eitaa logo
محــــღـن دلـها| 𝑀𝑜𝒽𝓈𝑒𝓃𝒟𝑒𝓁𝒽𝒶
1.1هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
2هزار ویدیو
60 فایل
#بِسم‌الࢪب‌الشهدا ولۍاگہ شهید بشین تابوتتون بہ بوسہ آسیدعلۍ متبࢪڪ میشہ.! قشنگ‌نیس(: #تولد۱۳۷٠/۰۴/۲۱ #شهادت۱۳۹۶/٠۵/۱۸ خادم‌المحسن: @Bisimchi_hojaji فروش‌کتاب‌سربلند: @Atfe_M84 #ڪانال_ࢪسمۍ #باحضوࢪخانواده‍‌شهید #ڪپۍباذڪࢪصلوات‌
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شهید محسن حججی: غرق دنیا شده را ، جام شهادت ندهند ..! 📚برگرفته شده از کتاب سرمشق
خدایا ؛ مرگی بهمون بده که همه حسرتشو بخورن...(؛ شهیدحججی
محــــღـن دلـها| 𝑀𝑜𝒽𝓈𝑒𝓃𝒟𝑒𝓁𝒽𝒶
-
- انقلابۍبودن‌ڪھ‌بہ‌چفیہ‌🗞"! انداختن‌ومزارشھدارفتن‌نیست؛ بہ‌خستہ‌نشدن‌وهرلحظہ‌ بیداربودنہ‌بہ‌دغدغہ‌مندبودنہ . .'🕶🤞🏻! -اره‌مشتۍ(:🖐🏻 ‍ بیوگرافی ؛
Ali-Fani-Ziyarat-Ashoura.mp3
11.65M
زیارت عاشورا 🌸 به نیابت شهید محمدرضا دهقان🌷
این روزها میگذرد! خوب یا که بد بهتر که عُمرِ ما دَرِ خانه‌ی حسین بگذرد..
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
در‌من‌ڪسۍفراق‌تو‌را‌داد‌میزند فڪرۍبه‌حالِ‌پاسخِ‌این‌بی‌جواب‌ڪن:)❤️‍🩹
نذرکردم‌ دورتسبیحی‌ بخوانم‌ اِهدَنا؛ تا صراطم‌ اربعین‌ اُفتد بہ سوی‌ کࢪبلا..💔
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سوزش‌چشـم‌من ازلذت‌زیباییِ‌‌ضریح‌شماست ؛ خیره‌برتوشـدم‌و‌پلک‌زدن‌یادم‌رفـت :) ♥️ .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تویی پناه من اربابم♡ صدایت میزنم با گریه مثل کودکی خسته که در اوج شلوغی دست مادر را رها کرده....
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دعـاے فـرج بہ عشـق آقـا صاحب‌الزمان :)🌸.. {عج‌اللّٰہ} : بہ شیعیـان و دوستـان ما بگوییـد کہ خـدا را بہ حـق عمـہ‌ام حضـرت زینب{سلام‌اللّٰہ‌عليها} قسـم دهنـد کہ فـرج مـرا نزدیک گردانـد. |📚 شیفتگان حضرت مهدے، جلد۱، صفحہ۲۵۱| کـانـال‌رسمےشھیـدمحسن‌حججی🥀 ♡j๑ïท🌱↷ 『@Mohsendelha1370
🕊زیارتنامه ی شهدا🕊 بسم الرب الشهدا و الصدیقین اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَولِیاءَ اللهِ وَ اَحِبّائَهُ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَصفِیَآءَ اللهِ وَ اَوِدّآئَهُ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصَارَ دینِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی مُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِیٍّ الوَلِیِّ النّاصِحِ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی عَبدِ اللهِ ، بِاَبی اَنتُم وَ اُمّی طِبتُم ، وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم ، وَفُزتُم فَوزًا عَظیمًا ،فَیا لَیتَنی کُنتُ مَعَکُم فَاَفُوزَمَعَکُم🌹🌱🌹🌱 🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊 ••••••••••♡♡♡♡••••••••••• 『@Mohsendelha1370
-همسࢪ شهید حججۍ: موقع‌پࢪوݪباس‌مجݪسۍیواشکۍبهم‌گفت: 《هنوزنامحࢪمیم‌،تابپسندۍبࢪمیگࢪدم》 ࢪفت‌وباسینۍآب‌هویج‌بستنۍ‌بࢪگشت. بࢪاۍهمه‌خࢪیده‌بودجز‌خودش.گفت‌میݪ‌نداࢪم. وقتۍخیݪۍ‌اصࢪاࢪکࢪدیم‌مادࢪش‌ݪوداد که‌ࢪوزه‌گࢪفته. ازش‌پࢪسیدم:《حاݪاچࢪا امࢪوز؟!》 گفت:《مۍخواستم‌گࢪه‌ای‌توکاࢪمون‌نیفته》
خشنوی آقا امام زمان عج صلوات❤️🌿
محــــღـن دلـها| 𝑀𝑜𝒽𝓈𝑒𝓃𝒟𝑒𝓁𝒽𝒶
#رمان_بدون_تو_هرگز #پارت_چهارم نقشــه بــزرگ به خدا توسل کردم و چهل روز روزه نذر کردم ... التما
 می خواهم درس بخوانم اون شب تا سر حد مرگ کتک خوردم ... بے حال افتاده بودم کف خونه ... مادرم سعے مے کرد جلوی پدرم رو بگیره اما فایده نداشت ... نعره مے کشید و من رو مے زد ... اصلا یادم نمیاد چے مے گفت ... چند روز بعد، مادر علے تماس گرفت ... اما مادرم به خاطر فشارهاے پدرم ... دست و پا شکسته بهشون فهموند که جواب ما عوض شده و منفیه ... مادر علے هم هر چی اصرار کرد تا علتش رو بفهمه فقط یه جواب بود ... شرمنده، نظر دخترم عوض شده ... چند روز بعد دوباره زنگ زد ... من وقتے جواب رو به پسرم گفتم، ازم خواست علت رو بپرسم و با دخترتون حرف بزنم ... علے گفت: دختر شما آدمے نیست که همین طورے روے هوا یه حرفے بزنه و پشیمون بشه ... تا با خودش صحبت نکنم و جواب و علت رو از دهن خودش نشنوم فایده نداره ... بالاخره مادرم کم آورد ... اون شب با ترس و لرز، همه چیز رو به پدرم گفت ... اون هم عین همیشه عصبانے شد ... - بیخود کردن ... چه حقے دارن مے خوان با خودش حرف بزنن؟ ... بعد هم بلند داد زد ... هانیه ... این دفعه که زنگ زدن، خودت میاے با زبون خوش و محترمانه جواب رد میدے ... ادب؟ احترام؟ ... تو از ادب فقط نگران حرف و حدیث مردمے... این رو ته دلم گفتم و از جا بلند شدم ... به زحمت دستم رو به دیوار گرفتم و لنگ زنان رفتم توے حال ... - یه شرط دارم ... باید بزاری برگردم مدرسه ... نویسنده متن👆همسر و فرزند شهید سید علے حسینے ...
