eitaa logo
محــــღـن دلـها| 𝑀𝑜𝒽𝓈𝑒𝓃𝒟𝑒𝓁𝒽𝒶
1.1هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
2هزار ویدیو
60 فایل
#بِسم‌الࢪب‌الشهدا ولۍاگہ شهید بشین تابوتتون بہ بوسہ آسیدعلۍ متبࢪڪ میشہ.! قشنگ‌نیس(: #تولد۱۳۷٠/۰۴/۲۱ #شهادت۱۳۹۶/٠۵/۱۸ خادم‌المحسن: @Bisimchi_hojaji فروش‌کتاب‌سربلند: @Atfe_M84 #ڪانال_ࢪسمۍ #باحضوࢪخانواده‍‌شهید #ڪپۍباذڪࢪصلوات‌
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
و من گاهی ... نه صورتت ... نه چشمانت... که دلم میخواهد صدایت را بشنوم:) آسمان نشینم محسن حججی 🌷 『@Mohsendelha1370
دلم تنگ شده است تنگ تر از همیشه بهتر است بگویم حسرت شده است آخر میدانی دوران محشری بود آن دوران :)🌿 .. لبخند ها ، گریه ها ، حرف زدن ها خدایی شده بود انگار برق نگاهت عجیب گیرا شده بود ، تاثیر نگاهت تا مغز و استخوان خطور میکرد ، خدا میداند چه ها کردی با روزگار من ، برای بهتر شدنم ، برای گریز از جهنم و روی آوردن به جایی که خدا هست ، امام حسین هست ، حضرت عباس هست ، حضرت فاطمه هست ، رقیه سه ساله و علی اصغر شش ماهه هم هست جایی که علی اکبر رشید و شهدای علی اکبری زندگی میکنند ... نزدیک شدم ، حتی به طرز عجیبی برای نماز شب بیدار میشدم اما...💔 نماز نخوانده می‌خوابیدم ... غیر این است که یکی از نشانه های مومنانش همین نماز شب است ؟؟ دقت کرده اید وجه اشتراک شهدا نماز شب است ؟؟ آنقدر عظمت دارد که به پیامبر واجب شده این نماز اما من یه سادگی از آن گذشتم ... در تاریکی محو شدم ... نمی‌گویم نگاه شهید به زندگیم نیست هست ، کمرنگ هم نشده اما مَنی نیست که آن را حس کند که بفهمد که درکش کند می شود باز نگاهی برادرم؟! میشود باز نگاهم کنی و از لبخندت که به یادگار مانده لبخند بزنم .. میشود به همان جاذبه قبل نگاهم بکنی صدایم بکنی حست کنم و بخاطرت از خیلی چیزها بگذرم .... 🌻🌱 پ.ن: ارسالی شما:)
محــــღـن دلـها| 𝑀𝑜𝒽𝓈𝑒𝓃𝒟𝑒𝓁𝒽𝒶
#رمان_بدون_تو_هرگز #پارت_هفتم احمقے به نام هانیه پدرم که از داماد طلبه اش متنفر بود ... بر خلاف
خرید عروسی امکان داره تشریف بیارید؟ ... - شرمنده مادرجان، کاش زودتر اطلاع مے دادید ... من الان بدجور درگیرم و نمے تونم بیام ... هر چند، ماشاء الله خود هانیه خانم خوش سلیقه است ... فکر مے کنم موارد اصلے رو با نظر خودش بخرید بالاخره خونه حیطه ایشونه ... اگر کمک هم خواستید بگید ... هر کارے که مردونه بود، به روے چشم ... فقط لطفا طلبگے باشه ... اشرافیش نکنید ... مادرم با چشم هاے گرد و متعجب بهم نگاه مے کرد ... اشاره کردم چے میگه ؟ ... از شوک که در اومد، جلوے دهنے گوشے رو گرفت و گفت ... میگه با سلیقه خودت بخر، هر چے می خواے ... دوباره خودش رو کنترل کرد ... این بار با شجاعت بیشترے گفت ... علے آقا، پس اگر اجازه بدید من و هانیه با هم میریم... البته زنگ زدم به چند تا آقا که همراه مون بیان ولے هیچ کدوم وقت نداشتن ... تا عروسے هم وقت کمه و ... بعد کلے تشکر،گوشے رو قطع کرد ... هنگ کرده بود ... چند بار تکانش دادم ... مامان چے شد؟ ... چے گفت؟ ... بالاخره به خودش اومد ... گفت خودتون برید ... دو تا خانم عاقل و بزرگ که لازم نیست برای هر چیز ساده اے اجازه بگیرن ... و ... براے اولین بار واقعا ازش خوشم اومد ... تمام خریدها رو خودمون تنها رفتیم ... فقط خربدهاے بزرگ همراه مون بود ... برعکس پدرم، نظر مے داد و نظرش رو تحمیل نمے کرد ... حتے اگر از چیزے خوشش نمے اومد اصرار نمے کرد و مے گفت ... شما باید راحت باشے ... باورم نمے شد یه روز یه نفر به راحتے من فکر کنه ... یه مراسم ساده ... یه جهیزیه ساده ... یه شام ساده ... حدود 60 نفر مهمون ... پدرم بعد از خونده شدن خطبه عقد و دادن امضاش رفت ... براے عروسے نموند ... ولے من براے اولین بار خوشحال بودم... علے جوان آرام، شوخ طبع و مهربانے بود ... نویسنده متن👆همسرو فرزند سید علے حسینے ...
