eitaa logo
『شھید محـمدحسین محمدخآنے』
1.5هزار دنبال‌کننده
6.7هزار عکس
2.8هزار ویدیو
41 فایل
شهید محمدحسین محمدخانے [حاج عمار] ولادت ۱۳۶۴/۴/۹ ټـهران شهادت ۱۳۹۴/۸/۱۶ حلب سوریہ🕊 با حضور مادر‌بزرگـوار شهیــد🌹 خادم تبادل⇦ @shahid_Mohammad_khani_tab خادم کانال ⇦ @Sh_MohammadKhani کانال متحدمون در روبیکا⇦ https://rubika.ir/molazeman_haram313
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دلــ بدید بہ این ستـارھ ها توجہ کنین بہ این ستـارھ ها حرفــ بزنید با شهیدا:)✋🏼🕊
سفرھ خاطراتش را باز کرد کہ بہ این شهدا متوسل شدھ یکے را پیدا کنند کہ پاے کارش باشد. حتے آمدھ و از آن ها خواستہ بتواند راضے ام کند بہ ازدواج. مے گفت قبل اینکہ قضیہ ازدواجمان مطرح شود، خیلے از دوستانش مے آمدند و دربارھ من از او مشورت مے خواستند‌. حتے بہ او گفتہ بودند کہ برایشان از من خواستگارے کند. غش غش مے خندید کہ "اگہ مے گفتم دختر مناسبے نیست، بعدا بہ خودم میگفتن پس چرا خودت گرفتیش؟ اگہ هم مے گفتم براے خودم مے خوام کہ معلوم نبود تو بلہ بگے" حتے گفت: اگہ اسلام دست و پام و نبستہ بود، دلم میخاست شما رو یہ کتک مفصل بزنم:))😂✋🏼
زیاد هیئت دو نفرے داشتیم. براے هم سخنرانے میکردیم و چاشنے اش چند خط روضہ هم مے خواندیم، بعد چاے، نسکافہ یا بستنے مے خوردیم. مے گفت: این خوردنیا الان مال هیئتہ! هر وقت چاے مے ریختم مے آوردم، مے گفت: بیا دوسہ خط روضہ بخونیم تا چاے روضہ خوردھ باشیم :)🙃💛
بہ شهید چمران انس و علاقہ خاصے داشت، بہ خصوص بہ مناجات هایش. شهید محمد عبدے را هم خیلے دوست داشت. اسم جهادے اش را گذاشتہ بود: عمـار عبدے. عمـار را از کلید واژھ "اَیْن‌َ عَمـار" حضرت آقا و عبدے را از شهید عبدے گرفتہ بود. بعضے ها مے گفتند: از نظر صورت، شبیہ محمد عبدے و منتظرقائـم هستے. ذوق مے کرد تا این را مے شنید :)💚🌱
سرمان مے رفت، هیئتمان نمے رفت: رایة العباس چیذر، دعاے کمیل حاج منصور در شاھ عبد العظیم، غروب جمعہ ها هم مے رفتیم طرف خیابان پیروزے، هیئت گودال قتلگاھ. حتے تنظیم مے کردیم شب هاے عید در هیئتے کہ برنامہ دارد، سالمان را تحویل کنیم. بہ غیر از روضہ هایے کہ اتفاقے بہ تورمان مے خورد، این سہ تا هیئت را مقید بودیم. حاج منصور ارضے را خیلے دوست داشت، تا اسمش مے آمد مے گفت: اعلے اللھ مقامہ و عظم شانہ :)💛🌻
موقعے کہ براے غار حرا از کوھ مے رفتیم بالا خستہ شدم، نیمہ هاے را بریدھ بودم و دم بہ دقیقہ مے نشستم. شروع کرد مسخرھ کردن کہ "چہ زود پیر شدے! یا تنبلے میکنے؟" بهش گفتم: من با پاے خودم میام، هروقت بخوام مے شینم. بمیرم براے اسرای کربلا، مرداے نامحرم بهشون خندیدن! بد با دلش بازے کردم. نشست، سرش را زیر انداخت و روضہ خوانے اش گل کرد. در طواف، دست هایش را برایم سپر مے کرد کہ بہ کسے نخورم. با آب و تاب دور و برم را خالے مے کرد تا بتوانم حجر الاسود را ببوسم:))😅💛
