eitaa logo
『شھید محـمدحسین محمدخآنے』
1.5هزار دنبال‌کننده
6.7هزار عکس
2.8هزار ویدیو
41 فایل
شهید محمدحسین محمدخانے [حاج عمار] ولادت ۱۳۶۴/۴/۹ ټـهران شهادت ۱۳۹۴/۸/۱۶ حلب سوریہ🕊 با حضور مادر‌بزرگـوار شهیــد🌹 خادم تبادل⇦ @shahid_Mohammad_khani_tab خادم کانال ⇦ @Sh_MohammadKhani کانال متحدمون در روبیکا⇦ https://rubika.ir/molazeman_haram313
مشاهده در ایتا
دانلود
‌روایـتی‌از"ط":)🧡🌟 هم‌خانه‌ای‌ها‌و‌رفقایش‌به‌من‌می‌گفتند:«آویزون.»با‌اینکه‌یزدی‌بودم‌و‌خانه‌وزندگی‌داشتم‌،سر‌و‌تهم‌را‌می‌گرفتند‌،باز‌توی‌خانه‌شان‌تلپ‌بودم.خیلی‌هوایم‌را‌داشت.وایل‌می‌گفت‌بیا‌هیئت.ساعت‌ها‌وقت‌می‌گذاشت‌و‌مشاور‌خوبی‌در‌مسائل‌مذهبی‌وعقیدتی‌بود.راحت‌مشورت‌می‌کردیم.اگر‌بدی‌های‌خودت‌را‌می‌گفتی،نیم‌ساعت‌بعدش‌به‌رویت‌نمی‌آورد‌و‌انگار‌کاملاً‌از‌ذهنش‌پاک‌شده‌بود.آن‌موقع‌یک‌مشاجره‌ای‌هم‌در‌خانه‌مان‌راه‌افتاده‌بود‌سر‌درسم.پدرم‌به‌خاطر‌اینکه‌درس‌را‌ول‌کرده‌ورفته‌بودم‌دنبال‌کار،طردم‌کرده‌بود.محمدحسین‌تشویقم‌کرد‌که‌برو‌دانشگاه.رفتم‌علمی‌کاربردی‌امتحان‌دادم‌و‌قبول‌شدم. https://eitaa.com/joinchat/4012245048C42ddbe23a3
『شھید محـمدحسین محمدخآنے』
‌روایـتی‌از"ط":)💜☔️ ایـن‌بـشر‌از‌اول‌نـور‌بـالـامی‌زد.نـور‌بـالا‌را‌خوشـکل‌می‌زد.یـکی‌ازبچـه‌هـامی‌گـفت:«ایـن‌آخـر‌سـر‌شهـید‌می‌شه.»آخـر‌هـم‌شهـید‌شـد.از‌شهـادتـش‌تعـجب‌نـکردیـم.از‌زمـانـش‌شـوکه‌شـدیم.زود‌بـود.بـا‌مـرگ‌کسےخـم‌به‌ابـرو‌نمۍآورم.راستـش‌کـکم‌هـم‌نمۍگـزد.مـادر‌بزرگـم‌که‌فـوت‌کـرد،‌انـگار‌نه‌انـگار.خـبر‌ممـدحـسین‌که‌آمـد،بـنددلـم‌پـاره‌شـد... https://eitaa.com/joinchat/4012245048C42ddbe23a3
『شھید محـمدحسین محمدخآنے』
روایـتی‌از"ط":)💛🌻 قـبل از سفـر ڪربـلا هـمه رفـتیم مشـهد.حـاج‌محـمود گـفت که ایـنجـا ڪنـار حـرم هـرروز،بـه نـیت‌شـماهـا امـین‌الـله مـۍخـوانـن تـا بـرگـردیـد.وقـتی از ڪربـلا بـرگـشتـیم،خـانـه نـرفـتیم.هـمان شـب از یـزد بـلیت اتـوبـوس گـرفـتیم و رفـتیم مشهـد.