورتش را گرفته بود و باز صدای گریهاش به وضوح شنیده میشد. زینب کوچکترین دخترِ عمو بود و شیرینزبان ترینشان که چند قدمی جلو آمد و با گریه به حیدر التماس کرد :«داداش تو رو خدا نرو! اگه تو بری، ما خیلی تنها میشیم!» 😭 و طوری معصومانه تمنا میکرد که شکیباییام از دست رفت و اشک از چشمانم فواره زد. حیدر حال همه را میدید و زندگی فاطمه در خطر بود که با صدایی بلند رو به عباس نهیب زد :«نمیبینی این زن و دخترا چه وضعی دارن؟ چرا دلشون رو بیشتر خالی میکنی؟ من زنده باشم و خواهرم اسیر داعشیها بشه؟»😠 و عمو به رفتنش راضی بود که پدرانه التماسش کرد :«پس اگه میخوای بری، زودتر برو بابا!» انگار حیدر منتظر همین رخصت بود که اول دست عمو را بوسید، سپس زنعمو را همانطور که روی زمین نشسته بود، در آغوش کشید. سر و صورت خیس از اشکش را میبوسید و با مهربانی دلداریاش میداد :«مامان غصه نخور! انشاءاللّه تا فردا با فاطمه و بچههاش برمیگردم!»
حالا نوبت زینب و زهرا بود که مظلومانه در آغوشش گریه کنند و قول بگیرند تا زودتر با فاطمه برگردد. عباس قدمی جلو آمد و
با حالتی مصمم رو به حیدر کرد :«منم باهات میام.» و حیدر نگران ما هم بود که آمرانه پاسخ داد :«بابا دست تنهاس، تو اینجا بمونی بهتره.» نمیتوانستم رفتنش را ببینم که زیر آواری از گریه، قدمهایم را روی زمین کشیدم و به اتاق برگشتم.کنج اتاق در خودم فرو رفته و در دریای اشک دست و پا میزدم که تا عروسیمان فقط سه روز مانده و دامادم به جای حجله به قتلگاه میرفت.😭😔 تا میتوانستم سرم را در حلقه دستانم فرو میبردم تا کسی گریهام را نشنود که گرمای دستان مهربانش را روی شانههایم حس کردم. سرم را بالا آوردم، اما نفسم بالا نمیآمد تا حرفی بزنم. با هر دو دستش شکوفههای اشک را از صورتم چید و عاشقانه تمنا کرد 😢:«قربون اشکات بشم عزیزدلم! خیلی زود برمیگردم! تلعفر تا آمرلی سه چهار ساعت بیشتر راه نیس، قول میدم تا فردا برگردم!» 😥
#ادامه_دارد...🌸
@Modafeaneharaam
مدافعان حرم 🇮🇷
ختم #صلوات به نیت:🔰 #شهید_سید_محمد_رضا_طبسی_حائزی🌹 هدیه به حضرت زهرا (سلام الله علیها) و مولا ام
جمع کل صلوات:10/300/850🌹
انشاءلله همگی حاجت روا بشید❤
التماس دعا
ختم #صلوات به نیت:🔰
#شهید_عین_الله_مصطفایی🌹
هدیه به حضرت زهرا (سلام الله علیها) و مولا امیرالمومنین علیه السلام و برای سلامتی و تعجیل در ظهور امام زمان (عجل الله تعالی فرجه الشریف)🌺
مهلت: تا فردا شب ساعت۲۱
تعداد صلواتهای خود را به آیدی زیر بفرستید👇
@Ahmad_mashlab1115