غذای مشترک اولین روز زندگے مشترک، بلند شدم غذا درست کنم ... من همیشه از ازدواج کردن مے ترسیدم و فرارے بودم ... برای همین هر وقت اسم آموزش آشپزے وسط میومد از زیرش در مے رفتم ... بالاخره یکے از معیارهاے سنج دخترها در اون زمان، یاد داشتن آشپزے و هنر بود ... هر چند، روزهاے آخر، چند نوع غذا از مادرم یاد گرفته بودم ... از هر انگشتم، انگیزه و اعتماد به نفس مے ریخت ... غذا تفریبا آماده شده بود که علے از مسجد برگشت ... بوے غذا کل خونه رو برداشته بود ... از در که اومد تو، یه نفس عمیق کشید ... - به به، دستت درد نکنه ... عجب بویی راه انداختی ... با شنیدن این جمله، ژست هنرمندانه اے به خودم گرفتم ... انگار فتح الفتوح کرده بودم ... رفتم سر خورشت ... درش رو برداشتم ... آبش خوب جوشیده بود و جا افتاده بود ... قاشق رو کردم توش بچشم که ... نفسم بند اومد ... نه به اون ژست گرفتن هام ... نه به این مزه ... اولش نمکش اندازه بود اما حالا که جوشیده بود و جا افتاده بود ... گریه ام گرفت ... خاک بر سرت هانیه ... مامان صد دفعه گفت بیا غذا پختن یاد بگیر ... و بعد ترس شدیدے به دلم افتاد ... خدایا! حالا جواب علے رو چی بدم؟ ... پدرم هر دفعه طعم غذا حتے یه کم ایراد داشت ... - کمک مے خواے هانیه خانم؟ ... با شنیدن صداش رشته افکارم پاره شد و بدجور ترسیدم ... قاشق توے یه دست ... در قابلمه توے دست دیگه ... همون طور غرق فکر و خیال خشکم زده بود ... با بغض گفتم ... نه علے آقا ... برو بشین الان سفره رو مے اندازم ... یه کم چپ چپ و با تعجب بهم نگاه کرد ... منم با چشم هاے لرزان منتظر بودم از آشپزخونه بره بیرون ... - کارے داری علے جان؟ ... چیزے مے خوای برات بیارم؟ ... با خودم گفتم نرم و مهربون برخورد کن ... شاید بهت سخت کمتر سخت گرفت ... - حالت خوبه؟ ... - آره، چطور مگه؟ ... - شبیه آدمے هستی که مے خواد گریه کنه ... به زحمت خودم رو کنترل مے کردم و با همون اعتماد به نفس فوق معرکه گفتم ... نه اصلا ... من و گریه؟ ... تازه متوجه حالت من شد ... هنوز قاشق و در قابلمه توے دستم بود ... اومد سمت گاز و یه نگاه به خورشت کرد ... چیزے شده؟ ... به زحمت بغضم رو قورت دادم ... قاشق رو از دستم گرفت ... خورشت رو که چشید، رنگ صورتم پرید ... مُردے هانیه ... کارت تمومه ... نویسنده متن👆همسر وفرزند شهید سید علے حسینے ...