داماد طلبه با شنیدن این جمله چشماش پرید ... می دونستم چه بلایے سرم میاد اما این آخرین شانس من بود ... اون شب وقتی به حال اومدم ... تمام شب خوابم نبرد ... هم درد، هم فکرهاے مختلف ... روے همه چیز فکر کردم ... یاس و خلا بزرگے رو درونم حس مے کردم ... برای اولین بار کم آورده بودم ... اشک، قطره قطره از چشم هام مے اومد و کنترلے براے نگهداشتن شون نداشتم ... بالاخره خوابم برد اما قبلش یه تصمیم مهم گرفته بودم ... به چهره نجیب علے نمی خورد اهل زدن باشه ... از طرفے این جمله اش درست بود ... من هیچ وقت بدون فکرے و تصمیم هاے احساسے نمے گرفتم ... حداقل تنها کسے بود که یه جمله درست در مورد من گفته بود ... و توی این مدت کوتاه، بیشتر از بقیه، من رو شناخته بود ... با خودم گفتم، زندگے با یه طلبه هر چقدر هم سخت و وحشتناک باشه از این زندگے بهتره ... اما چطور مے تونستم پدرم رو راضے کنم ؟ ... چند روز تمام روش فکر کردم تا تنها راهکار رو پیدا کردم ... یه روز که مادرم خونه نبود به هواے احوال پرسے به همه دوست ها، همسایه ها و اقوام زنگ زدم ... و غیر مستقیم حرف رو کشیدم سمتے که مے خواستم و در نهایت ... - واے یعنی شما جدے خبر نداشتید؟ ... ما اون شب شیرینے خوردیم ... بله، داماد طلبه است ... خیلے پسر خوبیه ... کمتر از دو ساعت بعد، سر و کله پدرم پیدا شد ... وقتے مادرم برگشت، من بی هوش روی زمین افتاده بودم ... اما خیلی زود خطبه عقد من و علے خونده شد ... البته در اولین زمانے که کبودے های صورت و بدنم خوب شد... فکر کنم نزدیک دو ماه بعد ... نویسنده متن👆همسر و فرزند سید علے حسینے ...
احمقے به نام هانیه پدرم که از داماد طلبه اش متنفر بود ... بر خلاف داماد قبلے، یه مراسم عقدکنان فوق ساده برگزار کرد ... با 10 نفر از بزرگ هاے فامیل دو طرف، رفتیم محضر ... بعد هم که یه عصرانه مختصر ... منحصر به چاے و شیرینے ... هر چند مورد استقبال علے قرار گرفت ... اما آرزوے هر دخترے یه جشن آبرومند بود و من بدجور دلخور ... هم هرگز به ازدواج فکر نمے کردم، هم چنین مراسمی ... هر کسے خبر ازدواج ما رو مے شنید شوکه مے شد ... همه بهم مے گفتن ... هانیه تو یه احمقے ... خواهرت که زن یه افسر متجدد شاهنشاهے شد به این روز افتاد ... تو که زن یه طلبه بے پول شدے دیگه مے خوای چه کار کنے؟... هم بدبخت میشے هم بے پول ... به روزگار بدترے از خواهرت مبتلا میشے ... دیگه رنگ نور خورشید رو هم نمے بینے ... گاهے اوقات که به حرف هاشون فکر مے کردم ته دلم مے لرزید ... گاهے هم پشیمون مے شدم ... اما بعدش به خودم مے گفتم دیگه دیر شده ... من جایے براے برگشت نداشتم... از طرفے هم اون روزها طلاق به شدت کم بود ... رسم بود با لباس سفید مے رفتے و با کفن برمے گشتی ... حتے اگر در فلاکت مطلق زندگے مے کردے ... باید همون جا مے مردے ... واقعا همین طور بود ... اون روز مے خواستیم براے خرید عروسے و جهیزیه بریم بیرون ... مادرم با ترس و لرز زنگ زد به پدرم تا براے بیرون رفتن اجازه بگیره ... اونم با عصبانیت داد زده بود ... از شوهرش بپرس ... و قطع کرده بود ... به هزار سعے و مکافات و نصف روز تلاش ... بالاخره تونست علے رو پیدا کنه ... صداش بدجور مے لرزید ... با نگرانے تمام گفت: سلام علے آقا ... می خواستیم براے خرید جهیزیه بریم بیرون ... نویسنده متن👆همسر وفرزند شهید سیدعلے حسینے ...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا