eitaa logo
معین 🇵🇸
662 دنبال‌کننده
322 عکس
56 ویدیو
21 فایل
﷽ ✍️ گاهی دل دست به قلم می‌شود و بـه روے کاغذ خوش‌رقصے می‌کند : #معین _ معین ؟! : یارے کنندهــ. •| امید است معینِ معینِ جهانیان باشیم . . . https://daigo.ir/secret/SeyedMoein حرفامون : @Mosahebat_Shagerdha «صرفا جهت آرشیوِ سیاهی‌های کاغذ...»
مشاهده در ایتا
دانلود
من که از خانمای کم‌حجاب هم خاطره خوب دارم . . . یادتونه ؟!
هدایت شده از معین 🇵🇸
«خصومتی که نبود» باید می‌رفتم برای نهار نون بخرم؛ مثل اینکه صاحب‌خونه بعنوان آپشن‌های خونه سوپر نزدیک رو قید کرده بود. قبل از اینکه سوپری رو پیدا کنم، به یه رستوران کوچیک رسیدم که بیشتر بهش می‌خورد بیرون‌بر باشه. خواستم برم تو تا بپرسم کجا میتونم سوپری پیدا کنم؛ یه جرقه زد به ذهنم که چرا از خودشون نون نگیرم؟! رفتم تو، کسی پشت میز نبود، بلند سلام کردم بلکه هرجا هستن بشنون؛ از دری که رو به آش‌‌پزخونه بود صدا میومد؛ نزدیک شدم و سلام کردم. _ سلام، غذا نداریم. _ نه، نون می‌خواستم، میشه هنوز که حرفم تموم نشده بود یه خانمی از آش‌پزخونه اومد برای پاسخ‌گویی به سوالات من؛ سر و وضع‌مون کاملا برعکس هم، ایشون پارک‌ملت مشهد بود و من مسجد گوهرشاد! احساس می‌کردم باید یه حس خصومتی به من داشته باشن؛ ولی کاملا خوش‌رو و خوش‌برخورد می‌خواستن حاجت من رو روا کنن. بدون اینکه بهشون نگاه کنم و همین‌طور که معذب بودم گفتم که نون می‌خوام؛ با اشاره به بسته‌های نون روی میز گفتن از همینا؟! _بله، چقدر میشه؟! _هیچی نمیشه _ نه اینطوری نمیشه، بگین چقدر میشه کارت بکشم _ نه نمی‌خواد همین‌طوری ببرین...! نون‌ها رو شمردم، چهارتا کافی بود؛ با حس دل‌سوزی و تعجب از رفتار اون خانم تشکر کردم و اومدم بیرون؛ ظاهرا نمی‌شود انسان‌ها را از ظاهرشان قضاوت کرد! ✍️ 🗓️ روایت شنبه، ۲۷ اسفند
رفقا برای تبادل و حمایتی خیلی پیشنهاد دادین ؛ خیلیا رو تو همون ناشناس جواب دادم، بعضیا رو هم نه کلا تا اطلاع ثانوی با تبادل حال نمی‌کنم و قصدش رو ندارم ✨ حمایتی هم خیلی وقته نذاشتم ، شاید یه روز یهویی این‌کار رو بکنم
دوست دارید حس خوب ایجاد کنید ؟! از این 🍬 شکلات کوچولو‌ها بگیرید تو راهی مسیری چیزی ، مخصوصا حرم‌ و مسجد و امام‌زاده‌ها و گلزار شهدا بدین به بچه‌ها . . . فقط گاهی لازمه از پدر و مادرشون اجازه بگیرین
شهادت می‌دهم جز او امیرالمؤمنینی نیست . . .
