🌾💚🌾💚🌾
💚🌾💚🌾
🌾💚🌾
💚🌾
🌾#رمان_شهیدانه
#رمان_یادت_باشد
#پارت_سی_و_هفتم
#شهید_حمید_سیاهکالی_مرادی
اینجا ماشین خور نیست. مجبوریم تا سر خیابون خودمون رو برسونیم تا ماشین بگیریم.
نوع راه رفتن و رفتارمان شبیه کسانی بود که تازه نامزد کرده اند. در شهری مثل قزوین سخت است که در خیابان راه بروی و حداقل چند نفر آشنا و فامیل تو را نبینند، به خصوص که حمید را خیلی ها می شناختند.
روی جدول نشسته بودم که چند نفر از شاگردهای باشگاه کاراته حمید که بچههای دبیرستانی بودن ما را دیدند. از دور ما را به هم نشان می دادند و با هم پچ پچ می کردند. یکی از آنها با صدای بلند گفت: استاد خانومتونه؟ مبارکه!
حمید را زیر چشمی نگاه کردم. از خجالت عرق به پیشانیش نشسته بود. انگار داشتن قیمه قیمه اش میکردند. دستی برای آنها تکان داد و بعد هم گفت: این بچهها آبرو برای آدم نمی گذارند فردا کل قزوین باخبر می شود.
ساعت نه شب بود که به خانه رسیدیم. مادرم با اسپند به استقبالمان آمد. حلقه چند باری بین فاطمه و مادرم دست به دست شد. حمید جعبه شیرینی را به مادرم داد و در جواب اصرارش برای بالارفتن گفت: الان دیر وقته انشاالله بعد مزاحم میشیم فرصت زیاده. موقع خداحافظی خواست حلقه را به من بدهد، که گفتم: حلقه را به عمه برسونید، مراسم عقد کنان با خودشون بیارن. گفت: حالا که حلقه باید پیش من باشه، پس من هدیه دیگه بهت میدم. از داخل جیب کتش یک جعبه کادو پیچ درآورد و به سمت من گرفت. حسابی غافلگیر شده بودم. این اولین هدیهای بود که حمید به من میداد. به آرامی کاغذ کادو را باز کردم تا پاره نشود. ادکلن لاگوست بود. بوی خوبی میداد. تمام نامزدی ما با بوی این ادکلن گذشت، چون ...
ادامه دارد....
🌾💚🌾💚🌾
💚🌾💚🌾
🌾💚🌾
💚🌾
🌾#رمان_شهیدانه
#رمان_یادت_باشد
#پارت_سی_و_هشتم
#شهید_حمید_سیاهکالی_مرادی
حمید هم همیشه هم این ادکلن را میزد.
◻ ️◼ ️◻ ️
بیست و یکم مهر ماه سال ۱۳۹۱، روز عقدکنان من و حمید بود. دقیقا مصادف با روز دحوالارض. مهمانان زیادی از طرف ما و خانواده حمید دعوت شده بودند. حیاط را برای آقایان فرش کرده بودیم و خانمها هم اتاق های بالا بودند. از بعد تعطیلات عید خیلی از اقوام و آشنایان را ندیده بودم. پدر حمید اول صبح میوه ها و شیرینی ها را با حسن آقا به خانه ما آوردند
فضای پذیرایی خیلی شلوغ و پر رفت و آمد بود. با تعدادی از دوستان و اقوام نزدیک داخل یکی از اتاق ها بودم. با وجود آرامش و اطمینانی که از انتخاب حمید داشتم، ولی باز هم احساس میکردم در دلم رخت میشورن، تمام تلاشم را می کردم که کسی از ظاهرم پی به درونم نبرد. گرم صحبت با دوستانم بودم، که مریم خانم خواهر حمید داخل اتاق آمد و گفت: عروس خانم! داداش با شما کار داره.
چادر نقره ای رنگم را سر کردم و تا ورودی آمدم. حمید با یک سبد گل زیبا از غنچه های رز صورتی و لیلیوم زرد رنگ دم در منتظر بود. سرش پایین بود و من را هنوز ندیده بود. صدایش که کردم متوجه من شد و با لبخند به سمتم آمد. کت و شلوار نپوشیده بود. بازهم همان لباسهای همیشگی تنش بود. یک شلوار طوسی و یک پیراهن معمولی آن هم تو طوسی رنگ. پیراهنش را هم روی شلوار انداخته بود. سبد گل را از حمید گرفتم و بو کردم. گفتم: خیلی ممنون زحمت کشیدید. لبخند زد و گفت: قابل شما رو نداره هر چند شما خودت گلی.....
ادامه دارد....
🌾💚🌾💚🌾
💚🌾💚🌾
🌾💚🌾
💚🌾
🌾#رمان_شهیدانه
#رمان_یادت_باشد
#پارت_سی_و_نهم
#شهید_حمید_سیاهکالی_مرادی
بعد هم گفت: عاقد اومده تا چند دقیقه دیگه خطبه رو بخونیم. شما آماده باشید. جوابش را با چشم دادم و به اتاق برگشتم.
با وجود اینکه وسط مهر ماه بود، اما به خاطر جمعیت زیاد وضعیت هوای اتاق دم کشیده بود. نیم ساعتی گذشت ولی خبری نشد. نمی دانستم چرا عقد را زودتر نمی خوانند که مهمان ها هم اذیت نشوند. مادرم که به داخل اتاق آمد، آرام پرسیدم: حمید آقا گفت که عاقد اومده پس معطل چی هستن؟ مادرم گفت: لابد دارن و قرارهای ضمن عقد رو می نویسن برای همین طول کشیده.
