مجنونِاو❤️🩹🫵🏻
#قسمت4
خداروشکر شب شد و از صبح هیچ درگیری پیش نیومده
همه نشستن بودن داشتن مافیا بازی میکردن ولی من بازی شو بلد نبودم و فقط نگاه میکردم که یادم اومد امشب شب جمعست و به رسم عادت رفتم کتاب دعای قشنگمو برداشتم و رفتم رو تراس شروع کردم به دعای کمیل خوندن بعدش هم یکم مداحی گوش دادم دلمو قشنگگگ بردم صحن و سرای ارباب بعد هم به ساعت نگاه کردم دیدم دوازدهه و واقعا خسته بودم آروم گفتم خدایا خودت عاقبتمو بخیر کن رفتم خوابیدم
-----------------
چی ؟شما ....شم...ش...شما از کجا میدونین ؟.....اصلا منو از کجا میشناسین؟....اقاااا.اقای عطاییی
یهو از خواب پریدم
چیییی خواب بود ولی ...ولی خیلی واقعی بود ...هرکاری کردم دوباره بخوابم خوابم نبرد و اومدم روی تراس یکمحال و هوامعوض شه
خیره به نقطه ای نامعلوم داشتم خوابم رو مرور میکردم که یکی صدام کرد برگشتم دیدم ارسلانه
نورا:بله
ارسلان:چیزی شده ؟چرا نخوابیدین؟
نورا:خواب بودم..بیدار شدم دیگه خوابم نبرد
ارسلان :چرا؟ اتفاقی افتاده ؟
نورا:نه...فقط یه خوابی دیدم
ارسلان:آهان پس کابوس دیدین !
نورا:نه...کابوس نبود یه چیز عجیب بود ...چجوری بگم ....اصلا نمیتونم برای شما بگم ..آخه ..خیلی شبیه واقعیت بود !
ارسلان:طبق کتابهای روانشناسیی که خوندمخواب هایی که شبیه به واقعیته بهتره همون موقع برای یک شخص دیگه گفته بشه
میخواین برای من تعریفش کنین ؟
نورا:نمدونم باشه ...
ارسلان اومد با فاصله روی نیمکتی که من نشسته بودم نشست
نورا:شما شهید مرتضی عطائی رو میشناسین؟
ارسلان:بله...ارادت خاصی به ایشون دارم.چطور؟!
نورا :ایشون اومده بودن به خواب من .من که چهرشون رو ندیده بودم تا بحال خودشون گفتن مرتضی عطائی هستن
ارسلان :خب ؟؟
نورا:چیزه...چیز..چجوری بگم ...گفتن این حرفایی که بهت میگم رو فقط تو میتونی به ارسلان بگی بعد خواب خودش میاد پیشت و الان واقعا شما اومدین اصلا شوکه شدم یعنی واقعا خوابم حقیقت داشت .؟!!
ارسلان:واسه همین منو دیدین شوکه شدین؟
خب حالا کدوم حرف رو باید به من بگین ؟
نورا:چیزه. واقعا نمیتونم بگم.
ارسلان:یعنی میخواین به حرف شهید گوش ندین؟
نورا:با بغض گفتم فقط یکمشو میتونم بگم!
اینکه گفت شما شهید میشین و میرین پیششون و پاشدم رفتم تو اتاق و فقط گریه میکردم
خودمم نمیدونم چم شده بود انگار عاشق شده بودم اصلا به من چه که اون میخواد شهید شه
ولی کلی حرف دیگه شهید عطایی گفتن که من به ارسلان نگفتم
کل ایندمو برام توصیف کردن
گفتن با ارسلان ازدواج کنم ..گفتن این وصلت مقدسه ....حتی اسم بچه هامم گفتن
داشتم دیوونه میشدم
هرکار کردم تا صبح خوابم نبرد
صبح که بیدار شدم....
نویسنده:سین.میم
کپی فقط با ذکر نام نویسنده مجاز است🌱