سہ چهار ساعتے صحبت هایمان طول کشید. گیر داد کہ اول شما از اتاق بروید بیرون. پایم خواب رفتہ بود و نمے توانستم از جایم تکان بخورم. از بس بہ نقطہ اے خیرھ ماندھ بودم، گردنم گرفتہ بود و صاف نمے شد. التماس مے کردم: شما بفرمایین، من بعد از شما میام. ول کن نبود، مرغش یک پا داشت. حرصم در آمدھ بود کہ چرا اینقدر یک دندگے مے کند. خجالت مے کشیدم بگویم چرا بلند نمے شوم. دیدم بیرون برو نیست، دل بہ دریا زدم و گفتم: پام خواب رفتہ! از سر لغزپرانے گفت: فکر کردم عیبے دارین و قرارھ سر من کلا برھ:))❤🫀
37.08M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
سر کہ زد چوبہ محمل دل ما خورد ترکـ ریخت بر قلب و دل عشـاق نمکـ آنقدر داغ عظیـم است کہ بر دل شدھ هکـ سر زینـب بہ سلامت سر نوکر بہ فلکـ💔🕊
ورودے صحـن. کفشش را کند و سجدھ شکر بہ جا آورد، نگاهے بہ من انداخت و بعد سمت حـرم: اے مهربون، این همونیہ کہ بہ خـاطرش یہ ماھ اومدم پابوستون. ممنون کہ خیرش کردید! بقیہ شم دست خودتون، تا آخر آخرش! جلوے ورودے صحـن قدس هم شعر دیگرے خواند: دیدم همہ جا بر درو دیوار حریمـت جایے ننوشتہ است گنهکـار نیاید :)🙃💛
در ماموریت ها دست بھ نقد تبریک مے گفت زیر سنگ هم بود گلے پیدا مے کرد و ازش عکس مے گرفت و برایم مے فرستاد گاهے هم عکس سلفی اش را هم مے فرستادیا عکسے کھ قبلا با هم گرفتھ بودیم. همھ را نگھ داشتھ ام بھ خصوص هدایاے جلسھ خاستگارے را: کفن و پلاک و تسبیح شهید. در کل چیز هایے را کھ از تفحص آوردھ بود یادگارے نگھ داشتھ ام براے بچھ م :)💚🍃
یـادم نمے رود اولین بارے کھ عـدس پلو پختم، نمے دانستم آب عـدس را دیگر نباید بریزم داخل برنج. برنج آب داشت، آب عـدس هم اضافھ کردم، شفتھ پلو شد. وقتے گذاشتم وسطـ سفرھ خندید، گفت: فقط شمع کم دارھ کھ بھ جاے کیک تولد بخوریم! اصلا قاشق فرو نمے رفت داخلش. آن را برد ریخت روے یک زمین تا کھ پرندھ ها بخورند و رفت پیتـزا خرید.😂🤦🏻‍♀️
بعد از تشییع دوستانش مے آمد مے گفت: فلانے شهید شدھ و بچهھ سھ ماهش رو گذاشتن روے تابوت! بعد مے گفت: اگھ من شهید شدم، تو بچھ رو نذار روے تابوت، بذار روے سینھ م! حتے گاهے نمایش تشییع جنازھ خودش را هم بازے مے کردیم. وسط حال دراز بھ دراز مے خوابید کھ مثلا شهید شدھ و مے خندید، بعد مے گفت: محکم باش! و سفارش مےکرد چھ کارهایے انجام دهم. گوش بھ حرف هایش نمے دادم و الکے گریه زارے مے کردم تا دیگر از این شیرین کارے ها نکند :)💔🕊
یک روز ظهر ناهار درست کردھ بود. نرفتم خانھ. گوشے ام خاموش شدھ بود. غروب برگشتم. گفت: کجا بودے؟ چرا گوشے ت خاموشھ؟ گفتم: شارژ خالے کردھ. گفت: غذا هست بیا بخور. خودش آشپزے کردھ بود. وا رفتم. لب نزدھ بود بھ غذا. منتظر نشستھ بود تا بیایم. زیاد از این مرام ها مے گذاشت ♥️🕊
هر وقت مے گفتیم حسینــ برو فلان کار را بکن مے گفت: من قرارھ شهید بشــم. یک بار پدر همسرم بهش گفت: شما درس خوندے قرارھ چیکارھ بشے؟ میگفت: قرارھ شهید بشــم:))🍀💚
زیاد هیئت دو نفرے داشتیم. براے هم سخنرانے و چاشنے اش چند خط روضھ هم مے خواندیم، بعد چاے، نسکافھ یا بستنے مے خوریم. مے گفت: این خوردنیا الان مال هیئت! هر وقت چاے مے ریختم مے آوردم، مے گفت: بیا دوسھ خط روضھ بخونیم تا چاے روضھ خوردھ باشیم! زیارت عاشورا مے خواندیم و تفسیر مے کردیم. اصرا نداشتیم زیارت جامعھ کبیرھ را تا تھ بخوانیم. یکے دو صفحھ را با معنے مے خواندیم، چون بھ زبان عربے مسلط بود، برایم ترجمھ مے کرد و توضیح مے داد :)💚🌱
هیچوقت از کارش نمے گفت، در خانھ هم همینطور. خیلے کھ سماجت میکردم چیزهاے مے گفت و سفارش مے کرد: بھ کسے چیزے نگو، حتے پدر و مادرت. البتھ بعد رگ خوابش دستم آمد. کلکے سوار کردم.بعضے از اطلاعات را کھ لو مے داد، خودم را طبیعے جلوھ مے دادم و متوجھ نمے شد روحم در حال معلق زدن است. با این ترفند خیلے از چیز ها دستم مے آمد:)😂🖐🏼
زایمانم در بیمارستان خصوصے بود. لباس مخصوص پوشید و آمد داخل اتاق. بہ نظرم پرسنل بیمارستان فکر مے کردند الان گوشہ اے مے نشیند و لام تا کام حرف نمے زند. بر عکس، روے پایش بند نبود، هے قربان صدقہ ام مے رفت. براے کادر پزشکے خیلے جالب بود کہ آدم مذهبے این قدر تقلا و جنب و جوش! با گوشے فیلم مے گرفت. یکے از پرستار ها مے گفت: کاش میشد از این صحنه ها فیلم بگیرے، بہ بقیہ نشون بدے تا یاد بگیرن! قبل از اینکہ بچہ را بشویند، در گوشش اذان و اقامہ گفت و همان جا برایش روضہ خواند.♥️🍃
ناراحت‌بود، بهش‌گفتم‌محمدحسین‌چراناراحتۍ؟ گفت:خیلۍ‌جامعہ‌خراب‌شدھ، آدم‌بہ‌گناه‌مۍ‌افته. رفیقش‌گفت:خد‌اتوبہ‌رو‌براۍ‌همین‌گذاشته وگفتہ‌ڪہ‌من‌گناهاتون‌رو‌میبخشم. محمد‌حسین‌قانع‌نشد‌وگفت: وقتۍ‌یہ‌قطرھ‌جوهر‌مۍ‌افتہ‌ روآینہ، شایددستمال‌بردارۍ‌وقطرھ روپاڪ‌کنۍ‌،ولۍ‌آینہ‌کدر‌میشه..(:🌱
روز بعد از عقدمون امتحان داشتیم؛ من نرفتم امتحان بدم، محمدحسین هم ظهرش امتحان داشت و درس نخونده بود ولی با اعتماد به نفس رفت سرجلسه. قبل از امتحان زنگ زد و گفت:"دارم میام ببینمت!" گفتم:'برو امتحان بده که خراب نشه!' پشت گوشی خندید و گفت:"اتفاقا دارم میام ببینمت که امتحانم خراب نشه:)" آمد و گوشه حیاط چنددقیقه ای با هم صحبت کردیم. چند بار این جمله را بهم گفته بود و دوباره برایم تکرارش کرد: "تو همونی هستی که دلم میخواست، کاش منم همونی بشم که تو دلت میخواد:)💛🌻
کسے بود کھ حاج قـاسـم برایش صدقھ کنار مے گذاشتـ. چرا مے گوید عمار همتـ من بود؟ یک جوان سے سالھـ. عکسے کھ منتشر شدھ خیلے حرف دارد؛ نوع بغل کردن و سر روے سر گذاشتـن؛ یعنے آخر ارتباطـ.❤️✨