دستپخت معرکه چند لحظه مکث کرد ... زل زد توے چشم هام ... واسه این ناراحتے، مے خواے گریه کنے؟ ... دیگه نتونستم خودم رو کنترل کنم و زدم زیر گریه ... آره ... افتضاح شده ... با صداے بلند زد زیر خنده ... با صورت خیس، مات و مبهوت خنده هاش شده بودم ... رفت وسایل سفره رو برداشت و سفره رو انداخت ... غذا کشید و مشغول خوردن شد ... یه طورے غذا مے خورد که اگر یکے مے دید فکر مے کرد غذاے بهشتیه ... یه کم چپ چپ ... زیرچشمی بهش نگاه کردم ... - می تونے بخوریش؟ ... خیلے شوره ... چطورے دارے قورتش میدے؟ ... از هیجان پرسیدن من، دوباره خنده اش گرفت ... - خیلی عادے ... همین طور که مے بینے ... تازه خیلے هم عالے شده ... دستت درد نکنه ... - مسخره ام مے کنے؟ ... - نه به خدا ...چشم هام رو ریز کردم و به چپ چپ نگاه کردن ادامه دادم ... جدے جدے داشت می خورد ... کم کم شجاعتم رو جمع کردم و یه کم براے خودم کشیدم ... گفتم شاید برنجم خیلی بے نمک شده، با هم بخوریم خوب میشه ... قاشق اول رو که توے دهنم گذاشتم ... غذا از دهنم پاشید بیرون ... سریع خودم رو کنترل کردم ... و دوباره همون ژست معرکه ام رو گرفتم ... نه تنها برنجش بے نمک نبود که ... اصلا درست دم نکشیده بود ... مغزش خام بود ... دوباره چشم هام رو ریز کردم و زل زدم بهش ... حتے سرش رو بالا نیاورد ... - مادر جان گفته بود بلد نیستے حتے املت درست کنے ... سرش رو آورد بالا ... با محبت بهم نگاه مے کرد ... براے بار اول، کارت عالے بود ... اول از دستم مادرم ناراحت شدم که اینطورے لوم داده بود ... اما بعد خیلے خجالت کشیدم ... شاید بشه گفت ... برای اولین بار، اون دختر جسور و سرسخت، داشت معناے خجالت کشیدن رو درک مے کرد ... نویسنده متن👆همسر وفرزند شهید سیدعلے حسینے ...
اینم سه پارت جدید از به درخواست اعضای عزیز کانال 🌺
🌨🌟🌨 🌟 🌨من بی تو همی، هیچ ندانم که کجایم؟ 🌨ای از بر من دور، ندانم که کجایی؟ 🌨جان را چه خوشی باشد بی صحبت جانانه؟ 🌨اللهم عجل لولیک الفرج 🌨 بحق عمته المظلومه 🌨زینب سلام الله علیها
مراسم تشییع شهید گمنام 💔 📌شنبه ۱۵ اردیبهشت ⏱ساعت ۹:۳۰ 📍پارک فناوری و نوآوری صنعت نفت 🌺اگر تشریف اوردید به غرفه ی هم سر بزنیند 🌸منتظر تون هستیم
Ali-Fani-Ziyarat-Ashoura.mp3
11.65M
زیارت عاشورا 🌸 به نیابت شهید محمودرضا بیضایی🌷
شهادت جانسوز حضرت امام جعفر صادق علیه السلام بر مولایمان امام زمان عج و رهبر عزیزمان و عموم شیعیان جهان تسلیت باد🖤
مداحی آنلاین - شهر مدینه باز عزادار یه داغه - نریمان پناهی.mp3
3.16M
🔳 (ع) 🌴شهر مدینه باز عزادار یه داغه 🌴بازم بلا پشت بلا داره می‌باره 🎙 👌بسیار دلنشین های روز
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دعـاے فـرج بہ عشـق آقـا صاحب‌الزمان :)🌸.. {عج‌اللّٰہ} : بہ شیعیـان و دوستـان ما بگوییـد کہ خـدا را بہ حـق عمـہ‌ام حضـرت زینب{سلام‌اللّٰہ‌عليها} قسـم دهنـد کہ فـرج مـرا نزدیک گردانـد. |📚 شیفتگان حضرت مهدے، جلد۱، صفحہ۲۵۱| کـانـال‌رسمےشھیـدمحسن‌حججی🥀 ♡j๑ïท🌱↷ 『@Mohsendelha1370