یڪ راسـت رفـتیم حـرم.بـا هـمان لبـاس‌هـایی ڪہ از ڪربـلا بـرگـشتـه بـودیم.محـمدحـسیـن مۍگفـت کہ ڪربـلا‌هـایـمان را از امـام‌رضـا{ع}گـرفـته‌ایـم.هـمیشه هـم بعـد از هـیئـت دم مےگـرفـت: پـنجـره‌فـولاد‌رضـا‌بـراتِ‌ڪربـلا‌مےده هـرکۍبـہ‌ڪربـلـا‌مۍره‌از‌حـرم‌امـام‌رضـا‌مےره https://eitaa.com/joinchat/4012245048C42ddbe23a3
『شھید محـمدحسین محمدخآنے』
روایـتی‌از"ط":)💗🌸 کم‌کم‌باهم‌ندار‌شدیم. تاحدی‌که‌موتور‌تریلش‌را‌چند‌هفته‌داد‌دستم.درب‌وداغان‌شده‌بود. گفتم:«این‌موتور‌خیلی‌خرج‌داره.لوازمش‌گیر‌نمیاد.بیا‌این‌رو‌بی‌خیال‌شوو یه‌نوبخر.»گفت:«نه!این‌یادگار‌جنگه.» هنوز‌با‌روحیاتش‌آشنا‌نبودم.پول‌دادکه‌ برو‌نوشابه‌بخر.رفتم‌و‌همه‌را‌کوکاکولا‌ خریدم.یکی‌از‌بچه‌ها‌گفت:«اگه‌محمد‌ حسین‌ببینه،تورو‌می‌کشه!»به‌روی‌خودم‌نیاوردم.برچسب‌های‌نوشابه‌ها‌را‌کندم‌و‌ ریختم‌داخل‌پارچ‌و‌آن‌را‌گذاشتم‌وسط‌ سفره.همین‌که‌خواست‌شروع‌کند‌به‌ خوردن‌،پرسید:«چه‌نوشابه‌ای‌بود؟»گ فتم:«کوکاکولا!»لب‌نزد.برگشت‌به‌همه‌ گفت:«این‌نوشابه‌اسرائیلیه.هرکی‌ نمی‌خواد‌،نخوره.» https://eitaa.com/joinchat/4012245048C42ddbe23a3
『شھید محـمدحسین محمدخآنے』
روایـتی‌از"ط":)💚✨ یک‌بار‌هم‌فرستاد‌قصابی‌گوشت‌شتر‌ بخرن.می‌خواست‌برای‌شام‌هیئت‌، عدسی‌بپزد.از‌او‌پرسیدم:«حالا‌چرا‌ گوشت‌شتر؟»گفت:«عدسی‌اشک‌رو‌زیاد‌می‌کنه‌و‌گوشت‌شتر‌غیرت‌رو.» https://eitaa.com/joinchat/4012245048C42ddbe23a3
『شھید محـمدحسین محمدخآنے』
روایـتی‌از"ط":)💙🦋 پایه‌ی‌ثابت‌اردوهایشان‌بودم. می‌خواستندبروند‌مشهد.خورده‌بود‌به‌ امتحانات‌پایان‌ترمم.گفت:«اردو‌نمیتونم‌عقب‌بندازم.»توقعی‌نداشتم.رفتند.زنگ‌زد:«امتحانت‌تموم‌شد؟»گفتم:«بله.» گفت:«برو‌پهلوی‌مصطفی،برات‌امانتی‌ گذاشتم.»پاکت‌نامه‌را‌گرفتم‌و‌باز‌کردم. بلیت‌اتوبوس‌مشهد‌گرفته‌بود‌برایم.زنگ‌زدکه‌حا‌لابلندشو‌بیا.خبر‌داشت‌دست‌و‌ بالم‌تنگ‌است.لفتش‌‌میداد،دقیقه‌ی‌نود‌زنگ‌می‌زد‌که‌اتوبوس‌خالی‌است،نباید هزینه‌ای‌بدهی،پس‌حالا‌بیا.آخر‌هم‌ نفهمیدم‌پول‌اردو‌ها‌را‌چطور‌حساب‌ می‌کرد. https://eitaa.com/joinchat/4012245048C42ddbe23a3
