#قصه_دلبری
#قسمت_پنجاه_و_هشتم
به من قول داده بود اگر موقع تحویل بچه نروم بیمارستان،درست و حسابی اجازه میدهد که بچه را ببینم،آنهم تنهایی.
بعد از غسل و کفن چند لحظه باهم کنارش تنها نشستیم.خیلی بچه را بوسیدیم و با روضه حضرت علی اصغر با او وداع کردیم، با این روضه که امام مستأصل قنداقه را بردند پشت خیمه.
میترسیدم بالای سر بچه جان بدهد.تازه میفهمیدم که چرا میگویند امام از دل رباب.
سیع میکردم خیلی ناله و زجه نزنم.میدانستم اگر بیتابی مرا ببیند بیشتر به او سخت میگزرد،همه را میریختم در خودم.
بردیمش قطعه نونهالان.خودض رفت پایین قبر.کفن بچه را سر دست گرفته بود و خیلی بیتابی میکرد.شروع کرد به روضه خواندن.همه به حال او و روضه هایش میسوختند.حاج آقا مهدوی نژاد وسط روضه خوانی اش دم گرفت تا فضا را دستش بگیرد.بچه را گذاشت داخل قبر اما بالا نمیآمد .کسی جرأت نداشت بهش بگوید با بالا.یکدفعه قاطی میکرد و داد میزد.پدرش رفت و گفت دیگه بسه.فایده نداشت.منم رفتم بهش التماس کردم ،صدقه سر روضه های امام حسین بود که زود به خود آمدیم.چیزی دیگر نمیتوانست این موضوع را جمع کند.
ادامه دارد...