🕊زیارتنامه ی شهدا🕊 بسم الرب الشهدا و الصدیقین اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَولِیاءَ اللهِ وَ اَحِبّائَهُ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَصفِیَآءَ اللهِ وَ اَوِدّآئَهُ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصَارَ دینِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی مُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِیٍّ الوَلِیِّ النّاصِحِ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی عَبدِ اللهِ ، بِاَبی اَنتُم وَ اُمّی طِبتُم ، وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم ، وَفُزتُم فَوزًا عَظیمًا ،فَیا لَیتَنی کُنتُ مَعَکُم فَاَفُوزَمَعَکُم🌹🌱🌹🌱 🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊 ••••••••••♡♡♡♡••••••••••• 『@Mohsendelha1370
زندگیم به طرز عجیبی نگاه مهر و محبتت را می خواهد ای برادر شهیدم...✨🌿
محــــღـن دلـها| 𝑀𝑜𝒽𝓈𝑒𝓃𝒟𝑒𝓁𝒽𝒶
#رمان_بدون_تو_هرگز #پارت_دهم دستپخت معرکه چند لحظه مکث کرد ... زل زد توے چشم هام ... واسه این ن
فرزند کوچک من هر روز که مے گذشت علاقه ام بهش بیشتر می شد ... لقم اسب سرکش بود ... و علے با اخلاقش، این اسب سرکش رو رام کرده بود ... چشمم به دهنش بود ... تمام تلاشم رو مے کردم تا کانون محبت و رضایتش باشم ... من که به لحاظ مادے، همیشه توے ناز و نعمت بودم ... مے ترسیدم ازش چیزے بخوام ... علے یه طلبه ساده بود ... مے ترسیدم ازش چیزے بخوام که به زحمت بیوفته ... چیزے بخوام که شرمنده من بشه ... هر چند، اون هم برام کم نمے گذاشت ... مطمئن بودم هر کارے برام مے کنه یا چیزے برام مے خره ... تمام توانش همین قدره ... علے الخصوص زمانے که فهمید باردارم ... اونقدر خوشحال شده بود که اشک توے چشم هاش جمع شد ... دیگه نمے گذاشت دست به سیاه و سفید بزنم ... این رفتارهاش حرص پدرم رو در مے آورد ... مدام سرش غر مے زد که تو دارے این رو لوسش مے کنے ... نباید به زن رو داد ... اگر رو بدے سوارت میشه ... اما علے گوشش بدهکار نبود ... منم تا اون نبود تمام کارها رو مے کردم که وقتے برمے گرده ... با اون خستگے، نخواد کارهاے خونه رو بکنه ... فقط بهم گفته بود از دست احدے، حتے پدرم، چیزے نخورم ... و دائم الوضو باشم ... منم که مطیع محضش شده بودم ... باورش داشتم ... 9 ماه گذشت ... 9 ماهی که براے من، تمامش شادے بود ... اما با شادے تموم نشد ... وقتی علے خونه نبود، بچه به دنیا اومد ... مادرم به پدرم زنگ زد تا با شادے خبر تولد نوه اش رو بده ... اما پدرم وقتے فهمید بچه دختره با عصبانیت گفت ... لابد به خاطر دختر دخترزات ... مژدگانے هم می خواے؟ ... و تلفن رو قطع کرد ... مادرم پاے تلفن خشکش زده بود ... و زیرچشمے با چشم هاے پر اشک بهم نگاه مے کرد ... نویسنده متن👆همسر وفرزند شهید سیدعلے حسینے ...