『شھید محـمدحسین محمدخآنے』
روایـتی‌از"ط":)💙❄️ توی‌حرم‌امام‌رضا{ع}یادگاری‌خوبی‌از‌اوبرایم‌باقی‌مانده.می‌کفت:«تا‌بهت‌اشک‌ندادن،نرو‌داخل!»می‌گفتم:«خب‌چی‌کار‌کنم؟»می‌گفت:«توی‌صحن‌قدم‌بزن.»من‌هنوز‌هم‌که‌مشهد‌می‌روم،این‌سنت‌‌رادارم.از‌صحن‌جامع‌رضوی‌شروع‌می‌کردویک‌دور،دور‌حرم‌می‌چرخیدو‌زمزمه‌می‌کرد.شعر‌می‌خواند.استغفرالله‌می‌گفت‌تا‌واقعاً‌گریه‌اش‌می‌گرفت.بعد‌می‌گفت‌حالا‌بیا‌بریم‌داخل‌پیش‌ضریح‌.آنجا‌هم‌سلام‌می‌داد‌وزیاد‌جلو‌نمی‌رفت‌.لای‌جمعیت‌گم‌وگور‌می‌شد. توی‌اردو‌ها‌اصرار‌می‌کرد‌بعد‌از‌نماز‌،بچه‌ها‌دست‌هایشان‌را‌به‌هم‌بدهند‌و‌دعا‌کنند.می‌گفت:«ان‌شاءلله‌که‌بین‌این‌جمعیت‌،امام‌زمان‌هم‌حضور‌داشته‌باشن‌و‌این‌دست‌ها‌با‌دست‌ایشون‌گره‌بخوره.» https://eitaa.com/joinchat/4012245048C42ddbe23a3
『شھید محـمدحسین محمدخآنے』
روایـتی‌از"ط":)🖤🕊 سرما‌خوردم.تب‌ولرز‌شدید‌داشتم.گفت‌که‌شب‌را‌همین‌جا‌بمان‌.ساعت‌دوازده‌ شب‌دیدم‌با‌تشت‌آب‌آمد‌کنارم‌.پاچه‌ی‌ شلوارم‌را‌زد‌بالا.پایم‌را‌گذاشت‌داخل‌آب‌و پاشو‌یه‌ام‌داد.تاصبح‌بالای‌سرم‌نشست. بلد‌نبود،ولی‌به‌هر‌زحمتی‌بود،برایم‌سوپ‌ پخت.نصفِ‌شب‌رفت‌آب‌پرتقال‌خرید‌که‌ برای‌سرماخوردگی‌مفید‌است‌و‌ویتامین‌ث‌دارد.صبح‌خودش‌هم‌افتاد‌به‌سرفه‌و عطسه.بعد‌از‌دوسه‌روز‌مراقبت‌،من‌را رساند‌خانه.فردا‌شبش‌همه‌ی‌بچه‌ها‌را‌ جمع‌کرده‌بود‌وآمد‌عیادت... https://eitaa.com/joinchat/4012245048C42ddbe23a3
『شھید محـمدحسین محمدخآنے』
روایـتی‌از"ط":)💚☘ زیادمی‌رفتیم‌گلزار‌شهدا.یک‌شب‌بهش‌ گفتم:«تکراری‌شده.بیابریم‌یه‌جا‌دیگه.» گفت:«بیا‌برات‌تنوع‌ایجاد‌می‌کنم.»وقتی‌ رسیدیم‌،اطراف‌را‌نگاهی‌انداخت.رفت‌ کشان‌کشان‌نردبانی‌را‌آورد.رفتیم‌بالای‌سوله.توی‌سکوت‌شب‌،گفت:«شهر‌رو‌نگاه‌ کن‌!حالا‌حساب‌کن‌دنیا‌از‌دید‌خدا‌چقدر‌ کوچیکه‌!»بعد‌شعر‌خواند.مداحی‌کرد. یک‌مجلس‌کاملا‌دو‌نفره. https://eitaa.com/joinchat/4012245048C42ddbe23a3
『شھید محـمدحسین محمدخآنے』
