#قصه_دلبری
#قسمت_سی_و_شش
عادت نداشتیم هرکس برای خودش کتاب بخواند. به قول خودش یا باید آن یکی را بازی میدادی یا خودش بازی نمیکرد. بلند می خواند که بشنوم .در آشپزی خودش را بازی می داد اما زیاد راهش نمیدادم که بخوان تنهایی پخت و پز کند. چون ریخت و پاش می کرد و کارم دو برابر میشد. بهش می گفتم شما کمک نکنید بهتره. آدم منظمی نبود .راستش اصلا برایش مهم نبود ؛در زردچوبه و نمک را جابجا می گذاشت، ظرف و ظروف را طوری می چید لبه اُپن که شتر با بارش آنجا گم میشد.روزه هم اگر میگرفتیم باید باید باهم نیت میکردیم. عادت داشت مناسبتها روزه بگیرد مثل عرفه، رجب،شعبان.گاهی جای سحری درست میکردم،گاهی دیر شام میخوردیم به جای سحری.اگر به هر دلیلی یکی از ما نمیتوانست روزه بگیرد، قرار بر این بود که آن یکی به روزه دار تعارف کند .جزو شرطمان بود که آن یکی باید روزه اش را افطار کند ،اینطوری ثوابش هم میبرد. برای خواندن نماز شب کاری به من نداشت. اصرار نمی کرد با هم بخوانیم. خیلی مقیدنبود که بخواهم بگویم هر شب بلند میشد برای تجهد. نه،هر وقت امکان و فضا مهیا بود ،از دست نمی داد. گاهی فقط به همان شفع و وتر اکتفا می کرد؛ گاهی هم فقط یک سجده.
ادامه دارد...
@MohammadHossein_MohammadKhani