مهمان ها همه آمده بودند، اما حمید غیب شده بود. کمی بعد کاشف به عمل آمد که حمید شناسنامه اش را جا گذاشته است. تا شناسنامه را بیاورد یک ساعتی طول کشید. ماجرا دهان به دهان پیچید و همه فهمیدند که داماد شناسنامه اش را فراموش کرده است. کلی بگو بخند راه افتاده بود اما من از این فراموشی حرص می خوردم.
بعد از اینکه حمید با شناسنامه برگشت، بزرگترهای فامیل مشغول نوشتن قول و قرارهای طرفین شدند. بنا شد چهار قلم از وسایل جهیزیه رو خانواده حمید تهیه کنند.
موقع خواندن خطبه عقد من و حمید روی یک مبل سه نفره نشستیم. من یک طرف، حمید هم با فاصله طرف دیگر مبل چسبیده به دسته ها!
سفره خیلی ساده، ولی در عین حال پر از صمیمیت بود. یک تکه نان سنگک به نشانه برکت، یک بشقاب سبزی، گل خشکی که داخل کاسه آب برای روشنایی زندگی بود و یک ظرف عسل، جعبه حلقه و یک آینه که روبروی من و حمید بود. گاهی ساده بودن قشنگ است. دست حمید قرآن کریم بود. قرآنی با معنا و تفسیر خلاصه.....
ادامه دارد...
#خاطــره
بابڪ اگر میدید ڪسی توان مالے رفتن
بہ ڪلاس زبان نداره براشون ڪلاس
انگلیسی و عربی میگذاشت.🦋
بیشتر سعے میڪرد بہ بچہ ها کمک کنہ،
تحقیق میڪرد افراد نیازمند روپیدا ڪنه
وازنظر درسی وآموزشی بہ اون هاکمک کنہ
معلم خیلی خوبی برای بچہ های محل و
کسانی کہ دوستانش معرفی می کردن بود
،وقتی به ڪسی قول میداد کہ تایم برای
آموزش داشتہ باشہ، تمام سعی اش رو
میڪرد ڪہ بد قول نشہ اگر فڪر میڪرد
نمیتونہ تایم داشتہ باشہ اصلا قول نمیداد
چون دوست نداشت بد قول بشہ.
براش مهم نبود ڪہ چقدر زمان میگذره.
میزان یاد دهی براش اهمیت داشت🥰👌.
#شهید_بابک_نوری
🕊️🌱
🕊شهیدعباس دانشگر۱۲🕊(یزد)
#خاطــره بابڪ اگر میدید ڪسی توان مالے رفتن بہ ڪلاس زبان نداره براشون ڪلاس انگلیسی و عربی میگذاشت.
..🦋..
✍ پسر خاله شهید:
«بابک علاوه بر حضور فعال در هلال احمر🚨
هر روز ظهر و شب در دو مسجد بابالحوائج و
صادقی رشت فعالیت میکرد🤝
فرد تک بعدی نبود و فقط با مسجدی جـماعت
هم نمیگشت. رفیق بهروز و ورزشی، اهل مــد
و.. هم داشت و خیلی خوشبرخورد و دلنشین
بود. هـمه دوستان و هـم مـــــحلیها عــــاشق و
دوستدارش بودند. کارِ خودِ من چاپ ســــــیلک
است و خــــیلی شب ها به کارگاهم مــــیآمد و
کـــمکــم مـیکرد. یــــادم هـــست یـــک شــــب در
واتس اپ با بابک صــــحبت مــــیکردم و گــفتم
ســـرم شلوغ است و مشغول کــــارکردن هستم.
دیــــدم بعد از چـــــند دقیقه ســـــــرزده آمد و چند
ســـــاعتی به مـــــن کمک کرد. خیلی بچه فــــعال
و دلــــسوزی بــــود. شـــــعار نـــمیدهم، با بــــــقیه
دوستان فـــــرق داشت🙂✌️».
#شهید_بابک_نوری🕊
#استوری
#پروفایل🌿
▫️ ای سند بندگیِ من
🌸 #ایام_ولادت_امام_علی (ع)
#کانونشهیدعباسدانشگر
⌈.🌱. @Kanoon_shahiddaneshgar ⌋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خانم مهندس کشتی ساز!
ایران چنین بانوانی داره 😎🇮🇷
#اَللّهُمَّعَجِّللِوَلیِّکَالفَرَجَوَالْعافِیَةوَالنَّصْرَ
#حجاب
#کانونشهیدعباسدانشگر
⌈.🌱. @Kanoon_shahiddaneshgar ⌋
AUD-20220101-WA0006.mp3
8.6M
شهیدفقطیہواژهنیست!!💔
#کانونشهیدعباسدانشگر
⌈.🌱. @Kanoon_shahiddaneshgar ⌋
تصاویر شهدای ایرانی(نیرویقدس)
از حمله صهیونیستها
که دیروز به شهادت رسیدند. 😔🥀
#طوفان_الاقصی
#شهدای_مدافع_حرم
#شهادتتونمبارک 🌹
#کانونشهیدعباسدانشگر
⌈.🌱. @Kanoon_shahiddaneshgar ⌋