مجنونِاو❤️🩹🫵🏻
#قسمت5
صبح که بیدار شدم که البته اصلا خوابم نبرد دیدم ساعت پنجه!!!
ناچار اومدم پایین خواستم برم بیرون که دیدم ارسلان نشسته رو تراس و محو دریا شده
کنجکاو شدم و رفتم جلوتر که صداش بزنم ولی منصرف شدم و خواستم برگردم که پام به چارچوب در گیر کرد و نزدیک بود بیوفتم و همین صدایی تولید کرد که باعث شد ارسلان برگرده و منو ببینه
منم برای اینکه خیت نشه برگشتم و سلام کردم که دیدم مثل جن زده ها داره نگام میکنه
با تعجب نگاش کردم که جواب سلامم رو داد و ازم خواست برم روی نیمکت پیشش بشیم
خیلی تعجب کرده بودم و رفتم با فاصله نشستم روی نیمکت و گفتم چیزی شده !؟
ارسلان : نه یعنی اره ...چجوری بگم
و دودستی سرشو گرفت و به زمین خیره شد
وا چش شده سر صبحی
ارسلان: دیشب گفتین خواب شهید عطایی رو دیدین درسته ؟!
نورا:بله چطور؟!
ارسلان:چرا اینوقت صبح بیدار شدین ؟چرا اومدین اینجا ؟
بازجوییه مگه😐
نورا:از دیشب خوابم نبرد ناچار اومدم برم لب دریا که دیدم شما نشستین اینجا کنجکاو شدم ببینم چرا نشستین واسه همین حالا هم ببخشید اگر مزاحم شدم و خواستم بلند شم که گف بشینین
ارسلان:نه نه منظورم این نبود .... میدونین چیه ..شما دیشب گفتین شهید عطایی گفتن بعد خواب من میام و تعریف میکنید درسته ؟
نورا:اره اره
ارسلان:منم بعدش که رفتم خوابیدم خواب ایشون رو دیدم ایشون گفتن بعد خواب شما میاین و وااااقعا اومدین
نورا:شوکه شده بودم و فکر میکردم داره دستم میندازه گفتم خب چی گفتن توی خواب ؟
ارسلان:دقیقا همون چیز های که به شما گفتن توی خواب
شما دیشب فقط یک تیکه از اون حرف هارو به من گفتین در حالی که ایشون کل زندگی ایندمونرو توصیف کرده بودن
نورا:دهنم باز مونده بود یعنی همه چی رو میدونست
خجالت کشیدم و بلند شدم اومدم بیرون
سریع رفتم سمت ساحل تا شب سعی کردم اصلا باهاش هم صحبت نشم
نویسنده:سین.میم
کپی فقط با ذکر نام نویسنده مجاز است 🌱