روایـتی‌از"ط":)🤎🍂 عـشق بہ شـہدا و دفـاع‌مـقدس در زنـدگۍ‌اش جـارۍ بـود.هـر ڪجـاۍ زنـدگۍاش سـرڪ مۍکـشـیدے،مـی‌دیـدۍ‌شـان.خـوش‌دیـد‌تـریـن و خـوش قـواره تـرین جـاۍ خـانـہ را ڪہ رو بہ قـبله هـم نـباشـد،انـتخـاب مۍڪرد بـراۍ عڪـس شـہدا.تـوۍ هـمان زیـرزمـین ڪوچـہ‌طـه،خـیلۍ خـوشـگل و بہ‌تـرتـیب از امـام و آقـا شـروع ڪرده بــود تـا هـمت و متـوسـلیان و بـروجـردۍ و ڪاوه و عڪس‌هـارا چـسبانـده بـود. مـقیـد بـود در حـضور شـہدا گنـاه نـشود.همـیشہ مۍگفـت:(شهـیدا ایـنجـا هـستنـد و خـجالـت بـڪشـید.)بـه عڪس‌‌هـا بۍاعـتنا نـبود.سعـۍمےڪرد پـایـش را رو بہ عڪسـشان دراز نڪند.حـتۍ شـب‌هـا ڪه مۍخـوابـیدنـد. https://eitaa.com/joinchat/4012245048C42ddbe23a3
『شھید محـمدحسین محمدخآنے』
روایـتی‌از"ط":)🤎🍂 هـمه فڪر و ذڪرش هـیئت و ڪنگـره شـہدا بـود.مـثـل آچـار فـرانـسہ هـمه ڪار مۍڪرد.پـیگـیرۍ غـذا،تـزئیـنات،تـبلیغـات،سـرویـس،مـیان‌ دارۍ هیـئت و مـداحـۍ.بـرایـش مـهم نـبـود وسـط سـینہ‌زنـۍ بـلنـد شـود بـرود بـا مـاشـین غـذا بـیاورد.مۍخـواسـت ڪار راه بـیفـتد.ڪارهـای مـوتورۍ،هـماهنگۍ بـا دانـشگـاه. گـاهۍ مـی‌نشـست پـست ڪامـپیوتـر و طـرح مۍزد.چـشمـم چـهار تـا شـد.پـرسـیدم:(از ڪجـا فـتوشـاپ یـاد گـرفـتی؟) هـر ج،ا لنـگ بـود،خـودش وارد ڪار مۍشـد.اگـر مـاشـین نـبود،مـوتور خـودش را مۍآورد https://eitaa.com/joinchat/4012245048C42ddbe23a3
『شھید محـمدحسین محمدخآنے』
روایتـی از"ط":)💛🌼 یڪ مـوتـور تـریل جـنگۍ داشت.اسمـش را گذاشـتہ بـود <سـلطان>.بـہ مـوتور هـونداےمـن مۍگفـت:<پَـپَ!> جـالب اینجـاڪہ ایـن مـوتورش هـمیشہ خـراب بـود.هیـچ وقـت روشـن نمۍشـد.بـا هـمان مـوتور دیدمـی،دم در دانـشگـاه آزاد یـزد.گـفـتم:( اِ... ایـنجـا چہ ڪار مۍڪنی؟!)گفـت :(عمـران قـبول شـدم.) بـچه محـل بـودیم مهـرآبـاد جـنوبی. روابـط عـمومے بـالایۍ داشـت.سـریع بـا هـمه رفـیق مۍشد،مـثل رفـیق چـندیـن سـالہ. https://eitaa.com/joinchat/4012245048C42ddbe23a3