#قصه_دلبری
#قسمت_نود_و_دوم
گفتند بیا معراج. حاج آقا قول داده بود باهم تنها باشیم،از طرفی هم نگران بود حالم بد شود.گفتم مگه قرار نبود با هم تنها باشیم.شما نگران نباشید من حالم خوبه.
خیالم راحت شد،سر به تن داشت.ارزویش بود مثل اربابش شهید شود.پیشانی اش مثل یخ بود .به به زینت ارباب شدی ،خرج ارباب شدی، نوش جونت. حقت بود.
اول از همه ابروهایش را هم مرتب کردم. دوست داشت؛ خوشش می آمد وقتی ابروهایش را نوازش می کردم خوابش میبرد. دست کشیدم داخل موهایش همان موهای که تازه کاشته بود؛ همان موهایی که وقتی با امیرحسین بازی میکرد و میخندید :نکش میدونی بابت هر تار اینا ۵۰۰ هزار تومان پول دادم .یک سال هم نشد .
پلاستیک دور بدن را باز کرده بودند بازتر کردم. دوست داشتم با همان لباس رزم ببینمش. کفن شده بود .
از من پرسیدندکربلا و مکه که رفتید لباس آخر خریدید؟؟؟
گفتم اتفاقاً من چند بار گفتم ولی قبول نکرد. میگفت من که شهید میشم، شهیدم که نه غسل داره نه کفن.
ناراحت بودم که چرا با لباس رزم دفنش نکردند میخواستم بدنش را خوب ببینم سالم سالم بود فقط بالای گوش یک تیر خورده بود. وقتش رسیده بود همه کارهایی را که دوست داشت انجام دادم.همان وصیت هایی که هنگام بازیهای ما میگفت. راحت کنارش نشستم. امیرحسین را نشانم روی سینهاش درست همانطور که خودش میخواست
ادامه دارد...