«بسم الله الرحمن الرحیم» پیغمبر به اُسقُف یا همون کله گندۀ مسیحی‌های نَجران، نامه نوشت و اونا رو به اسلام دعوت کرد.📜 ۶۰ تا از مسیحیان که یکی‌شون اُسقُف اعظم بود، به نمایندگی مردم نجران اومدن مدینه تا ببینن حرف حساب پیامبر چیه⁉️ آقاجان ما هم گفتن من شما رو به خدا پرستی دعوت می‌کنم❗ اونا هم گفتن: ما همین الآن هم خدا رو می‌پرستیم که :-/ پیغمبر جواب دادن که شما مسیح رو پسر خدا می‌دونید و این شرکه⚠️ گفتن مسیح پدر نداشته پس پسر خداست وحی نازل که شد: اگه اینطوریه بگو آدم باید خدا باشه که حتی مادر هم نداشته :-) مسیحی‌ها کم آوردن ولی قبول نکردن خدا گفت بسم‌الله، مباهله کنید🤝 همدیگه رو نفرین کنید، هرکی دروغ بگه من بهش عذاب نازل میکنم💀😌 قرار مدارای مباهله رو گذاشتن و خدا گفت هرکس پسران و همسران و یکی از خودش رو بیاره❗ فرداش که شد، دیدن پیامبر امام حسین رو تو بغل گرفتن و دست امام حسن تو دست‌شونه امیرالمؤمنین و مادرمون زهرا هم پشت سرشون! مسیحی‌ها که از دور نگاه می‌کردن و دیدن پیامبر واقعا با عزیزترین افراد خانواده‌اش اومده قالب تهی کردن و جرأت نکردن مباهله کنن . . .😰 هیچی دیگه از اون جمعیتی که اومده بودن بعضیاشون مسلمون شدن و فهمدین حق با کیه و بقیه هم قرار شد جزیه پرداخت کنن.📿💰 نکته قشنگش اینجاست که همسران و پسرانی که خدا گفته بود که معلومه، اما کی از خود پیامبر بود ؟ یعنی مثل خود پیامبر ؟ از جان پیامبر ؟ آقاجانمون امیرالمؤمنین علی‌بن‌ابی‌طالب✨ مبارک 💐 📖 آیه مباهله : سوره آل‌عمران «۶۱»
دو جا بـه دست نبی دست او گره‍ خورده‌ست... علـے مبـاهله‌اش کمتر از غدیرش نیسـت !
متنی که امروز می‌خوام براتون بذارم رو شاید یک ماه پیش نوشتم و خیلی دوستش دارم، خیلییی . . .🍃 منتها چون یکم طولانی بود و مناسبتی هم نبود، نشده بود تایپش کنم خلاصه که خوشحال میشم نظرتون رو بدونم و البته که اگر دوستش داشتین، بذارین بقیه هم لذت ببرن ... ✨
بسم ربّ ‌المهدی کارم گیر است آقاجان! بدهکاری بالا آورده‌ام و توان تسویه حساب ندارم؛ رضایت گرفتن از این همه شاکی و طلب‌کار هم ممکن نیست. طرف‌حساب‌های بدقلقی هم هستند، هیچ‌جوره کنار نمی‌آیند با من. حق هم دارند ، طلب‌شان سنگین و گران‌بهاست؛ من هم بودم به هیچ عنوان از خیرش نمی‌گذشتم . . . اما آقا ! توان پرداختش را هم ندارم؛ یکی چَشم است و برای یک عمر سرگردانی و در پی تو چرخیدن شکایت نوشته؛ خسته است و می‌گوید برای تمام لحظه‌هایی که به تو خیره نشده به او بدهکارم! از آن طرف گوش‌هایم نیز زبان باز کرده‌اند و از نشنیدن صدای تو شکوه‍ می‌کنند؛ سینه‌ام در تمنای آغوش ، از من گلایه می‌کند و دستانم دل‌تنگ گرمای دستانت شیون می‌کنند. کامم به دنبال لقمه‌ای از دستان تو و سَر، چشم انتظار نوازش پدرانهٔ توست . . . تو بگو آقاجان ، چطور آن‌ها را راضی کنم ؟! آمده‌ام چاره‌جویے کنی برایم؛ جسارتا خودم هم پیشنهادی داشتم ؛ به گمانم اگر از همین حالا تا آخر عمر کنارت باشم راضی می‌شوند ؛ گاهے فقط بشینم و چشمانم را بـه چشمانت گـره کنم ، و یا گاهی آن‌ها را ببندم و خیره شوم بـه صدایت . . . لقمه‌هایم را به طعم دستانت مزه‌مزه کنم و شب‌ها بـا دست کشیدن‌های تو بر سرم بـه خواب روم . سینهٔ تنگ من هم کـه زمان نمی‌شناسد، هر زمان بخواهد دلش به را دریا می‌زند و غرقِ آغوش می‌شود . . . آری آقاجان، به گمانم تنها راه همین است؛ می‌دانم روی احدی را زمین نمی‌زنی حتی اگر روسیاه باشد، کار برای تو نشد ندارد که . . . من از این شکایت‌ها می‌ترسم و کارم گیر است، منتظرم آقا . . . «تسویه حساب» ۲۰ خرداد ۱۴۰۲