زینت علے  مادرم بعد کلے دل دل کردن، حرف پدرم رو گفت ... بیشتر نگران علے و خانواده اش بود ... و مے خواست ذره ذره، من رو آماده کنه که منتظر رفتارها و برخورد هاے اونها باشم ... هنوز توے شوک بودم که دیدم علے توی در ایستاده ... تا خبردار شده بود، سریع خودش رو رسونده بود خونه ... چشمم که بهش افتاد گریه ام گرفت ... نمے تونستم جلوے خودم رو بگیرم ... خنده روے لبش خشک شد ... با تعجب به من و مادرم نگاه مے کرد ... چقدر گذشت؟ نمے دونم ... مادرم با شرمندگے سرش رو انداخت پایین ... - شرمنده ام علے آقا ... دختره ...نگاهش خیلے جدے شد ... هرگز اون طورے ندیده بودمش ... با همون حالت، رو کرد به مادرم ... حاج خانم، عذرمے خوام ولے امکان داره چند لحظه ما رو تنها بزارید ... مادرم با ترس ... در حالے که زیرچشمے به من و علے نگاه مے کرد رفت بیرون ... اومد سمتم و سرم رو گرفت توے بغلش ... دیگه اشک نبود... با صداے بلند زدم زیر گریه ... بدجور دلم سوخته بود ... - خانم گلم ... آخه چرا ناشکرے مے کنے؟ ... دختر رحمت خداست ... برکت زندگیه ... خدا به هر کے نظر کنه بهش دختر میده ... عزیز دل پیامبر و غیرت آسمان و زمین هم دختر بود ... و من بلند و بلند تر گریه می کردم ... با هر جمله اش، شدت گریه ام بیشتر مے شد ... و اصلا حواسم نبود، مادرم بیرون اتاق ... با شنیدن صداے من داره از ترس سکته مے کنه ... بغلش کرد ... در حالے که بسم الله مے گفت و صلوات مے فرستاد، پارچه قنداق رو از توے صورت بچه کنار داد ... چند لحظه بهش خیره شد ... حتے پلک نمے زد ... در حالے که لبخند شادے صورتش رو پر کرده بود ... دانه هاے اشک از چشمش سرازیر شد ... - بچه اوله و این همه زحمت کشیدے ... حق خودته که اسمش رو بزارے ... اما من می خوام پیش دستے کنم ... مکث کوتاهے کرد ... زینب یعنے زینت پدر ... پیشونیش رو بوسید ... خوش آمدے زینب خانم ... و من هنوز گریه مے کردم ... اما نه از غصه، ترس و نگرانے ... نویسنده متن👆همسر وفرزند شهید سید علے حسینے ...
تو عین طهارتی بعد از تولد زینب و بے حرمتے اے که از طرف خانواده خودم بهم شده بود ... علے همه رو بیرون کرد ... حتے اجازه نداد مادرم ازم مراقبت کنه ... حتے اصرارهاے مادر علے هم فایده اے نداشت ... خودش توے خونه ایستاد ... تک تک کارها رو به تنهایے انجام مے داد ... مثل پرستار ... و گاهے کارگر دم دستم بود ... تا تکان مے خوردم از خواب مے پرید ... اونقدر که از خودم خجالت مے کشیدم ... اونقدر روش فشار بود که نشسته ... پشت میز کوچیک و ساده طلبگیش، خوابش مے برد ... بعد از اینکه حالم خوب شد ... با اون حجم درس و کار ... بازم دست بردار نبود ... اون روز ... همون جا توے در ایستادم ... فقط نگاهش مے کردم ... با اون دست هاے زخم و پوست کن شده داشت کهنه هاے زینب رو می شست ... دیگه دلم طاقت نیاورد ...همین طور که سر تشت نشسته بود... با چشم هاے پر اشک رفتم نشستم کنارش ... چشمش که بهم افتاد، لبخندش کور شد ... - چے شده؟ ... چرا گریه مے کنے؟ ... تا اینو گفت خم شدم و دست هاے خیسش رو بوسیدم ... خودش رو کشید کنار ... - چے کار مے کنے هانیه؟ ... دست هام نجسه ... نمے تونستم جلوے اشک هام رو بگیرم ... مثل سیل از چشمم پایین مے اومد ... - تو عین طهارتے علے ... عین طهارت ... هر چے بهت بخوره پاک میشه ... آب هم اگه نجس بشه توے دست تو پاک میشه ... من گریه مے کردم ... علی متحیر، سعے در آروم کردن من داشت... اما هیچ چیز حریف اشک هاے من نمے شد ... نویسنده متن👆همسر وفرزند شهید سید علے حسینے ...
شهید نام:حمید نام خانوادگی: سیاهکالی مرادی تاریخ تولد:۱۳۶۸/۲/۴ محل تولد: قزوین تاریخ شهادت: ۱۳۹۴/۹/۴ محل شهادت:سوریه،جنوب غرب حلب مدت عمر: ۲۶سال محل دفن: گلزار شهدای قزوین کتاب مربوط به این شهید:"یادت باشد"